Skip to main content

عروسکم گم شده

معرفی کتاب
دختر‌بچه‌ای در پارک، یک ‌لنگه جوراب سفید عروسکی پیدا می‌کند و در ذهن خود برای آن، داستان می‌سازد. در داستان او، دختری که با مادرش به پارک رفته است، عروسکی پیدا می‌کند. مادر دنبال صاحب عروسک می‌گردد؛ اما نشانی پیدا نمی‌کند. مادر روی چند تکه کاغذ می‌نویسد که عروسکی پیدا شده و شماره تلفن خانه را هم زیر آن می‌نویسد... . دخترک دلش نمی‌خواهد صاحب عروسک پیدا شود. برای همین... .

من چرا این جوری هستم؟

معرفی کتاب
دخترکوچولو همیشه با دوست خیالی‌اش که غولی با موهای وزوزی است، حرف می‌زند؛ اما مادر از او می‌خواهد که دیگر این کار را نکند؛ چون بزرگ شده و قرار است امسال به مدرسه برود. روزی مادر او را نزد خانم‌دکتر می‌برد. دخترکوچولو خیلی می‌ترسد؛ اما این دکتر با همه دکترها فرق می‌کند! وقتی دخترک از غولش حرف می‌زند، خانم‌دکتر او را مسخره نمی‌‎کند، اخم هم نمی‌کند. او از دخترک می‌خواهد... .

من و غولم و بچه گربه‌ام

معرفی کتاب
«بی‌تا» را فرفری صدا می‌کنند؛ چون موهایش خیلی فر دارد. او یک غول هم دارد که از توی کتاب پیدایش کرده است! در این داستان، قرار است فرفری با پدرومادر و خواهر و برادرش به سفر برود و البته غولش را هم با خودش می‌برد! فقط باید فکری به حال بچه‌گربه‌اش بکند؛ چون پدرومادر اجازه نمی‌دهند او را با خودش ببرد.

مورچه‌ها و عروسی بلور‌خانوم

معرفی کتاب
«بلورخانم» از وقتی خیلی کوچک بود، با مورچه‌ها دوست شده بود. با آن‌ها بازی کرده بود، دردِ دل کرده بود و وقتی دانشگاه قبول شد، برایشان شیرینی برده بود و حالا برای عروسی‌اش همه مورچه‌ها را با هم دعوت کرده بود. مورچه‌ها خیلی فکر کردند که برای بلور چه هدیه‌ای ببرند تا بالاخره تصمیم گرفتند یک برگ زرد را که مثل طلا می‌درخشید برای او ببرند. مورچه‌ها رسیدند پشت در و منتظر شدند تا یک نفر در را باز کند؛ اما تا کی باید صبر می‌کردند؟ اگر کسی در را باز نمی‌کرد، چطور باید وارد می‌شدند؟

داستان پسر، بز و پادشاه

معرفی کتاب
پادشاه زورگو شنیده بود که شربت طلا عمر را ده برابر می‌کند. برای همین دستور داد برایش طلا بیاورند؛ اما مردم فقیرتر از آن بودند که طلا داشته باشند. پادشاه به مردم سه روز مهلت داد و گفت که اگر طلا نیاورند، آب را به روی شهر می‌بندد. مردم در خانه‌هایشان پنهان شده و ناامید بودند تا اینکه پسرکی با بزغاله‌ای در بغل، به قصر رفت و گفت طلا آورده است! اما از کجا و چگونه؟

ایستگاه درختی

معرفی کتاب
شهر ایستگاهی داشت پُر از درخت، درختانی پُر از شاخه و شاخه‌هایی پر از کلاغ. روزی شهرداری یکی از درخت‌ها را قطع کرد و به جای آن تابلو نصب کرد. روز بعد، شرکت آب درخت دیگری را بُرید و... .ایستگاه که خیلی عصبانی شده بود، با بقیه درخت‌ها و کلاغ‌ها قهر کردند و از آنجا رفتند؛ اما ایستگاه کجا می‌توانست برود؟

ننه دودو و گوساله افندو

معرفی کتاب
داستان این کتاب درباره زنی به نام «ننه دودو» است که گوساله‌ای به نام «افندو» دارد. او هرروز گوساله‌اش را بر پشتش می‌گذارد و به کوه می‌برد تا علف بخورد و روزی به او شیر بدهد. افرادی که در این مسیر، ننه دودو را می‌بینند، به او می‌خندند که تا آن زمان که این گوساله بتواند شیر بدهد، روزگار درازی مانده است؛ اما ننه دودو بدون توجه به آن‌ها هرروز این کار را انجام می‌دهد تا اینکه... .

عمو‌زنجیر‌باف

معرفی کتاب
خورشید‌خانم به مهمانی دعوت شده بود و دلش می‌خواست یک زنجیر داشته باشد. او از خانم‌بزی خواست تا زنجیرش را به او قرض بدهد. بزی قبول کرد؛ اما زنجیرش اندازه خورشیدخانم نبود. خورشیدخانم از گاو خواست تا زنجیرش را به او بدهد؛ اما زنجیر او هم برای خورشید کوتاه بود. گاو، خورشیدخانم را نزد عموزنجیرباف فرستاد و گفت او حتماً برایت یک زنجیر درست و حسابی می‌بافد. خورشید به خانه عموزنجیرباف رفت و... .

هُلف

معرفی کتاب
در باغ وحش، روبه‌روی قفس زرافه‌ها، دکه بستنی‌فروشی بود. بچه‌ها بستنی می‌خریدند؛ ولی وقتی می‌خواستند رد شوند، زرافه‌کوچولو، گردن بلندش را از بالای نرده‌ها خم می‌کرد و بستنی آن‌ها را «هُلف» می‌خورد! مدیر باغ وحش، نرده‌ها را بلندتر کرد. بعد نرده‌ها را به هم نزدیک کرد؛ حتی دستور داد جلوی قفس، خط زرد بکشند و تابلوی هشدار بگذارند؛ اما هیچ‌کدام از این کارها فایده‌ای نداشت. سرانجام... .

قصه‌ تازه‌ لاکپشت‌ها و مرغابی‌ها

معرفی کتاب
لاک‌پشت‌ها می‌خواستند به برکه پُرآب و بزرگ بروند و مرغابی‌ها قبول کرده بودند که آن‌ها را ببرند. هر مرغابی یک تکه چوب برداشت و با یک لاک‌پشت به پرواز درآمد! آن روز آسمان شهر پر از مرغابی و لاک‌پشت شد و همه مردم با تعجب به آن‌ها نگاه می‌کردند تا اینکه پیرزنی به طرف آسمان فریاد زد: «آهای لاک‌پشت‌ها معلوم است که قصه پدرِ پدربزرگتان را نشنیده‌اید». ناگهان... .