Skip to main content

حسن کچل و بزبز قندی

معرفی کتاب
«حسن‌کچل» دیگر تنبل و خواب‌آلو نیست. او با اولین صدای «ننه‎گلاب» بیدار شد و دست و صورتش را شست و بزی را به صحرا برد. آن روز هم سراغ کتاب رفت. آن را باز کرد و مشغول خواندن شد؛ داستان بزبزقندی. داستان را تا جایی که گرگ پشت درِ خانه خانم بزی است و خودش را مادر بزغاله‎ها معرفی می‏‌کند، خواند؛ اما باز هم داستان ناتمام بود. حسن‌ وارد قصه شد و تصمیم ‏گرفت به بزغاله‎ها بگوید که پشتِ درِ خانه گرگ است نه مادرشان؛ اما... .

حسن کچل و کدو قلقه‌زن

معرفی کتاب
«حسن‎کچل» بزی را به صحرا می‌برد تا علف بخورد و خودش هم به سراغ درخت بزرگ می‌رود. کتاب عجیب و غریب هنوز همان‎جاست! حسن کتاب را باز می‌کند و داستان کدوقلقله‎زن را می‏‌خواند؛ اما داستان ناتمام است! حسن ناگهان وارد قصه می‎شود! او خودش را پشت درختی، جلوی خانه دختر پیرزن می‌بیند و حرف‌های آ‌ن‌ها را می‌شنود و تصمیم می‎گیرد به پیرزن کمک کند تا به خانه‎اش بازگردد.

حسن کچل و چوپان دروغگو

معرفی کتاب
«حسن‌کچل» به خاطر کچل بودنش، خانه‎نشین شده بود و هرچه مادرش، «ننه‌گلاب» اصرار می‏‌کرد که بیرون برود و کاری بکند، فایده‌‏ای نداشت. بالاخره ننه‎گلاب فکری کرد و نقشه‏‌ای کشید... . با نقشه ننه‌گلاب، حسن مجبور ‏شد که بزشان را برای چرا به صحرا ببرد. هنگامی‌که بز مشغول خوردن علف بود، حسن کنار درختی دراز کشیده بود که ناگهان در شکاف درخت، کتابی دید. او کتاب را باز کرد و مشغول خواندن داستان «چوپان دروغگو» شد؛ اما... .

قالی‌شویی در رود تشنه

معرفی کتاب
هرسال مراسم قالی‌شویی، کنار نهر برگزار می‎شد. امسال «یزدان» منتظر بود تا همراه پدربزرگش در این مراسم شرکت کند؛ اما جارچی شهر اعلام کرد که این مراسم به علت خشک‌سالی و خشک شدن نهر، انجام نمی‌شود! یزدان خیلی غمگین شد و فکر کرد باید کاری بکند تا این مراسم برگزار شود. اول از همه به قنات سر زد؛ اما آنجا هیچ آبی نبود! یزدان و دوستانش به دنبال آب می‌‏روند؛ اما از کجا و چطور می‎توانند آب پیدا کنند؟

درختی که کلاغ نداشت

معرفی کتاب
درخت سرسبز، کلاغی نداشت که روی شاخه‎هایش بنشیند و لانه بسازد. درخت به دنبال کلاغ به کوه رفت. کوه پلنگ داشت. درخت نزد پلنگ رفت؛ اما پلنگ ماه داشت. درخت نزد ماه رفت و از او خواست اگر کلاغ دارد، به او بدهد؛ ولی ماه فقط ستاره داشت. درخت نزد ستاره رفت و ستاره کلاغی داشت که روی موهای شب خوابیده بود و... .

ما راهزن نیستیم

معرفی کتاب
این داستان، سفر اجباری امام رضا (ع) از مدینه به خراسان است. راوی داستان، گاه آفتاب، گاه باد و... است. نویسنده از اشیا برای نزدیکی به امام و روایت کامل اتفاقات بهره گرفته است. داستان با گفت‌وگوی آفتاب و شهر مدینه آغاز می‌‏شود. مدینه غمگین است که باز می‏‌خواهند پاره تن پیامبر (ص) را از این شهر دور کنند و از آفتاب درباره شهر مرو می‌‏پرسد. در روایت بعدی، باد نشانی کاروان امام را از ستاره‎ها می‎گیرد و... .

بهای آدم ماندن

معرفی کتاب
این کتاب حاوی چهار داستان از نویسندگان مختلف است. داعش و مسائل مرتبط با گروه‌های تکفیری و تقریب مذاهب از محورهای اصلی این داستان‌ها هستند. در داستان اول، «بهای آدم ماندن»، «ابوعُمر» و «ابوجعفر»، به دستور «ایوب فالح‌الربیعی»، برای گزارش وضعیت آمده‎اند. او دستور اکید داده است که قهرمان‎بازی درنیاورند، فقط مشاهده و مخابره وضعیت؛ اما آن‌ها داعشی‌ها را می‎بینند که به طرف سه خانه هجوم می‎برند، سه خانه در کنار هم. اهالی یک خانه شیعه هستند، دومی سنی و سومی ایزدی! ابوعمر و ابوجعفر باید سرِ قولشان بمانند؛ اما... .

حسنی و بق‌بقو

معرفی کتاب
«حسنی» باز هم مثل همیشه خواب بود که باباجان، او را از خواب بیدار کرد و گفت که برود و از شیرینی‌فروشی آب‌نبات زعفرانی بخرد؛ چون آن شب مهمان داشتند. حسنی دلش نمی‌‏خواست از جایش بلند شود؛ اما چاره‌‏ای نبود. حسنی با عجله بیرون رفت و موهایش را شانه نکرد. در راه شیرینی‌فروشی صدایی شنید؛ صدای بچه کبوتری که فکر می‏‌کرد حسنی پدرش است! حسنی اول فکر کرد خواب می‎بیند و بعد سعی کرد به کبوتر بفهماند که پدرش نیست؛ اما کبوتر به شانه حسنی چسبیده بود و مرتب بق‌بقو می‏‌کرد.

حسنی و برنجک

معرفی کتاب
باباجان «حسنی» را از خواب بیدار کرد تا برود و به مرغ و خروس‌ها دانه بدهد. خانم‌جان هم مقداری برنج به او داد و گفت آن را هم برایشان بریزد. حسنی دانه‌ها را به مرغ و خروس‌ها داد؛ اما وقتی می‎خواست برنج‎ها را روی زمین بریزد، صدایی شنید! صدای یکی از دانه‎های برنج بود که کنار کاسه از ترس می‏‌لرزید! دانه برنج خودش را برنجک معرفی کرد و از حسنی خواست تا او را نجات دهد. در عوض او هم سه آرزوی حسنی را برآورده می‏‌کند. حسنی دانه برنج را از روستا بیرون برد و... .

حسنی و الاغ دم‌دراز

معرفی کتاب
یک روز صبح، خانم‌جان، حسنی را از خواب بیدار کرد تا برود و برای صبحانه نان بخرد. حسنی به سختی از جایش بلند شد و راه افتاد. او در راه دُم بلندی را دید که روی زمین افتاده بود! حسنی با تعجب جلو رفت تا ببیند این دُم دراز متعلق به کیست؛ اما هرچه می‎رفت، کسی را نمی‎دید و دُم همچنان ادامه داشت تا اینکه الاغی را دید که گوشه‎ای نشسته بود و گریه می‏‌کرد! الاغ از دُم بلندش ناراحت بود و خجالت می‎کشید. حسنی سعی کرد الاغ را آرام کند که ناگهان از طرف رودخانه صدای فریادی شنیدند و... .