یک روز مثل هر روز
معرفی کتاب
صبح که تربچه از خواب بیدار شد، فکر کرد امروز روز کسالتباره. برای همین خسته و سنگین سبد پیکنیک روز کسالتبارش را برداشت و رفت سراغ پیازچه تا این روز را با او بگذراند؛ اما در همان موقع، پیازچه از خواب بیدار شد و فکر کرد امروز روز هیجانانگیزه. او سرِ حال، سبد پیکنیک روز هیجانانگیزش را برداشت تا به سراغ تربچه برود. وقتی پیازچه، تربچه دید، فکر کرد اشتباه کرده است و سعی کرد مانند او رفتار کند؛ اما... .
کدوبوس گموگور شده
معرفی کتاب
تربچه از خواب بیدار شد، صبحانه خورد، مسواک زد و راه افتاد؛ اما وقتی به ایستگاه اتوبوس رسید، با تعجب دید که همه سبزیها هنوز آنجا هستند و هیچکس سرِ کار نرفته است! و بعد متوجه شد که کدوبوس نیامده تا آنها را ببرد! اما این خیلی عجیب بود؛ چون کدوبوس همیشه تو ایستگاه منتظر مسافرها بود! وقتی پیازچه تکهای از برگ کدوبوس را پیدا کرد، ناگهان همهچیز به نظر تربچه مشکوک آمد و تصمیم گرفت این معما را حل کند.
تربچه بگو نه
معرفی کتاب
سرِ کلاس، خانم مارچوبه به هریک از بچهها تکلیفی میدهد. تکلیف تربچه، تحقیق روی شتههای شیرده لانه مورچههاست؛ اما پیازچه از تربچه میخواهد تکلیف او را هم انجام بدهد و تربچه نمیتواند نه بگوید. وقتی تربچه از مدرسه بیرون میآید، بابا بادمجان را میبیند. او به همایش دعوت شده است و از تربچه میخواهد که به جای او خرید کند و تربچه نمیتواند نه بگوید! هنگامیکه تربچه وارد فروشگاه میشود، خانم نخود از او میخواهد که مراقب بچهنخودها باشد و تربچه نمیتواند نه بگوید و... .
صبح که شد چی صدات کنم؟
معرفی کتاب
بابابادمجون و تربچه قرار است فردا روزِ پدردختریشان را جشن بگیرند. تربچه تصمیم گرفته است که امشب زود بخوابد تا فردا از بابابادمجون زودتر بیدار شود. او میخواهد هرطور شده این کار را انجام دهد؛ اما بابابادمجون فکر نمیکند که تربچه بتواند این کار را انجام دهد، برای همین به تربچه میگوید: «اگر تونستی از من زودتر بیدار بشی، اسمم رو عوض میکنم». تربچه به اتاقش میرود و روی تختش دراز میکشد... . آیا او میتواند زود بخوابد؟
روز بهترین سبزیشدن
معرفی کتاب
در روز بهترین سبزی شدن، تربچه فکر میکند که چطور میتواند بهترین سبزی شود. تربچه و پیازچه به سراغ کتاب قدیمی بهترین سبزیها میروند. کتاب خوشگلترین کلم و جذابترین هویج چندفصل پیش را معرفی کرده بود. آنها سعی کردند خودشان را به شکل کلم و هویج دربیاورند؛ اما اصلاً خوشگل و جذاب نشدند! در صفحات بعدی از ریحان چشمبلا و کرفس خوشنفس نوشته بود. تربچه و پیازچه تلاش کردند شبیه آنها شوند؛ اما باز هم فایدهای نداشت. بچهها غمگین و افسرده به رستوران بابابادمجون رفتند و... .
مامان تربچه لالایی بخوان
معرفی کتاب
بعد از اینکه باران بند آمد، تربچه به پارک رفت تا قدم بزند. ناگهان یکی از چهار قارچ دکمهای را پیدا کرد که گم شده بودند. قارچکوچولو از تربچه خواست بغلش کند او را مامان صدا کرد و از تربچه لالایی خواست. تربچه میدانست که قارچکوچولو را باید تحویل قارچ قابلمهای بدهد؛ اما فکر کرد فردا این کار را میکند و قارچکوچولو را به خانه برد. تربچه تمام آن روز را مانند یک مادر از قارچ دکمهای نگهداری کرد؛ برایش شیره گل خرید، پوشکش را عوض کرد، حمامش کرد؛ اما یک اشتباه بزرگ هم کرد!
نمره مارو بده بریم
معرفی کتاب
در باغچه سبزیجات زمستان از راه رسیده و برف میبارد. تربچه و پیازچه در خانه، کنار بخاری نشستهاند و جدول ضرب حفظ میکنند؛ چون روز بعد امتحان دارند؛ اما بابابادمجون دلش برفبازی میخواهد. او فکر میکند هیچکس نباید برای امتحان داشتن یک روز برفی را از دست بدهد. او به تربچه و پیازچه میگوید بیایید باهم برفبازی کنیم و فردا دروغی بگویید و امتحان ندهید! بچهها هم همین کار را میکنند. معلم تصمیم میگیرد روز بعد امتحان بگیرد؛ اما فردای آن روز هم برف میبارد و... .
ماجرای روز تعطیل و جایزه نخودیها
معرفی کتاب
روزهای تعطیل خانم نخود بچههایش را به رستوران میبرد تا بابابادمجون و تربچه مراقب آنها باشند؛ اما امروز خبری از آنها نیست! پیازچه و تربچه متوجه میشوند که نخودیها در خانه تنها هستند! آنها با زحمت زیاد از پنجره، داخل خانه خانم نخود میشوند. بچهنخودها بیحال و حوصله، ساکت و آرام نشستهاند و بدنشان پُر از دانههای قرمز است! تربچه و پیازچه دوست ندارند بچهنخودها این روز تعطیل را از دست بدهند. برای همین همه را بیرون میبرند. آنها سوار کدوبوس میشوند، به استخر میروند، به سینما میروند و... .
راستی راستی بخورمت؟
معرفی کتاب
حلزون بسیار گرسنه بود و دنبال چیزی می گشت تا بخورد. لابهلای علفها یک چیز پشمالو دید! خواست آن را بخورد که متوجه شد دُم شیر است! حلزون رفت و رفت تا رسید به یک چیز نرم که پشمالو نبود. خواست آن را بخورد که متوجه شد دست قورباغه است. حلزون وارد یک گودال شد و از ریشه درختی صدایی شنید! صدا می گفت بیا مرا بخور! حلزون خیلی تعجب کرد! این چیست که میخواهد حلزون او را بخورد؟ و چرا؟