راستی راستی بخورمت؟
معرفی کتاب
حلزون بسیار گرسنه بود و دنبال چیزی می گشت تا بخورد. لابهلای علفها یک چیز پشمالو دید! خواست آن را بخورد که متوجه شد دُم شیر است! حلزون رفت و رفت تا رسید به یک چیز نرم که پشمالو نبود. خواست آن را بخورد که متوجه شد دست قورباغه است. حلزون وارد یک گودال شد و از ریشه درختی صدایی شنید! صدا می گفت بیا مرا بخور! حلزون خیلی تعجب کرد! این چیست که میخواهد حلزون او را بخورد؟ و چرا؟
چهار عروسک
معرفی کتاب
«آنگ» از پدرومادرش اجازه میگیرد تا به سرزمینهای دور سفر کند. آنها موافق نیستند؛ اما عاقبت راضی میشوند. هنگام خداحافظی، پدرِ آنگ چهار عروسک به او میدهد؛ عروسک آدم بهشتی، عروسک غول، عروسک جادوگر و عروسک راهب. هرکدام از این عروسکها در طول سفر به آنگ حرفهایی می زنند و راه هایی نشان می دهند.
خبر، خبر، خبردار!
معرفی کتاب
روباهِ گرسنه، چند روزی است که نتوانسته شکار کند. او فکر میکند و راهحلی پیدا میکند. قورباغهها کنار برکه نشستهاند و خوشحال آواز میخوانند. روباه آهسته کنار برکه میآید و آرام پایش را در آب فرو میکند و ناگهان فریاد میکشد! او آنقدر سروصدا میکند و آه و ناله راه میاندازد تا توجه همه حیوانات جلب میشود؛ مرغ و خروس و جوجههایشان، سنجاب، لاکپشت، گاو و اسب و ... دور روباه جمع میشوند. خروس با شجاعت جلو میرود و متوجه میشود که پای روباه شکسته است. در لحظهای که روباه به فکر حمله است... .
برندگان جایزه
معرفی کتاب
جارچی در شهر میچرخید و فریاد میزد که شهردار تصمیم گرفته است به کسانیکه در کمترین زمان، خیابان خود را تمیز کنند، جایزه بدهد. سنجاب و دوستش، خرگوش، خیلی سریع دست به کار شدند. راسوهای تنبل هم میخواستند جایزه را ببرند، برای همین آنها هم شروع به کار کردند. سنجاب و خرگوش زبالهها را جمع میکردند و به محل مخصوص تخلیه زباله میبردند که خیلی هم دور بود؛ اما راسوها زبالهها را در اولین گودالی که میدیدند، میریختند و در نتیجه کارشان را زودتر انجام دادند. آیا راسوها جایزه را میگیرند؟
غریبههای نامهربان
معرفی کتاب
روزی خرگوش و سنجاب تصمیم گرفتند به ماهیگیری بروند؛ اما پیش از اینکه به رودخانه برسند، دو موش کوچولو را دیدند که به سرعت در حال فرار بودند. سنجاب و خرگوش نمیدانستند چه اتفاقی افتاده است؛ اما خیلی زود متوجه شدند که دو غریبه به جنگل آمدهاند و تمام میوهها را در کلبهای جمع کردهاند تا وقتی اهالی جنگل گرسنه شدند، میوهها را به آنها بفروشد. سنجاب و خرگوش فکر کردند و نقشهای کشیدند. نقشه آنها چیست و آیا میتوانند حقشان را بگیرند؟
دوستان مهربان
معرفی کتاب
سنجابکوچولو و خرگوش میخواستند به مدرسه بروند و برای این کار باید از جوی آب رد میشدند؛ اما به علت باران شب گذشته، آب آنقدر بالا آمده بود که آنها نمیتوانستند از آن عبور کنند. خرگوش و سنجاب تصمیم گرفتند پُل بسازند؛ اما تنهایی از پس این کار برنمیآمدند. بچهراسوها هم فقط آنها را مسخره میکردند تا اینکه سگ آبی مهربان و دوستش به کمک آنها آمدند و خیلی زود پُل محکم و زیبایی ساخته شد. روز بعد در مدرسه... .
خاطرات رفیق جینگ بچه چلمن
معرفی کتاب
قهرمان داستان، «راولی جفرسون»، میخواهد مانند بهترین و نزدیکترین دوستش، «گِرِگ»، خاطراتش را بنویسد؛ اما تصمیم میگیرد زندگینامه گِرِگ را بنویسد! راولی از جشن تولدی مینویسد که با گرگ دعوت شده بودند، از به هم زدن آرامش یک قبر باستانی، از وقتی که گرگ سربهسرش میگذارد، از جایزه ویژهای که گرگ برایش میفرستد و کلی مطالب دیگر که خواندنش خالی از لطف نیست.
خانه خراب کن!
معرفی کتاب
به خانواده «گِرِگ»، ارثیه غیرمنتظرهای رسیده است تا خانهشان را بازسازی کنند؛ اما آنها خیلی زود میفهمند که خانه، خرابتر از آن است که تعمیر شود. وقتی دیوارها برداشته میشود، مشکلات ریزودرشت بر سرشان میبارد، چوب پوسیده، موجودات ریز چندشآور و چیزهای بدتری که باعث میشود آنها متوجه شوند این کار به زحمتش نمیارزد؛ ولی وقتی گردوخاک تمام میشود، آیا خانواده گِرِگ میتوانند در این خانه زندگی کنند؟
باغبان خاک دیگری
معرفی کتاب
بچهها در گلدانهایشان دانه کاشتهاند و منتظر جوانه زدن دانهها هستند. آنها از خورشید میخواهند که پایین بیاید و به گلدانها بتابد تا دانهها زودتر جوانه بزنند. خورشید میآید و برایشان توضیح میدهد که اگر نزدیک گلدانها شود، چه اتفاقی رخ میدهد. بچهها از باران میخواهند هرچه بیشتر ببارد تا دانهها زودتر جوانه بزنند؛ باران میبارد؛ اما برای بچهها توضیح میدهد که اگر زیاد ببارد، چه اتفاقی میافتد. باران و خورشید میگویند مشکل بچهها با تابش زیاد و باران زیاد حل نمیشود. بچهها... . پس مشکل از کجاست؟ و دانهها کی جوانه میزنند؟