آدمبرفی سردشه
معرفی کتاب
آدم برفیای که بچهها درست کردهاند، خیلی سردش است و میلرزد! او نوشیدنی گرم میخواهد؛ ولی با خوردن یک فنجان شکلات گرم، آب میشود. بچهها با ناراحتی فریاد میزنند و نمیدانند چه کار کنند. آدم برفی که حالا فقط مقداری آب است، از آنها میخواهد او را دوباره بسازند. بچهها آدم برفی را درست میکنند؛ ولی باز هم او سردش است. اینبار در یک دیگ آب جوش میپرد! و... . بچهها دوباره آدمبرفی را میسازند و آدم برفی همچنان سردش است! بچهها آتش روشن میکنند و باز آدم برفی... . اینبار... .
خرگوش گوش داد!
معرفی کتاب
«تیلور» با قطعات چوب یک چیز خاص و معرکه میسازد و به آن افتخار میکند؛ اما ناگهان کلاغها همهچیز را خراب میکنند. اول از همه مرغ نزد تیلور میرود و از او میخواهد که با هم حرف بزنند؛ اما تیلور حوصله حرف زدن ندارد. بعد خرس میآید و از او میخواهد که عصبانیتش را با فریاد کشیدن نشان دهد؛ اما تیلور حوصله این کار را هم ندارد. سپس فیل، شترمرغ، کانگورو و... میآیند؛ ولی هیچکدام نمیتوانند او را آرام کنند تا اینکه خرگوش از راه میرسد و بدون هیچ حرفی کنار تیلور مینشیند. تیلور گرمای بدن خرگوش را در سکوت حس میکند و... .
مامان دیوید همیشه می گوید: نه، دیوید!
معرفی کتاب
وقتی «دیوید» پنجساله بود، این کتاب را نوشت و خودش هم آن را نقاشی کرد. دیوید در همه صفحههای کتاب نوشته بود: «نه دیوید!» او در هر صفحه، همراه این جمله، نقاشیای هم از خودش کشید که سرگرم کارهایی بود که نباید انجام میداد. مثلاً نباید با غذایش بازی کند، نباید با پاهای کثیف وارد خانه شود، نباید... . حالا دیوید حسابی بزرگ شده است؛ ولی بعضیچیزها هیچوقت عوض نمیشوند! مادرش او را از خیلی کارها منع میکند؛ ولی همیشه او را دوست دارد!
درخت قدیمی ترسناک (کنجکاوی)
معرفی کتاب
خواندن داستان یکی از راههای آموختن مهارتهاست. در این کتاب، از مجموعهای چندجلدی، نویسنده کوشیده است با بیان داستانی ساده و مرتبط با زندگی روزمره، مهارت کنجکاوی را به کودک بیاموزد. خرسها برای ماجراجویی از خانه بیرون میآیند. آنها، از روی کنجکاوی، به داخل یک درخت قدیمی میروند و اتفاقاتی برای آنها روی میدهد.
لبخند بزن مموشی
معرفی کتاب
«مموشی» با لبخند به مادرش سلام میکند و مادر هم با لبخند جوابش را میدهد. مموشی به خورشیدخانم سلام میکند و خورشید هم با مهربانی لبخند میزند و پاسخ میدهد. مموشی به درخت پیر هم سلام میکند. او حتی به گل، سبزه، مورچه، حلزون و پروانه هم سلام میکند و همه آنها با لبخند پاسخ او را میدهند. وقتی مموشی به خانه بازمیگردد، برای مادرش تعریف میکند که همه با او مهربان بودهاند. مادر میگوید علتش این است که او هم با مهربانی با همه رفتار کرده است.
اول نقاشی
معرفی کتاب
«مموشی» و «خارپشت» در حال کشیدن نقاشی هستند که خرگوشک آنها را صدا میکند تا با هم بازی کنند. خارپشت تا صدای خرگوش را میشنود، نقاشی را رها میکند و میرود؛ اما مموشی میخواهد اول نقاشیاش را تمام کند. اردککوچولو هم مموشی را صدا میکند تا با هم بازی کنند؛ اما مموشی عذرخواهی میکند و میگوید در حال کشیدن نقاشی است. حالا بازی تمام شده است و خارپشت نقاشی مموشی را میبیند که بسیار زیبا شده است. چقدر خوب است که اول یک کار را تمام کنیم، بعد به سراغ کار دیگری برویم.
مموشی نازنازی، میره به مسواکبازی
معرفی کتاب
دندانهای «ببری» خراب شده است و «مموشی» نمیخواهد دندانهایش مثل او شود. مادر میگوید اگر هر روز مسواک بزند، دندانهایش سالم میماند؛ اما مموشی بلد نیست مسواک بزند. مادر به او یاد میدهد چطور این کار را بکند. مادر یک لیوان را آب میکند و خمیردندان را روی مسواک میمالد. او اول دهانش را با آب میشوید، بعد مسواک را روی دندانهایش میمالد. از بالا به پایین، از پایین به بالا و حتی پشت دندانها. حالا نوبت مموشی است که این کار را انجام دهد.
آی کلاه مموشی، پر در آوردی؟ کوشی؟
معرفی کتاب
«مموشی» با کلاه آبیاش به خانه دوستانش میرود تا با هم بازی کنند؛ اما وقتی وارد خانه میشود، کلاه را به زمین میاندازد و هربار دوستانش کلاه را برمیدارند و روی جالباسی میگذارند. به مموشی خیلی خوش میگذرد و درنهایت وقتی به خانه باز میگردد یاد گرفته است که جای کلاه روی جالباسی است نه روی زمین!
شکم مموشی یخچال شده
معرفی کتاب
«مموشی» موش کوچولویی است که یخچالشان را خیلی دوست دارد؛ چون پر از بستنی و نوشیدنیهای خنک و خوشمزه است. وقتی مموشی بیرون از خانه بازی میکند، گرمش میشود و عرق میکند. او به سراغ یخچال میرود و تمام چیزهای خنک را پشت سر هم میخورد و... . حالا مموشی دلدرد گرفته است و گریه میکند. مادر او را به دکتر میبرد و میگوید نباید این همه خوراکی خنک را با هم بخورد!
پیشته و چخه
معرفی کتاب
«پیشته» و «چخه» با هم دوست هستند. پیشته گربهها را میترساند و چخه سگها را. روزی پیشته سرما میخورد و از دوستش، چخه، میخواهد به جای او گربهها را بترساند. چخه اول سراغ سگها میرود و آنها پا به فرار میگذارند؛ اما گربهها از او نمیترسند. گربهها که نمیدانند چرا خبری از پیشته نیست، به خانه آنها میروند و پیشته را میبینند که مریض و بیحال در رختخواب افتاده است. گربهها دلشان برای او میسوزد و تصمیم میگیرند آن شب همانجا بمانند و برای پیشته آواز بخوانند. صبح روز بعد... .