Skip to main content

برای دوستم

معرفی کتاب
این کتاب حاوی نیایش‌هایی کودکانه است که درباره موضوع‌هایی مانند صلح، دعوا کردن، فصل بهار، ترس و بیماری است. در بخش «برای دوستم»، کودک دوستش را رنجانده است. او از خدا می‌خواهد تا بتواند دلِ دوستش را به دست آورد. در بخش صلح، کودک از خدا می‌خواهد آدم‌ها بتوانند با هم حرف بزنند و هیچ جنگی درنگیرد.

دلم یک جور است

معرفی کتاب
این کتاب دربردارنده نیایش‌های کودکانه است، درباره موضوع‌هایی مانند خشم، غیبت، قضاوت و امیدواری. کودک از خدا می‌خواهد که هیچ‌گاه با مادروپدرش بلند صحبت نکرده و آن‌ها را ناراحت نکند. کودک از خدا می‌خواهد که کمکش کند تا درباره دیگران قضاوت نکند. کودک از خدا می‌خواهد تا غم وغصه را از او دور کند و هرگز امید را از او نگیرد.

خدایا خوش‌حالم

معرفی کتاب
کتاب حاضر حاوی نیایش‌های کودکی است که درباره خوش‌حالیش از موضوع‌های مختلف با خدا صحبت کرده و او را شکر می‌کند. کودک از اینکه با خرده بیسکویت‌هایش مورچه‌ها را سیر کرده، خوش‌حال است. او از اینکه خورشید می‌تابد و لباس‌هایی را که مادر شسته است، خشک می‌کند، از اینکه با مترسک مزرعه پدربزرگ بازی کرده و مترسک به او لبخند زده است، از اینکه مردم فیل عروسکی‌اش را دوست دارند و با او مهربان هستند، خوش‌حال است و خدا را سپاس می‌گوید.

شاخی و بی‌شاخ

معرفی کتاب
یک روز شاخی، گوزن شاخدار که تنها بود به گوزن بی‌شاخی رسید. گوزن بی‌شاخ گفت: «چه شاخ‌های بزرگی داری. اگر شیر شاخ‌هایت را ببیند فوری فرار می‌کند.» شاخی خوشحال شد و آن‌ها با هم دوست شدند. کم کم هوا سرد شد و آن‌ها برای پیدا کردن غذا به جنگل رفتند. یک روز که آن‌ها لابه‌لای درخت‌های ریز و درشت می‌گشتند، یک مرتبه شیر سلطان جنگل را دیدند. آن‌ها خیلی ترسیدند و هر کدام به سویی دویدند. اما شاخ‌های بزرگ شاخی لای درخت‌ها گیر کرد. بی‌شاخ فکری کرد و...

پولپولک و قورقورک

معرفی کتاب
در یک مرداب کوچک، ماهی‌ها و قورباغه‌ها با بچه‌هایشان زندگی می‌کردند.آب مرداب در حال خشک شدن بود. ماهی‌ها نگران بودند. اما قورباغه‌ها که دوزیست بودند مشکلی نداشتندبه همین خاطر ننه قورقورک به نوه‌هایش که در حال بازی بودند گفت: «تا می‌تونین بازی کنید که وقتی دست و پا در آوردید، باهم می‌رویم به یه رودخونه‌ی دیگه.» ماهی پولپولک با شنیدن حرف‌های ننه قوقورک گفت: « دوستی ما این‌طوری بود؟ ما که نمی‌تونیم بریم باید بمونیم و بمیریم؟ » ننه قورقورک از حرف خودش شرمنده شد و فکری کرد...

هاپولی هاپول

معرفی کتاب
هاپولی سگ اخمویی که هر وقت چنگولی گربه گل‌باقالی را می‌دید، هاپ هاپ می‌کرد و می‌گفت: «دزد اومده.» چنگولی هم فرار می‌کرد. تا این‌که یک روز چنگولی از هاپولی پرسید: «مگر تو چه داری که من بدزدم؟ » هاپولی گفت: «مبادا به استخوان من دست بزنی.» در این گیرو دار موش کوچولو از سوراخ خانه‌اش سر وصدای آن‌ها را شنید و نقشه‌ای کشید. از لانه‌اش سوراخی به خانه‌ی هاپولی کند و استخوان او را دزدید تا هاپولی فکر کند دزدی کار چنگولی است...

دو طوطی سخنگو

معرفی کتاب
یک روز دو طوطی که با هم دوست بودند، روی درختی نشستند و شروع کردند به حرف زدن. پیرمرد باغبان که تنها بود و هیچ‌
کس را نداشت از شنیدن حرف‌های طوطی‌ها خیلی خوش‌حال شد و گفت: «کاش منم داشتم دوستی سخنگو» یکی از طوطی‌ها حرف باغبان را تکرار کرد. پیرمرد از حرف طوطی آن‌قدر خندید تا صدای خنده‌اش به همسایه‌شکارچی‌اش رسید. شکارچی از دیوار باغ سرک کشید و گفت...

میش‌میشی و گرگ سیاه

معرفی کتاب
میش‌میشی، ببعی تنبلی بود که همیشه از بقیه جا می‌ماند. یک روز گرگ سیاهی او را دید و برایش نقشه‌ای کشید. خودش را به عنوان یک هاپوی پیر که سردش شده به میش‌میشی معرفی کرد. با این حیله لباس پشمی میش‌میشی را گرفت و توانست داخل گله قایم شود. چند روز بعد چوپان گوسفندها را شمرد و دید یکی از گوسفندها نیست. فهمید که کار گرگ سیاه است و با عصایش به طرف گله رفت و...

پنگولی و پرسیا

معرفی کتاب
پنگولی، پنگوئن بازیگوشی بود که دوست داشت از تپه‌های یخی بالا برود و روی یخ‌ها سُر بخورد. یک روز آن‌قدر سر خورد تا گم شد. اولش ناراحت شد؛ اما بعد شروع کرد به جمع کردن سنگ‌های رنگ‌رنگی تا برای خودش خانه بسازد؛ اما شب شد و خوابش برد. صبح روز بعد پنگولی با سرو صدای پرسیا، مرغک دریایی از خواب پرید. پرسیا گفت: مگر خونه نداری که تو سرما موندی؟ پنگولی گفت: می‌خوام با سنگ‌های رنگ‌رنگی خونه بسازم. تو جایی سراغ نداری که سنگ رنگ‌رنگی داشته باشد؟ پرسیا گفت: باید بروی اون طرف ساحل. پنگولی گفت: برویم. اما چه‌طوری؟ پنگولی که پر نداشت تا مثل پرسیا پرواز کند...

زنبور پر طلایی

معرفی کتاب
زنبورک ویز ویزو مریض شده بود. دوستانش او را تنها گذاشته بودند‌ و رفته بودند شیره‌ی گل‌ها را بگیرند تا در کندو عسل بسازند. ویز ویزو هم پر زد و پر زد تا این‌که گل آفتابگردانی را دید و به طرف گل پرواز کرد و خودش را انداخت توی کاسه گل آفتابگردان. زنبور کوچولو کمی گرده‌ی گل خورد و بعد هم خوابید. وقتی بیدار شد دید خوب خوب شده است. همین موقع چشمش به کفشدوزکی افتاد که او هم در گوشه‌ای لابه لای گلبرگ‌ها خوابیده بود. ویز ویزو عصبانی شد. کفشدوزک گفت: تو هم بیا پیش من. من که نیش ندارم، مزاحمت نمی‌شوم. همین موقع صدای جیرجیری را شنیدند که در گوشه‌ی دیگری از کاسه‌ی گل نشسته بود و...