Skip to main content

نخودک و دیو کلک

معرفی کتاب
پیرزن و پیرمرد بچه‌دار نمی‌شدند تا اینکه یک دختر ریزه‌میزه و فسقلی به نام «نخودک» وارد زندگی‌شان شد. وقتی نخودک با بچه‌ها توی کوچه بازی می‌کرد، ناگهان سروکله دیو کلک پیدا شد و به بهانه اینکه هوا تاریک شده و بچه‌ها نمی‌توانند به خانه برگردند، آن‌ها را به خانه‌ خودش برد و می‌خواست در فرصت مناسبی بچه‌ها را بخورد؛ اما نخودک... .

کچل تنبل و دیو پخمه

معرفی کتاب
کچل همیشه خواب بود و توی رختخواب تا روزی که مادرش خسته شد. او می‌خواست کچل را دنبال کار بفرستد، پس از توی اتاق تا دمِ در سیب چید و به این ترتیب، کچل را از خانه بیرون کرد؛ اما کچل در راه به دیو غول‌آسایی رسید که… .

پریانه‌های لیاسند ماریس

معرفی کتاب
داستان این رمان در بندر «سیراف» یکی از بنادر جنوبی ایران باستان اتفاق افتاده است و حکایت زندگی خانواده‌ای جنوبی است. قهرمانان اصلی داستان «لیانا» و «ادریس»، خواهر و برادر نوجوانی هستند که در این خانواده زندگی می‌کنند. ادریس که صیاد مروارید است، تاکنون سه مروارید لاجوردی به‌دست آورده و «دیصبرا» مادرشان، مرواریدها را برای عروسی ادریس در صندوق قدیمی که در زیرزمین خانه دارد، مخفی کرده است. ادریس بار دیگر به همراه «ناخدا سیراف» برای صید مروارید به دریا می‌رود که این بار با صحنه بسیار عجیب و ترسناکی مواجه می‌شود... .

پسر صیاد

معرفی کتاب
این افسانه که بخشی از هویت فرهنگی مردم کُردزبان کرمانشاه و ایلام است، درباره پسر صیادی است که در زمستانی سخت برای نبرد با برف و سرما به کوه می‌رود و با گذاشتن سنگ بزرگی بر شانه و راه رفتن با آن از سرمای زمستان و منجمد شدن خونش رهایی می‌یابد و درنهایت با زدن سنگ بر زمین جان زمستان را گرفته و بهار را از خواب بیدار می‌کند. کُردها بر این باورند که آب شدن برف‌ها در نیمه دوم بهمن‌ماه هر سال و خیزش بخار از زمین، در نتیجه‌ برخورد سنگِ پسر صیاد بر زمین است.

کفاش و پری‌ها

معرفی کتاب
کفاش پیر و خسته است و وضع مالی خوبی ندارد. او مقداری چرم قرمز می‌خرد و به فروشگاه می‌رود. کفاش با آن مقدار چرم فقط می‌تواند یک جفت کفش بسازد. او دیگر هیچ پولی ندارد. دیروقت است و کفاش تصمیم می‌گیرد کفش‌ها را صبح روز بعد درست کند؛ اما روز بعد وقتی کفاش از خواب بیدار می‌شود، یک جفت کفش زیبای قرمز روی میز می‌بیند. او کفش را به قیمت خوبی می‌فروشد و با پول آن مقدار بیشتری چرم می‌خرد و... .

کدو قلقله‌زن

معرفی کتاب
مادربزرگ تنها در جنگل زندگی می‌کند. روزی تصمیم می‌گیرد به خانه دخترش در ته جنگل برود و نوه‌اش را ببیند. او لباس قشنگش را می‌پوشد، گردن‌بندش را به گردنش می‌اندازد و با عصا به راه می‌افتد؛ اما هنوز خیلی از خانه‌اش دور نشده که گرگ جلوی راهش سبز می‌شود. مادربزرگ از او می‌خواهد اجازه بدهد برود؛ اما وقتی برگردد، گرگ می‌تواند او را بخورد... . مادربزرگ به ببر و شیر هم همان چیزها را می‌گوید و... .

افسانه چهار برادر

معرفی کتاب
این کتاب درباره چهار برادر است که پدرشان در لحظه آخر عمرش آن‌ها را دور هم جمع می‌کند. پدر سال‌ها تلاش کرده است تا لقمه نان حلالی برای پسرانش بیاورد؛ اما حالا وقت آن رسیده تا به سفر آخرت برود. پدر سال‌ها زحمت کشیده است؛ اما نتوانسته دارایی ارزشمندی برای فرزندانش به جا بگذارد؛ او از آن‌ها می‌خواهد به پند و اندرزش گوش دهند و برای به دست آوردن آن دارایی، به دنبال بهترین بهار بروند. چهار برادر راه می‌افتند تا بهترین بهار را پیدا کنند و... .

ماچوچه و کلاغ

معرفی کتاب
خانم کلاغ با شاخ و برگ درخت لانه ‌ساخت و کبوترِ ماچوچه، در کوه و لابه‌لای سنگ‌ها خانه درست کرد. وقتی که باران شروع شد و باد وزید، خانه خانم کلاغ خراب شد و باران او و جوجه‌اش را خیس کرد؛ اما خانه ماچوچه سالم و پابرجا بود. کلاغ چاره‌ای نداشت. به خانه ماچوچه رفت و از او خواست تا آن‌ها را به خانه‌اش راه دهد. آیا کبوتر این کار را می‌کند؟

موش گرسنه

معرفی کتاب
موش گرسنه بود. به باغ رفت و چندتا سیب از درخت کَند و خورد؛ اما سیر نشد، برای همین، برگ‌های درخت را هم خورد؛ اما باز هم گرسنه بود! موش مردی را دید که سطل آبی در دست داشت. مرد می‌خواست روی موش آب بریزد؛ اما موش او را قورت داد! موش گرسنه در مسیرش به عروس‌خانمی رسید که می‌خواست آتش روشن کند؛ اما موش او را هم خورد! این موش تا کجا پیش می‌رود و چند نفر دیگر را می‌بلعد؟

دختر نارنج و ترنج

معرفی کتاب
پادشاه که فرزندی نداشت، نذر کرد اگر صاحب فرزندی شود، برای مردم، دو حوض بسازد و آن‌ها را پُر از عسل و روغن کند. خدا به پادشاه پسری داد؛ اما او نذرش را فراموش کرد. شاهزاده جوانی برومند و ماهر در تیراندازی و اسب‌سواری شده بود که پادشاه نذرش را به یادآورد و فوراً آن را اَدا کرد. روزی پیرزنی کوزه‌اش را پر از روغن کرده بود که با تیر شاهزاده، کوزه او را شکست. پیرزن نمی‌خواست او را نفرین کند، پس گفت برو که عاشق دختر نارنج‌وترنج شوی. بعد... .