Skip to main content

اگر گفتی چقدر دوستت دارم؟

معرفی کتاب
خرگوش بلوطی کوچولو می‎خواهد به خرگوش بلوطی بزرگ نشان دهد که چقدر دوستش دارد. او دست‌هایش را باز می‎کند و می‎گوید: «این‌قدر»؛ اما دست‌های خرگوش بزرگ بیشتر باز می‎شود و او این‌قدر خرگوش کوچولو را دوست دارد. خرگوش کوچولو به اشکال مختلف می‎گوید که خرگوش بزرگ را چقدر دوست دارد؛ ولی انگار خرگوش بزرگ او را بیشتر دوست دارد؛ چون قدش بلندتر و دست‌هایش بزرگ‌تر هستند! سرانجام خرگوش کوچولو روی تختش که برگ بزرگی است، دراز می‏‌کشد و به خواب می‎رود. خرگوش بزرگ زیر لب زمزمه می‎کند: «من تو را از اینجا تا ماه دوست دارم و از ماه تا اینجا».

بگیر بخواب جسی

معرفی کتاب
دخترک نمی‎تواند بخوابد؛ «جسی»، برادر کوچولویش، مرتب جیغ می‎کشد و گریه می‎کند. دخترک خوابش می‎آید و جیغ‎های جسی همچنان ادامه دارد. او به سراغ مادر می‎رود. مادر سعی می‎کند جسی را بخواباند؛ اما بی‎نتیجه است. دخترک نزد پدر می‎رود، تلاش پدر نیز بی‌فایده است و داد و فریاد جسی ادامه دارد. سرانجام دخترک کنار برادرش دراز می‎کشد و او را در آغوش می‌گیرد و... . حالا هر دو در خوابی عمیق فرو رفته‌‏اند.

برگرد به تختخوابت، اد!

معرفی کتاب
«اِد» موش کوچولویی است که خیلی دوست دارد برای خواب آماده شود و به رختخواب برود؛ اما دوست ندارد در رختخواب بماند. او به اتاق پدر و مادرش می‎رود و به پدرش می‎گوید که نمی‎تواند بخوابد. پدر نمی‌تواند بخوابد؛ اما برای او توضیح می‎دهدکه بزرگ شده و باید در تخت خودش بخوابد. شب بعد هم اِد دوباره به اتاق پدر و مادر می‎رود. این‌بار پدر و مادر، هر دو نمی‎توانند بخوابند و صبح روز بعد، دیر سر کار می‎روند. هر شب همین برنامه است! تا اینکه فکری به ذهنشان می‎رسد و نقشه‌ای می‎کشند!

شب بخیر امیلی

معرفی کتاب
شب است و «امیلی» باید بخوابد؛ اما خرس عروسکی‎اش، «آقای تدی»، را پیدا نمی‎کند. مادرش به جای آقای تدی، اردکِ عروسکی‌اش را به او می‎دهد. امیلی به اردک شب‌به‌خیر می‎گوید؛ ولی نمی‎تواند بخوابد. او گربه عروسکی‎اش را هم به تخت می‎برد؛ ولی باز هم نمی‎تواند بخوابد. امیلی جغد را هم به تخت می‎برد؛ اما... . امیلی سرانجام آقای تدی را زیر بالشش پیدا می‎کند. او عروسک‌های دیگرش را سر جایشان می‎گذارد و به خواب می‌رود. حالا آقای تدی نمی‎تواند بخوابد!

وقت خواب است خرس کوچولو!

معرفی کتاب
وقت خواب بچه‎خرس‌هاست؛ اما خرس‌کوچولو نمی‎خواهد بخوابد. خرسِ مادر، خواهر و برادر خرس‌کوچولو را به غار می‎برد؛ ولی خرس‌کوچولو در دریاچه شنا می‎کند. به نظر او الان وقت خواب نیست... . خرس‌کوچولو از غار بیرون می‎رود تا خواهر و برادرش بدخواب نشوند. او بیرون از غار، جغد را می‎بیند که پرواز می‎کند. اگر جغد بیدار است، چرا او باید بخوابد؟ خرس‌کوچولو صدای زوزه گرگ‌ها را می‌شنود. اگر گرگ‌ها بیدارند، چرا او باید بخوابد؟ سپس هنگامی‌که خرس‌کوچولو با توله‌گرگی مشغول صحبت است، پدرش از راه می‎رسد و او را در آغوش می‎گیرد، خرس کوچولو نرسیده به غار خوابش می‎برد!

خوابت نمی‌برد هاپو کوچولو؟

معرفی کتاب
هاپوکوچولو اولین شبی است که می‎خواهد در خانه جدیدش بخوابد؛ اما هر کاری می‌کند، خوابش نمی‎برد! صدای زوزه هاپو، موشی را بیدار می‌کند. موشی پیشنهاد می‎کند که هاپو ستاره‌ها را بشمارد؛ ولی هاپو فقط تا یک می‎تواند بشمارد. صدای زوزه هاپو جیک‌جیکی را هم بیدار می‎کند. او می‎گوید هاپو کمی آب بخورد؛ اما هاپو با خوردن آب، جایش را خیس می‎کند. خرگوشی و لاک‎پشت هم بیدار می‎شوند و هرکدام راهکاری دارند؛ ولی هیچ‎کدام فایده‎ای ندارد. سرانجام... .

خوب بخوابی پیشی زنجبیلی

معرفی کتاب
پیشی زنجبیلی خیلی دوست دارد بپرد، بدود و جست بزند؛ ولی از همه بیشتر دوست دارد بخوابد. او به همه‌جا سر می‎کشد؛ اما هیچ‌جا راحت و نرم و گرم نیست. صندلی سفت است، داخل جعبه تاریک است و بوی بد می‎دهد، روی تختخواب هم نمی‌تواند بخوابد؛ چون سروکله یک نفر پیدا می‎شود. در کمد و درون کفش هم به درد چُرت زدن نمی‎خورد. پیشی سرانجام به اتاقی می‎رود و پسربچه‎ای را می‎بیند و... درست است او را می‌شناسد. در آغوش گرم و نرم پسرک جای خوبی برای خوابیدن است.

سرجای من چه کار می‌کنی؟

معرفی کتاب
در شب سرد و تاریک زمستانی، پیشی‌کوچولو که جایی برای خواب ندارد، از دریچه روی درِ خانه وارد می‌شود و جای گرم و نرمی پیدا می‎کند. او خودش را جمع می‎کند و به خواب می‎رود؛ ولی ناگهان شش بچه‌گربه با سروصدا وارد می‎شوند و به پیشی‌کوچولو می‎گویند که جای آن‌ها خوابیده است و... . پیشی‌کوچولو خودش را بین آن‌ها جا می‎کند و همگی به خواب می‎روند. ناگهان با صدای کسی بیدار می‎شوند که می‎گوید جای او را گرفته‎اند. او کیست؟

نترسید کوچولوهای من!

معرفی کتاب
توله‌ببرها «اَمبر» و ««کای»، شب‎هنگام، وقتی مادر به شکار می‎رود، باید منتظر بمانند تا برگردد؛ اما بعد از مدتی، وقتی ببرِ مادر نمی‎آید، اَمبر و کای به دنبالش می‎روند. درحالی‌که آن‌ها آرام لابه‌لای درخت‌ها راه می‎روند، از پشت سرشان صدایی می‎شنوند. آن‌ها ترسیده‌اند و فرار می‎کنند؛ ولی صدا هر لحظه نزدیک‌تر می‌شود. اَمبر و کای به رودخانه عمیق و تاریک می‌رسند و دیگر نمی‎توانند جلوتر بروند. ناگهان از میان علف‌ها، مادرشان بیرون می‎آید و... . حالا هر دو در آغوش مادر خوابیده‌اند.

قبل از اینکه بخوابم چیزی بگو خوشحالم کند

معرفی کتاب
«ویلا» خیلی خسته است؛ ولی هر کاری می‎کند، خوابش نمی‎برد. او می‎ترسد و از برادرش، «ویلوبی»، می‎خواهد که چیزی بگوید تا او خوشحال شود و بتواند بخوابد. ویلوبی به ویلا می‎گوید به چیزهای شاد فکر کند. مثلاً زیر تختش را نگاه کند که دمپایی‌های جوجه‎نشانش قرار دارد. دمپایی‌ها منتظرند تا فردا صبح ویلا آن‌ها را پایش کند. لباس سرهمی ویلا هم روی صندلی منتظر فردا صبح است تا ویلا آن را بپوشد. اسباب‌بازی‌ها هم منتظر بازی با او هستند و... . همه این‌ها ویلا را خوش‌حال می‎کند. فقط یک چیز ناراحت‌کننده وجود دارد! آن چیز چیست؟