من این قدم تو اون قدی
معرفی کتاب
پدربزرگ «لُپگلی» به او یک جفت جوراب منگولهدار، عیدی داده است و لپگلی خیلی خوشحال است. وقتی بهار از راه میرسد، بزرگترها به کوچکترها عیدی میدهند. حالا پیشی هم از لُپگلی عیدی میخواهد! چون کوچکتر از اوست! لپگلی یکی از بندهای منگولهدار را به دور گردن پیشی میبندد و پیشی هم خوشحال میشود. گنجشک از پیشی میپرسد که چرا اینقدر خوشحال است و... . گنجشک هم از پیشی عیدی میگیرد و به لانهاش میرود؛ اما حالا جیرجیرک عیدی میخواهد!
حسنی و بقبقو
معرفی کتاب
«حسنی» باز هم مثل همیشه خواب بود که باباجان، او را از خواب بیدار کرد و گفت که برود و از شیرینیفروشی آبنبات زعفرانی بخرد؛ چون آن شب مهمان داشتند. حسنی دلش نمیخواست از جایش بلند شود؛ اما چارهای نبود. حسنی با عجله بیرون رفت و موهایش را شانه نکرد. در راه شیرینیفروشی صدایی شنید؛ صدای بچه کبوتری که فکر میکرد حسنی پدرش است! حسنی اول فکر کرد خواب میبیند و بعد سعی کرد به کبوتر بفهماند که پدرش نیست؛ اما کبوتر به شانه حسنی چسبیده بود و مرتب بقبقو میکرد.
حسنی و الاغ دمدراز
معرفی کتاب
یک روز صبح، خانمجان، حسنی را از خواب بیدار کرد تا برود و برای صبحانه نان بخرد. حسنی به سختی از جایش بلند شد و راه افتاد. او در راه دُم بلندی را دید که روی زمین افتاده بود! حسنی با تعجب جلو رفت تا ببیند این دُم دراز متعلق به کیست؛ اما هرچه میرفت، کسی را نمیدید و دُم همچنان ادامه داشت تا اینکه الاغی را دید که گوشهای نشسته بود و گریه میکرد! الاغ از دُم بلندش ناراحت بود و خجالت میکشید. حسنی سعی کرد الاغ را آرام کند که ناگهان از طرف رودخانه صدای فریادی شنیدند و... .
حسنی و عمه کلوچه
معرفی کتاب
«حسنی» خواب بود و خواب قشنگی هم میدید که خانمجان بیدارش کرد و از او خواست نزد عمهکلوچه برود و کلوچه بگیرد؛ چون آن روز، روز کلوچهپزان بود. حسنی با سبدی بزرگ و با خوشحالی راه افتاد. در راه، خالهخرمالو را دید و ماجرا را تعریف کرد. خالهخرمالو هم میخواست به آنجا برود، پس با هم همراه شدند. خالهخرمالو و عمهکلوچه همدیگر را دوست داشتند؛ اما با هم بد بودند! وقتی به خانه عمهکلوچه رسیدند... .
حسنی و پسر عدسی
معرفی کتاب
«حسنی» هرروز تا ظهر میخوابید و هر روز چاق و چلهتر میشد. روزی خانمجان او را از خواب بیدار کرد تا برود عدس بخرد؛ چون میخواست عدسپلو درست کند. حسنی یک کیلو عدس خرید؛ اما در راه بازگشت به خانه احساس کرد کیسه تکان میخورد! حسنی آهسته درِ کیسه را باز کرد که ناگهان عدس کوچولویی از کیسه بیرون پرید و... . پسر عدسی از حسنی خواست که آنها را به مزرعه عدس ببرد. پسر عدسی، قهرمان عدسها در مزرعه عدسها چهکار دارد؟ و چه میخواهد؟
آخ جون دیگه فهمیدم!
معرفی کتاب
پسر کوچولو آرزو دارد که پدرش برایش دوچرخه بخرد. او آرزویش را به خدا میگوید و به خدا قول میدهد که اگر آرزویش برآورده شود، اسباببازیهایش را به بچهها بدهد. پدر برای او دوچرخه میخرد. یک دوچرخه خوشگل. اما پسرک به قولش عمل نمیکند. پسرکوچولو هرروز از خدا چیزهایی میخواهد و به خدا قولهایی میدهد؛ اما هربار به آنها عمل نمیکند تا اینکه شبی پدر برایش قصهای میخواند!
آقای زیرتختی
معرفی کتاب
«جیم» در تختش دراز کشیده بود که ناگهان تشکش تکانی خورد و از زیر تختش، آقای «زیرتختی» بیرون آمد. او خودش را معرفی کرد و از جیم خواست که اجازه دهد تا کنارش روی تخت بخوابد! جیم خیلی تعجب کرد؛ اما اجازه داد و آقای زیرتختی خیلی زود به خواب رفت؛ ولی خروپفهای او نمیگذاشت جیم بخوابد. جیم سراغ کمدش رفت تا گوشگیرش را بردارد که... .
دزد و پلیس، خانه جیجیباجیها
معرفی کتاب
قالیچه «عمهباجی» با قالیهای دیگر فرق داشت. آن را مادربزرگ عمهباجی برایش بافته بود. عمهباجی هم به اندازه جانش این قالی را دوست داشت. سالها پیش، وقتی باباجی و ماماجی با هم عروسی کردند، عمهباجی این قالیچه را به آنها هدیه داد. از آن به بعد، وقتی به خانه آنها میآمد، فقط روی آن نماز میخواند و شبها روی آن میخوابید. حالا قرار است عمهباجی تا سه روز دیگر به خانه ماماجی و باباجی بیاید؛ اما از قالیچه خبری نیست. آنها همهجا را میگردند و... .
اتاق دوستداشتنی من
معرفی کتاب
کودک اتاقش را دوست دارد. او در اتاقش میتواند سوار کشتی بادبانیاش شود و به اقیانوس برود! یا شتر سوار شود و در صحرا به دنبال آب بگردد. او میتواند با سفینه فضاییاش به ماه برود و با آدم فضاهایی دوست شود یا لباس چیندارش را بپوشد و ملکه قصرش باشد یا حتی با میمونهای جنگلی از درختی به درخت دیگر بپرد... .
شاید این کتاب منفجر شود
معرفی کتاب
وقتی کشورها درگیر جنگ میشوند، سربازها و تانکها روبهروی هم قرار میگیرند. سربازها با فریاد حمله میکنند و تانکها شلیک. هواپیماها بمبها را روی جنگلها، کشتزارها و مردم شهرها میریزند؛ اما مینها زیرِ زمین پنهان میشوند و منتظر میمانند؛ اما زمانی فرا میرسد که جنگ تمام میشود. آنوقت سربازها برای هم دست تکان میدهند و تانکها سر فرود میآورند؛ ولی مینها از هیچچیز خبر ندارند و نمیدانند که جنگ تمام شده است. هر آن که کسی رویشان پا بگذارد، منفجر میشوند!