Skip to main content

پینوکیو: آدمک چوبی

معرفی کتاب
«ژپتو» نجارِ پیری بود و تنها زندگی می‌کرد. او در تمام مدت زندگی‌اش، دلش می‌خواست بچه‌ای داشته باشد. برای همین روزی تصمیم گرفت که با تکه‌ای چوب، برای خودش عروسک چوبی درست کند؛ اما عروسک جان گرفت و تبدیل شد به پسربچه‌ای بازیگوش که اصلاً به حرف‎های پیرمرد گوش نمی‎داد. پینوکیو... .

راستی راستی بخورمت؟

معرفی کتاب
حلزون بسیار گرسنه بود و دنبال چیزی می‏ گشت تا بخورد. لابه‌لای علف‌ها یک چیز پشمالو دید! خواست آن را بخورد که متوجه شد دُم شیر است! حلزون رفت و رفت تا رسید به یک چیز نرم که پشمالو نبود. خواست آن را بخورد که متوجه شد دست قورباغه است. حلزون وارد یک گودال شد و از ریشه درختی صدایی شنید! صدا می‏ گفت بیا مرا بخور! حلزون خیلی تعجب کرد! این چیست که می‎خواهد حلزون او را بخورد؟ و چرا؟

چهار عروسک

معرفی کتاب
«آنگ» از پدرومادرش اجازه می‌‏گیرد تا به سرزمین‌های دور سفر کند. آن‌ها موافق نیستند؛ اما عاقبت راضی می‌شوند. هنگام خداحافظی، پدرِ آنگ چهار عروسک به او می‏‌دهد؛ عروسک آدم بهشتی، عروسک غول، عروسک جادوگر و عروسک راهب. هرکدام از این عروسک‌ها در طول سفر به آنگ حرفهایی می زنند و راه هایی نشان می دهند.

خبر، خبر، خبردار!

معرفی کتاب
روباهِ گرسنه، چند روزی است که نتوانسته شکار کند. او فکر می‌‏کند و راه‌حلی پیدا می‏‌کند. قورباغه‌ها کنار برکه نشسته‌اند و خوش‌حال آواز می‏‌خوانند. روباه آهسته کنار برکه می‌‏آید و آرام پایش را در آب فرو می‌کند و ناگهان فریاد می‌‏کشد! او آن‌قدر سروصدا می‎کند و آه و ناله راه می‏‌اندازد تا توجه همه حیوانات جلب می‎شود؛ مرغ و خروس و جوجه‎هایشان، سنجاب، لاک‎پشت، گاو و اسب و ... دور روباه جمع می‌شوند. خروس با شجاعت جلو می‌‏رود و متوجه می‌‏شود که پای روباه شکسته است. در لحظه‌ای که روباه به فکر حمله است... .

برندگان جایزه

معرفی کتاب
جارچی در شهر می‎چرخید و فریاد می‎زد که شهردار تصمیم گرفته است به کسانی‎که در کم‌ترین زمان، خیابان خود را تمیز کنند، جایزه بدهد. سنجاب و دوستش، خرگوش، خیلی سریع دست به کار شدند. راسوهای تنبل هم می‎خواستند جایزه را ببرند، برای همین آن‌ها هم شروع به کار کردند. سنجاب و خرگوش زباله‏‌ها را جمع می‏‌کردند و به محل مخصوص تخلیه زباله می‏‌بردند که خیلی هم دور بود؛ اما راسوها زباله‌ها را در اولین گودالی که می‎دیدند، می‎ریختند و در نتیجه کارشان را زودتر انجام دادند. آیا راسوها جایزه را می‏‌گیرند؟

غریبه‌های نامهربان

معرفی کتاب
روزی خرگوش و سنجاب تصمیم گرفتند به ماهیگیری بروند؛ اما پیش از اینکه به رودخانه برسند، دو موش کوچولو را دیدند که به سرعت در حال فرار بودند. سنجاب و خرگوش نمی‎دانستند چه اتفاقی افتاده است؛ اما خیلی زود متوجه شدند که دو غریبه به جنگل آمده‏‌اند و تمام میوه‎ها را در کلبه‌‏ای جمع کرده‌اند تا وقتی اهالی جنگل گرسنه شدند، میوه‌ها را به آن‌ها بفروشد. سنجاب و خرگوش فکر کردند و نقشه‌ای کشیدند. نقشه آن‎ها چیست و آیا می‎توانند حقشان را بگیرند؟

دوستان مهربان

معرفی کتاب
سنجاب‌کوچولو و خرگوش می‏‌خواستند به مدرسه بروند و برای این کار باید از جوی آب رد می‎شدند؛ اما به علت باران شب گذشته، آب آن‌قدر بالا آمده بود که آن‌ها نمی‏‌توانستند از آن عبور کنند. خرگوش و سنجاب تصمیم گرفتند پُل بسازند؛ اما تنهایی از پس این کار برنمی‌‏آمدند. بچه‌راسوها هم فقط آن‎ها را مسخره می‌کردند تا اینکه سگ آبی مهربان و دوستش به کمک آن‎ها آمدند و خیلی زود پُل محکم و زیبایی ساخته شد. روز بعد در مدرسه... .

خاطرات رفیق جینگ بچه چلمن

معرفی کتاب
قهرمان داستان، «راولی جفرسون»، می‌خواهد مانند بهترین و نزدیک‌ترین دوستش، «گِرِگ»، خاطراتش را بنویسد؛ اما تصمیم می‌گیرد زندگی‌نامه گِرِگ را بنویسد! راولی از جشن تولدی می‌نویسد که با گرگ دعوت شده بودند، از به هم زدن آرامش یک قبر باستانی، از وقتی که گرگ سربه‌سرش می‌گذارد، از جایزه ویژه‌ای که گرگ برایش می‌فرستد و کلی مطالب دیگر که خواندنش خالی از لطف نیست.

خانه خراب کن!

معرفی کتاب
به خانواده «گِرِگ»، ارثیه غیرمنتظره‌ای رسیده است تا خانه‌شان را بازسازی کنند؛ اما آن‌ها خیلی زود می‌فهمند که خانه، خراب‌تر از آن است که تعمیر شود. وقتی دیوارها برداشته می‌شود، مشکلات ریزودرشت بر سرشان می‌بارد، چوب پوسیده، موجودات ریز چندش‌آور و چیزهای بدتری که باعث می‌شود آن‌ها متوجه شوند این کار به زحمتش نمی‌ارزد؛ ولی وقتی گردوخاک تمام می‌شود، آیا خانواده گِرِگ می‌توانند در این خانه زندگی کنند؟

باغبان خاک دیگری

معرفی کتاب
بچه‌ها در گلدان‌هایشان دانه کاشته‌اند و منتظر جوانه زدن دانه‎ها هستند. آن‌ها از خورشید می‌‏خواهند که پایین بیاید و به گلدان‌ها بتابد تا دانه‌ها زودتر جوانه بزنند. خورشید می‎آید و برایشان توضیح می‎دهد که اگر نزدیک گلدان‌ها شود، چه اتفاقی رخ می‎دهد. بچه‎ها از باران می‎خواهند هرچه بیشتر ببارد تا دانه‎ها زودتر جوانه بزنند؛ باران می‌‏بارد؛ اما برای بچه‎ها توضیح می‏‌دهد که اگر زیاد ببارد، چه اتفاقی می‏‌افتد. باران و خورشید می‎گویند مشکل بچه‎ها با تابش زیاد و باران زیاد حل نمی‎شود. بچه‌ها... . پس مشکل از کجاست؟ و دانه‎ها کی جوانه می‌‏زنند؟