Skip to main content

درخت مجسمه

معرفی کتاب
«حنیف» که مرد خداپرستی بود، متوجه شد در شهری به نام «هیران»، مردم درخت خشکی را می‌‏پرستند. او تصمیم گرفت به آنجا برود و درخت را قطع کند و با تبرش به راه افتاد. در میان راه، شیطان خود را به صورت پیرمردی درآورد، به حنیف نزدیک شد و از او خواست که به آن شهر نرود. حنیف نمی‎دانست آن پیرمرد کیست؛ اما می‎خواست آن کار را انجام دهد. آن‌ها با هم گلاویز شدند و حنیف پیرمرد را به زمین زد. پیرمرد از او خواست... .

درویش ثروتمند

معرفی کتاب
«سعید» جوان زحمتکشی بود که از صبح تا شب در مزرعه‎ پیرمردی کار می‏‌کرد و البته پول خوبی هم می‏‌گرفت؛ اما از زندگی‎اش راضی نبود و همیشه گِله و شکایت می‎کرد که چرا باید این همه کار کنم و چرا نباید مثل صاحبِ مزرعه پولدار باشم. دوستش سعی می‏‌کرد به او بفهماند که بدون زحمت و کار نمی‎توان پولدار شد؛ ولی سعید خوش‌حال نبود تا اینکه روزی درویشی که از دوستان صاحبِ مزرعه بود، به دیدن او آمد. او شاهد تلاش و زحمت زیاد سعید بود و... .

چراغی که خاموش شد

معرفی کتاب
حاکم مرد خوبی بود. او سعی می‏‌کرد مردم از او راضی باشند. مالیات‌ها را کم کرده بود و شب‌ها به مردم سرکشی و به وضع آن‌ها رسیدگی می‌کرد. روزی یکی از دوستان قدیمی حاکم که تاجر بود، به دیدن او آمد. حاکم از دیدن او بسیار خوش‌حال شد، او را به اتاق مخصوص خودش برد و مشغول پذیرایی از او شد. هنگامی‎که سخت سرگرم صحبت بودند، چراغ روی طاقچه خاموش شد و... .

جام جواهر‌نشان

معرفی کتاب
پادشاه قدرتمندی بر کشور پهناوری حکومت می‏‌کرد. روزی از کشور همسایه، جامِ جواهرنشانی برایش آوردند. جام بی‌نظیر و بسیار زیبا بود و پادشاه خیلی زود به آن علاقه‎مند شد؛ اما وقتی نظر وزیرش را پرسید، متوجه شد که او مخالف نگه داشتن آن است. وزیر معتقد بود که ممکن است جام گم شود و دردسر زیادی درست کند یا بشکند و پادشاه را ناراحت کند؛ اما پادشاه مطمئن بود که می‎تواند به خوبی از آن نگهداری کند. او دستور داد جام را در جای بلندی بگارند و مراقبش باشند. روزی... .

نگهبان نخلستان

معرفی کتاب
«عبدالله» مرد ثروتمندی که به بخشش مشهور بود، بیشتر روزگارش در سفر می‏‌گذشت. روزی از دور نخلستانی را دید که مرد سیاهپوستی نگهبان آن بود. عبدالله همان‎طور که آرام به نخلستان نزدیک می‎شد، دید مردی برای نگهبان سه قرص نان آورد و به او داد. در همان موقع سگی به نگهبان نزدیک شد. او گرسنه بود. نگهبان یکی از نان‌ها را به سگ داد. سگ آن را خورد؛ اما دوباره به مرد نگاه کرد و دُم تکان داد. نگهبان نخلستان، نان دوم را هم به سگ داد؛ ولی سگ هنوز گرسنه بود... .

تجارت پردردسر

معرفی کتاب
«ابومالک» تاجری بود که اجناس مختلف را از شهرهای دورو نزدیک می‌‏خرید و می‎فروخت. او خدمتکارانش را به شهرها می‎فرستاد تا درباره اجناس گوناگون پرس‌وجو کنند و به او خبر بدهند. روزی یکی از خدمتکارانش خبر داد که مزرعه‌های نیشکر را آفت زده است و شکر نایاب می‎شود. ابومالک به مغازه تاجر شکر رفت و تمام شکرها را خرید و... . ابومالک با خرید شکرها سود بسیار خوبی کرد؛ اما خوش‌حال نبود و دلش راضی نمی‎شد به آن پول دست بزند. او نزد تاجر شکر رفت و... .

مزد حسود

معرفی کتاب
مردی به نام «حامد» برای دادخواهی نزد پادشاه رفت و در میان حرف‌هایش، چیزی گفت که پادشاه خوشش آمد و از او خواست تا هرروز به قصر برود و آن سخنان را تکرار کند و برای این کار حقوقی هم در نظر گرفت. حامد هر روز به قصر می‌‏رفت و پادشاه او را گرامی می‎داشت؛ اما بعد از مدتی مشاورِ شاه به حامد حسادت کرد و نقشه‎ای کشید تا او را از چشم شاه بیندازد و... .

پس نی‌نی ما کجاست؟

معرفی کتاب
اتاق نوزاد آماده شده است و همه‎چیز سرِ جای خودش قرار دارد؛ اما از نوازد خبری نیست! شیشه شیر، پستانک، پیراهن نوزاد و حتی کهنه‎های تمیز از انتظار خسته شده‎اند و نمی‎دانند باید چه کار کنند. پیراهنِ نوازد می‏‌گوید که چهل و دو روز و شش ساعت و نیم است که خریده شده است؛ ولی هنوز نوازدی به اتاق نیامده است. پدر با گهواره قشنگی وارد اتاق می‎شود؛ ولی گهواره خالی است! تا اینکه عروسک متوجه غیبت خانم خانه می‌‏شود و... .

مرد بهشتی

معرفی کتاب
«عبدالله» یکی از یاران نزدیک امام بود. چندروز بود که وقتی پیامبر و یارانشان در مسجد می‌نشستند، پیامبر از مردی می‏‌گفت که اهل بهشت است. آن مرد هرروز به مسجد می‌‏آمد و مثل بقیه نماز می‏‌خواند و می‎رفت؛ اما هرروز پیامبر همان حرف را تکرار می‏‌کردند. عبدالله تصمیم گرفت به بهانه‌ای به خانه آن مرد برود و از نزدیک اعمال او را زیر نظر بگیرد. او سه روز مهمان آن مرد بود؛ اما هیچ رفتاری خاصی از او ندید. آن مرد هم مثل بقیه مومنان عمل می‌کرد! روزی که عبدالله می‏‌خواست از خانه او برود... .

تاجر با‌انصاف

معرفی کتاب
این داستان که از کتاب کیمیای سعادت اقتباس شده، درباره مرد تاجری است که درستکار و با ایمان است. روزی او که در مغازه نیست، شاگردش، ندانسته، لباسی را بیشتر از قیمت می‎فروشد. وقتی تاجر این موضوع می‎فهمد، به شدت ناراحت می‌‏شود و تصمیم می‏‌گیرد شخصی که لباس را خریده است پیدا کند. تاجر به مسافرخانه می‌‏رود و... .