Skip to main content

تک‌پسرک غارنشین مدرن

معرفی کتاب
«تِک» پسر غارنشینی است که از صبح تا شب از غارش بیرون نمی‎آید؛ حتی وقتی دوستانش به غار او می‎آیند، از جایش تکان نمی‎خورد. تِک در غارش می‎ماند و از تلفن و تبلت و دستگاه بازی‌اش دل نمی‌‏کَند. بیرون غار همه‌چیز در حال تغییر و تحول است؛ اما تِک هیچ‌کدام از اینها را نمی‎بیند. او حتی اسم دایناسورهایش را هم یاد نگرفته است. او... . سرانجام آتشفشان دهکده، «پوپای گنده»، فکر بکری به سرش می‎زند و... بوووم، همه‌چیز منفجر می‌شود. حالا چه اتفاقی می‎افتد؟ چه سرنوشتی در انتظار تِک است؟

دنیا از آن بالا

معرفی کتاب
آن روز برای «برنیس» روز غم‌انگیز و بدی بود. به همه بچه‌ها یک تکه کیک رسید که رویش یک گل بود؛ اما کیک برنیس چیزی رویش نبود! به همه بچه‌ها نوشیدنی خوشمزه و خنک رسید؛ اما نوشیدنی او نه خوشمزه بود نه خنک! ... . حالا برنیس حسابی عصبانی و بداخلاق بود. برای همین وقتی دید قرار است به بچه‌ها بادکنک بدهند، نخ همه بادکنک‌ها را گرفت و گفت: «همه این‌ها مالِ من است!»؛ ولی بادکنک‌ها زیاد بودند و برنیس را به آسمان بردند. برنیس از آن بالا همه‌چیز را جور دیگری ‎دید و... .

من چرا این جوری‌ام؟

معرفی کتاب
کتاب حاضر درصدد است کودکان را با برخی از احساسات مهم آن‌ها آشنا سازد. گاهی می‎خندد، گاهی بی‎حوصله و هیجان‎زده است... . احساس‌ها می‎آیند و می‎روند. هیچ‌وقت نمی‎دانیم در آینده چه احساسی خواهیم داشت؛ اما همه این‌ها بخشی از وجود ما هستند.

تک شاخ سفارشی

معرفی کتاب
«لوسی» یک تک‌شاخ سفارش می‎دهد و با خودش فکر می‌کند که اسمش را «جرقه» بگذارد. لوسی فکر می‎کند رنگ تک‌شاخ حتماً آبی است و یال و دُمش صورتی! وقتی از راه برسد لوسی دور گردنش حلقه گل می‌‏اندازد و حتی می‎تواند او را با خودش به کلاس ببرد. سرانجام تک‌شاخ می‎رسد؛ اما او اصلاً آن چیزی نیست که لوسی فکر کرده بود... . لوسی پشیمان شده است و می‎خواهد تک‌شاخ را پس بدهد. آیا واقعاً این کار را می‌‏کند؟ چطور می‎تواند؟

به سپیدی برف به سرخی انار

معرفی کتاب
دانه برف از آسمان به زمین می‎آید. او دوست ندارد روی تابلوها و چراغ‌ها بنشیند. آنجا درختی وجود ندارد تا شاخه‌اش را به پرنده‌ها هدیه دهد و همه‌چیز کثیف است! ماشین‌ها دوستان خوبی نیستند، آن‌ها روی صورت او شن می‎پاشند و... . دانه برف آرام کنار درخت تنومندی روی زمین می‎نشیند. صبح روز بعد، دخترکی از راه می‎رسد و با دانه‌ برف، آدم‌برفی درست می‎کند. دخترک به جای چشم برای آدم‌برفی، دو تیله می‎گذارد، به جای دهان، چند عناب قرمز، به جای بینی، یک هویج نارنجی و انار سرخ کوچکی به جای قلب. آدم‌برفی... .

خرگوشی و یک معما

معرفی کتاب
این کتاب جلد دهم از مجموعه «قصه‌های بی‎کلام» و حاوی داستانی تصویری و بدون متن است که برای کودکان چهار تا هفت سال و برای تقویت خلاقیت، مهارت قصه‌گویی و واژه‌یابی تهیه شده است. در این داستان خرگوشی باهوش با پیگیری، پشتکار و مطالعه کتاب‎های مختلف تلاش می‌‏کند تا راه‌حل معمای مطرح شده را پیدا کند. شایان ذکر است که داستان با همکاری کودکان با مربیان و والدین خوانده و فهمیده می‎شود.

سنجاب شکمو

معرفی کتاب
سنجاب شکمو همیشه دنبال غذاست. او می‏‌ترسد که زمستان گرسنه بماند، برای همین از صبح تا شب دنبال خوراکی است، گردو، فندق، بلوط و هرچیزی که سر راهش است، جمع کرده و انبار می‏‌کند. سنجاب به هیچ‌کس غذا نمی‎دهد؛ حتی به دوستانش! سرانجام زمستان از راه می‎رسد، خانه سنجاب پر از غذاست و خیالش راحت؛ اما... .

خود شجاع تو

معرفی کتاب
«آنجلینا» در کلاسش شبیه هیچ‌کس نیست، شاید به خاطر رنگ پوستش، لباس‌هایش یا موهای فرفری‌اش است. «ریگوبرتو» اهل «ونزوئلا» است و در کلاس هیچ‌کس حرف‌های او را نمی‎فهمد و همه به او می‎خندند. در کلاس همه از سفر تابستان خود حرف می‏‌زنند؛ اما آنجلینا تمام تابستان را در خانه گذارنده است و برای خواهر کوچکش کتاب خوانده است... . مؤلف کتاب می‌کوشد به خواننده بیاموزد که برای شکست فاصله، و کم‌رنگ کردن تفاوت‌ها، باید بتواند خاطره‌هایش را با دیگران شریک شود.

پیش به سوی قلعه

معرفی کتاب
وسط شهر یک قلعه سرپا مانده بود. از قلعه هیچ‌کس بیرون نمی‌آمد و هیچ‌کس هم اجازه وارد شدن به آن را نداشت! اما نگهبان همیشه بالای قلعه بود. یکی می‎گفت قلعه پُر از هیولاست، یکی می‎گفت غول دارد و دیگری می‎گفت پُر از مار است! تا اینکه روزی دختر کوچولوی کنجکاوی به نام «ایب» تصمیم گرفت به قلعه برود و سر و گوشی آب دهد. او با قایق از خندق رد شد و جلوی دروازه ایستاد و با تمام قدرتش در زد؛ اما ناگهان صدای فیش... آن‌قدر او را ترساند که تا مدرسه دوید. چند روز بعد، نامه‌ای به دستش رسید و... .

هواپیما کبوتر نیست

معرفی کتاب
وقتی کبوتر کوچولوی سفید، بیدار شد، در لانه تنها بود. دیروز برادرش پرواز کرده و رفته بود و شب هم برنگشته بود. کبوتر کوچولو فکر کرد مادرش به زودی برمی‌‏گردد و برایش غذا می‎آورد؛ اما هرچه صبر کرد، خبری از مادر نشد. بالاخره از لانه بیرون آمد و پرواز کرد. همه‌جا پر از ساختمان‌های جورواجور بود. کبوتر کوچولو سرانجام در پارک آب پیدا کرد و برنج‌هایی را خورد که دخترکی برایش ریخت. کبوتر دوباره پرواز کرد و این‌بار به جایی رسید که پرنده‌های خیلی بزرگی روی زمین نشسته بودند، پرند‌ه‌هایی که تا به حال ندیده بود!