حسنی و دیگ آش
معرفی کتاب
خانمجان و باباجان میخواستند بروند خرید. برای همین «حسنی» را از خواب بیدار کردند و از او خواستند تا مراقب آش باشد تا ته نگیرد. خانمجان قابلمه آش را در حیاط روی اجاق گذاشته بود. وقتی حسنی درِ قابلمه را برداشت، بوی آش بلند شد. سروکله گربه روی دیوار پیدا شد، کلاغه روی درخت و آقای الاغ هم سرش را از خانه آورد تو و همگی آش میخواستند! حسنی به همه آنها آش داد؛ ولی ناگهان موش و بچههایش هم آمدند. درحالیکه فقط مقدار کمی آش ته قابلمه مانده بود!
حسنی و خاله سرما
معرفی کتاب
باباجان حسنی را بیدار کرد و از او خواست تا به باغ برود و انار بیاورد؛ چون آن شب، شب یلدا بود. حسنی میخواست بازهم بخوابد؛ اما باباجان برایش توضیح داد که آن روز کوتاهترین روز سال است و حسنی باید عجله کند. حسنی متوجه خانمجان شد که منتظر بارش برف بود؛ اما خبری از برف نبود. حسنی در راه ابرهای خاکستری را دید و از آنها خواست تا برف ببارند. از آن طرف، خالهسرما گوشه آسمان نشسته بود و مشغول بافتنی بود. او به ابرها احتیاج داشت و نمیخواست که ابرها ببارند؛ اما حسنی اصرار میکرد. تا اینکه ...
حسنی و عمه کلوچه
معرفی کتاب
«حسنی» خواب بود و خواب قشنگی هم میدید که خانمجان بیدارش کرد و از او خواست نزد عمهکلوچه برود و کلوچه بگیرد؛ چون آن روز، روز کلوچهپزان بود. حسنی با سبدی بزرگ و با خوشحالی راه افتاد. در راه، خالهخرمالو را دید و ماجرا را تعریف کرد. خالهخرمالو هم میخواست به آنجا برود، پس با هم همراه شدند. خالهخرمالو و عمهکلوچه همدیگر را دوست داشتند؛ اما با هم بد بودند! وقتی به خانه عمهکلوچه رسیدند... .
حسنی و پسر عدسی
معرفی کتاب
«حسنی» هرروز تا ظهر میخوابید و هر روز چاق و چلهتر میشد. روزی خانمجان او را از خواب بیدار کرد تا برود عدس بخرد؛ چون میخواست عدسپلو درست کند. حسنی یک کیلو عدس خرید؛ اما در راه بازگشت به خانه احساس کرد کیسه تکان میخورد! حسنی آهسته درِ کیسه را باز کرد که ناگهان عدس کوچولویی از کیسه بیرون پرید و... . پسر عدسی از حسنی خواست که آنها را به مزرعه عدس ببرد. پسر عدسی، قهرمان عدسها در مزرعه عدسها چهکار دارد؟ و چه میخواهد؟
شب چهلم: روایتهایی از ملاقاتهای نورانی
معرفی کتاب
این کتاب ۲۹ ملاقاتی که اشخاص مختلف با امامِ حاضرشان داشتهاند، روایت میکند. روایان داستانها میگویند او را در همین شهر و در همین کوچه و بازارهای شلوغ دیدهاند و شناختهاند و با او حرف زدهاند. آنها پس از دیدن حضرت مهدی میگویند: «او نزدیک ماست، کنار ماست، در مجالس شیعیان حضور دارد، از بیچارگان دستگیری میکند، همینقدر نزدیک و آشنا...».
دیدار با مسجد زیبای جمکران
معرفی کتاب
این کتاب درباره جوانی روستایی است که برای اولین بار به مسجد جمکران میرود. او در اتوبوس داستان کوتاهی درباره چگونگی ساخت این مسجد میخواند. داستان درباره دیدار شیخ «حسنبن مُثله جمکرانی» با امام زمان (عج) است! هنگامیکه به نزدیکی مسجد میرسند، بقیه راه را پیاده میروند. همه آرام، با چشمانی اشکآلود و بعضی با پای برهنه. جوان مات و مبهوتِ گنبد مسجد است و غرق در تفکر که ناگهان... .
جام جهانی در جنگل
معرفی کتاب
این کتاب مجموعه طنزی از برگزاری مسابقات جام جهانی در جنگل است. شیرخان تصمیم میگیرد این مسابقات انجام شود تا حیوانات سرگرم شوند. این مسابقات شامل کوهنوردی، وزنهبرداری، فوتبال و... است. هرروز یکی از رشتههای ورزشی برگزار شده و به برنده مدالی با عکس شیرخان داده میشود. روز اول، در مسابقه پرتاب نیزه، جوجهتیغی، تیغهای اضافهاش را به شرکت کنندگان میدهد و دربرابرش خوراکی میگیرد؛ اما آنها نمیدانند چه چیزی را باید نشانه بگیرند تا اینکه... .
گربه ایرانی در چکمه ایتالیایی
معرفی کتاب
موشخرمای مکزیکی برای صاف کردن برج کج پیزا به ایتالیا سفر میکند و به گربه سفید ایرانی برخورد میکند. گربه با او همراه میشود تا کمکش کند. آنها به شهر پیزا میروند و کنار برج با پرنده آبی ایتالیایی آشنا میشوند. موش خرما مشغول کندن زمین میشود و... . نویسنده در این داستان، علاوهبر طرح مفاهیمی انسانی مانند دوستی، پذیرش تفاوتها و احترام به آنها کوشیده تا کودکان را با فرهنگهای مختلف و نمادهای آن آشنا کند.
آخ جون دیگه فهمیدم!
معرفی کتاب
پسر کوچولو آرزو دارد که پدرش برایش دوچرخه بخرد. او آرزویش را به خدا میگوید و به خدا قول میدهد که اگر آرزویش برآورده شود، اسباببازیهایش را به بچهها بدهد. پدر برای او دوچرخه میخرد. یک دوچرخه خوشگل. اما پسرک به قولش عمل نمیکند. پسرکوچولو هرروز از خدا چیزهایی میخواهد و به خدا قولهایی میدهد؛ اما هربار به آنها عمل نمیکند تا اینکه شبی پدر برایش قصهای میخواند!
جزیره پرچمها
معرفی کتاب
آدمهای زیادی از کشورهای مختلف سوار قایق بزرگ تفریحی بودند و میخواستند جزایر شگفتانگیز اندونزی را ببینند. همهچیز خوب بود تا اینکه ناگهان قایق تکان شدیدی خورد و نزدیک جزیرهای ایستاد! قایق سوراخ شده بود! همه با سرعت از قایق پیاده شدند. بیسیم از کار افتاده بود و موبایلها آنتن نداشت. همه نگران بودند و همه با هم حرف میزدند. هیچکس نمیدانست آنها در کدام جزیره هستند! اما بچهها راهحل خوبی دادند... .