Skip to main content

رستم و افراسیاب

معرفی کتاب
مرگ شاه ایران و آشفتگی کشور باعث شده است تا «افراسیاب»، شاه «توران»، به ایران حمله کند. پهلوانان بزرگ کشور، از «زال» کمک می‎خواهند؛ اما او دیگر پیر شده و توانایی جنگیدن را ندارد. زال «رستم» را به این جنگ می‌فرستد. رستم برای این جنگ، اسبی می‎خواهد تا بدن سنگین و بزرگ او را تاب آورد، گرزی می‌خواهد که مثل کوه سنگین باشد تا بر سر دشمنان بکوبد و زرهی از پوست ببر می‌خواهد که آب و آتش و نیزه و تیر به آن اثر نکند. در بین اسبان بی‌شمار فقط یک اسب زیر فشار دست او کمر خم نمی‎کند و آن رخش است. حالا همه‌چیز آماده است و رستم با سپاهی بزرگ به راه می‎افتد.

طوطی و بقال

معرفی کتاب
در شهر خانه‌هایی است از سنگ و چوب و بازار شهر پر از داد و ستد. طوطی سبز سخن‌گو در قفس است برای فروش. بقالی طوطی را می‌خرد و به مغازه می‎برد. طوطی شیرین‌سخن است و مشتری‌های زیادی برای مغازه جمع می‎کند و مرد بقال خوش‌حال است؛ اما طوطی ناراحت و غمگین. او دلش هوای جنگل و پرواز کرده است. روزی که مرد بقال در مغازه نیست، طوطی به هر طرف پر می‎زند که ناگهان شیشه‌های گلاب و روغن و سرکه به زمین می‎افتد و می‎شکند. صبح روز بعد، وقتی بقال وضع مغازه را می‎بیند، با عصبانیت به سر طوطی می‎زند و... .

مگس در کندوی عسل

معرفی کتاب
مگس در باغ بزرگ روزگار خوبی دارد تا اینکه زنبورها در شکاف درختی کندو می‎سازند. مگس از همان اول در حسرت رفتن به کندو و خوردن عسل است؛ ولی می‎داند که ورود به کندو اصلاً کار راحتی نیست. مگس از فکر عسل و مزه آن آرام و قرار ندارد. روزی مگس متوجه می‌شود که کندو از همیشه خلوت‌تر است و تصمیم می‎گیرد هر طور شده، وارد آن شود؛ ولی جرئت این کار را ندارد. سرانجام ملخ در مقابل یک دانه جو حاضر می‎شود او را به کندو ببرد؛ اما گوشزد می‎کند که مراقب خطرات کندو باشد. مگس بدون توجه به حرف‌های ملخ، با ذوق و شوق مشغول خوردن عسل می‌شود، غافل از اینکه... .

سلطان و مرد دانا

معرفی کتاب
سلطان «محمود» می‎خواهد به هندوستان لشکرکشی کند و بتخانه‌ها را ویران کند. او مدت‌ها سپاهش را آموزش می‎دهد و تجهیز می‎کند‌. امیران سپاه به سلطان یادآوری می‎کنند که جنگ با «هندوها» بسیار سخت است و... . هنگامی‌که دو سپاه رو در روی هم قرار می‎گیرند، سلطان از تعداد زیاد آن‌ها تعجب می‎کند و با خدا پیمان می‎بندد که اگر پیروز شود، تمام غنائم جنگی را بین فقرا تقسیم کند. بعد از جنگی سخت، سپاهیان سلطان پیروز می‎شوند. حالا وقت وفای به عهد است؛ اما سپاهیان اصرار دارند که غنائم بین آن‌ها تقسیم شود. سلطان محمود دچار تردید می‎شود و... .

مرد عابد و ریشش

معرفی کتاب
در روزگار حضرت «موسی» (ع)، مرد عابدی زندگی می‎کرد که روز و شب در حال عبادت بود. او ریش بلند و پرپشتی داشت که همیشه در حال شانه کردن آن بود و مراقب بود که ریشش زیبا و آراسته باشد. مرد عابد با تمام عبادتی که می‎کرد، راضی و خوشحال نبود و آرامش نداشت. او تصمیم گرفت به کوه و صحرا برود و آنجا عبادت کند، شاید به آرامش برسد؛ ولی در صحرا هم مواظب ریشش بود و مرتب آن را شانه می‎کشید. عابد مشکلش را با دوستانش درمیان گذاشت؛ اما آن‌ها هم نتوانستندکمکی بکنند. سرانجام روزی در صحرا حضرت موسی را دید و مشکل را گفت. حضرت موسی... .

کاسه‌ مسی چه گفت؟

معرفی کتاب
هنگامی‌که قحطی و خشک‌سالی سرزمین کنعان را فرا می‎گیرد، برادران «یوسف» تصمیم می‎گیرند از عزیز مصر کمک بخواهند. برادرها از پدرشان، «یعقوب»، خداحافظی می‎کنند و به طرف سرزمین مصر می‎روند. آن‎ها می‎دانند که عزیز مصر مرد مهربان و بخشنده‎ای است و هیچ‌کس را دست خالی برنمی‎گرداند. برادرها در قصر با مردی متین و باوقار روبه‎رو می‎شوند. یوسف آن‌ها را می‌شناسد؛ ولی چیزی نمی‎گوید. یوسف که صورتش را پوشانده است، ضربه‎ای به کاسه مسی کنار دستش می‎زند و صدایی از آن بلند می‎شود. یوسف از برادرانش می‎پرسد: «می‎دانید این صدای ناله برای چیست؟ »

مهلتی برای بت‌پرستی

معرفی کتاب
مرد مسلمان و کافری در حال جنگ هستند. بعد از ساعت‌ها مبارزه، درحالی‎که هر دو خسته هستند، وقت نماز فرا می‌رسد. مرد مسلمان از کافر می‎خواهد تا فرصتی به او بدهد تا نمازش را بخواند و کافر می‎پذیرد. هنگامی‌که نماز مرد مسلمان تمام می‎شود، کافر از او می‎خواهد که حالا او مهلتی بدهد تا مرد کافر هم عبادت کند؛ سپس بت کوچکی را از زیر سپرش بیرون می‎آورد و... . مسلمان درحالی‌که مرد کافر را نگاه می‎کند، در این فکر است که حالا بهترین فرصت برای کشتن اوست. وقتی که شمشیرش را می‎کشد، صدایی می‌شنود، صدایی که می‎گوید... .

یوسف و پیرزن

معرفی کتاب
کاروانیان «یوسف» را از چاه بیرون می‎کشند و برای فروش به بازار مصر می‌برند. در بازار همه مبهوت زیبایی او می‎شوند. کاروان‌سالار لباس‌های زیبا به تن یوسف کرده و موهای سیاهش را تزیین می‎کند و او را بالای تختی می‎نشاند. مردی دور تخت می‌چرخد و از زیبایی او می‎گوید. لحظه به لحظه خریداران یوسف بیشتر می‌شوند و قیمتش بالا و بالاتر می‎رود. بعضی‌ها حاضرند به اندازه وزن او مس و درنهایت نقره و طلا بدهند. در این میان پیرزنی جلو می‎رود و می‎خواهد در برابر ده کلاف ریسمان، یوسف را بخرد!... .

شاه در زندان

معرفی کتاب
قرار است پادشاه بعد از سفری طولانی به شهر باز‎گردد. مأموران حکومتی از مردم می‎خواهند که شهر را آذین ببندند و هرکسی جلوی مغازه و خانه‎اش را تزیین کند. همه دست به کار می‎شوند و... . زندانیان هم با اصرار از زندانبان اجازه می‎گیرند و زندان را با بند و زنجیر و سرهای بریده تزیین می‎کنند. سرانجام شاه از راه می‌رسد. وقتی پادشاه به زندان می‎رسد، از اسب پیاده می‎شود و به دقت همه‌چیز را نگاه می‎کند. او با زندانیان به مهربانی صحبت می‎کند و به آن‌ها طلا و نقره می‎دهد. وقتی همراهان علت را جویا می‎شوند، شاه می‎گوید... .

خفاشی به دنبال خورشید

معرفی کتاب
خفاش روزها می خوابد و شب ها به دنبال شکار می رود و گشت و گذار می کند. روزی از جغد می شنود همان طور که ماه شب ها در آسمان می درخشد و همه جا را روشن می کند خورشید هم روزها می تابد و همه جا را گرم می کند. خفاش تصمیم می گیرد به دنبال خورشید برود و او را پیدا کند. او شب ها پرواز می کند و همه جا را می گردد و روزها از خستگی به خواب می رود و خورشید را نمی بیند. مدت ها می گذرد و خفاش هنوز نتوانسته است خورشید را پیدا کند تا اینکه گرگی حقیقت را برای او آشکار می کند.