تو هم بخواب کوچولو
معرفی کتاب
کتاب حاضر شامل دَه شعر و لالایی است. لالاییها درباره بچه حیوانات است؛ از جمله بچه پرستو، بچه بوقلمون، بچه اردک، بچه بره و... . در شعرِ نینی پرستو، پرستوکوچولو روی درخت خوابیده و در خواب میخندد؛ چون خواب میبیند که با مادرش به سفر دور دنیا رفته است. کودک نیز میخوابد تا در روزهای آینده با پدر و مادرش به سفر برود. نینی بوقلمون در لانه خوابیده و خواب میبیند که... .
سفر حسن کچل به قصههای شیرین ایرانی
معرفی کتاب
«حسن»، کچل است و به علت تمسخر بچهها خانهنشین میشود و دیگر هرگز بیرون نمیرود. مادرش، «ننهگلاب» که خیلی از این وضع ناراحت است، شب و روز فکر میکند و بالاخره تصمیمی میگیرد. او کلی سیب میخرد و... . حسن اولین سیب را پیدا میکند و بعد دومی و ... . ننهگلاب از حسن میخواهد که بزی را به صحرا ببرد تا حسابی علف بخورد... . حسن در شکاف درختی که کنارش بود، کتابی پیدا میکند و... . حسنکچل در این کتاب به قصههای مختلفی مانند چوپان دروغگو و کدو قلقلهزن سفر میکند و خود، جزیی از داستان میشود.
فرشته باران
معرفی کتاب
فرشته باران، «شولهقزک»، ابرها را بارانی میکرد، ابرها میباریدند و گلها و درختها و گنجشکها و... میخندیدند و مردم دِه شاد میشدند؛ اما روزی شولهقزک نیامد و نیامدنش روزها طول کشید! پسرِ دهقان که خشک شدن گندمها را دید، از کوه بالا رفت و با تمام قدرت، شولهقزک را صدا کرد؛ اما فرشته باران نیامد. بعد از آن بچهها همه با هم به دنبال فرشته باران رفتند؛ اما باز هم خبری از او نشد. بچهها متوجه شدند بالای ابرها، دود سیاه، همهجا را گرفته است. برای همین صدای فرشته باران به ابرها نمیرسید. بچهها فکر کردند و راهحل خوبی به ذهنشان رسید.
دیو آبخوار
معرفی کتاب
«اپوش»، دیو آبخوار و خانوادهاش عاشق خوردن آب هستند. اپوش میخواهد وقتی بزرگ شد، مثل پدرش یک غول خشکسالی حسابی شود و همیشه برای بهتر شدن تلاش میکند. اپوش با گُلی دوست میشود و برای آب دادن به دوستش همهجا را زیر پا میگذارد؛ اما حتی یک قطره آب هم پیدا نمیکند! او حتی به رودخانه و قنات هم سر میزند. چه اتفاقی برای گل اپوش میافتد و چه بر سرش میآید؟
گلچراغ، ماهی قرمز
معرفی کتاب
وقتی آب روستا خشک شد، مردم ذرهذره آب را در بشکه و دبه ذخیره کردند، «مِردِل»، مادرچاه را کشف کرده بود. مادر چاه، مادرِ قناتها بود. بعد از آن روستا رونق گرفت و گردشگرهای زیادی به آنجا آمدند و مردل هم نگهبان قنات شد. او هرروز، به قنات میرفت و آنجا را جارو میزد، راهآب را تمیز میکرد و زبالهها و قوطیهایی که مردم ریخته بودند، جمع میکرد و هربار همه ماهیها دورش جمع میشدند. ماهیها مردل را خیلی دوست داشتند؛ اما آن روز هوای قنات سنگین بود، خبری از ماهیها نبود و انگار مادرچاه ناراحت بود! چه اتفاقی افتاده بود؟
خرچنگ بلندپرواز
معرفی کتاب
خرچنگ کنار برکه، روی سنگی نشسته بود و فکر میکرد بهترین موجود دنیاست! وزغ که حواسش به خرچنگ بود، گفت: «اگر جای عقاب یا لکلک بودی، چه میکردی!» و با این حرف وزغ، خرچنگ به فکر پرواز افتاد؛ اما چطور باید این کار را میکرد! روزی مرغ ماهیخواری را دید که در آب شیرجه زد و ماهی گرفت ودوباره به آسمان رفت. خرچنگ با دیدن این صحنه فکری به ذهنش رسید!
من این قدم تو اون قدی
معرفی کتاب
پدربزرگ «لُپگلی» به او یک جفت جوراب منگولهدار، عیدی داده است و لپگلی خیلی خوشحال است. وقتی بهار از راه میرسد، بزرگترها به کوچکترها عیدی میدهند. حالا پیشی هم از لُپگلی عیدی میخواهد! چون کوچکتر از اوست! لپگلی یکی از بندهای منگولهدار را به دور گردن پیشی میبندد و پیشی هم خوشحال میشود. گنجشک از پیشی میپرسد که چرا اینقدر خوشحال است و... . گنجشک هم از پیشی عیدی میگیرد و به لانهاش میرود؛ اما حالا جیرجیرک عیدی میخواهد!
حسنی و بقبقو
معرفی کتاب
«حسنی» باز هم مثل همیشه خواب بود که باباجان، او را از خواب بیدار کرد و گفت که برود و از شیرینیفروشی آبنبات زعفرانی بخرد؛ چون آن شب مهمان داشتند. حسنی دلش نمیخواست از جایش بلند شود؛ اما چارهای نبود. حسنی با عجله بیرون رفت و موهایش را شانه نکرد. در راه شیرینیفروشی صدایی شنید؛ صدای بچه کبوتری که فکر میکرد حسنی پدرش است! حسنی اول فکر کرد خواب میبیند و بعد سعی کرد به کبوتر بفهماند که پدرش نیست؛ اما کبوتر به شانه حسنی چسبیده بود و مرتب بقبقو میکرد.
حسنی و الاغ دمدراز
معرفی کتاب
یک روز صبح، خانمجان، حسنی را از خواب بیدار کرد تا برود و برای صبحانه نان بخرد. حسنی به سختی از جایش بلند شد و راه افتاد. او در راه دُم بلندی را دید که روی زمین افتاده بود! حسنی با تعجب جلو رفت تا ببیند این دُم دراز متعلق به کیست؛ اما هرچه میرفت، کسی را نمیدید و دُم همچنان ادامه داشت تا اینکه الاغی را دید که گوشهای نشسته بود و گریه میکرد! الاغ از دُم بلندش ناراحت بود و خجالت میکشید. حسنی سعی کرد الاغ را آرام کند که ناگهان از طرف رودخانه صدای فریادی شنیدند و... .