Skip to main content

قرمز قرمز قرمز

معرفی کتاب
لاک‎پشت خیلی عجله دارد. او دنبال یک چیز قرمز است و وقت ندارد با کسی حرف بزند؛ اما چه چیز قرمزی؟ گل‎‌های رُز راکون؟ جوراب‌های بز؟ یا سقف خانه روباه؟ همه همسایه‎ها می‎خواهند بدانند. برای همین دنبالش راه می‎افتند. وقتی لاک‌پشت بالاخره می‏‌ایستد، هیچ‎چیز قرمزی وجود ندارد؛ اما ناگهان همه آن را می‌‏بینند، یک چیز قرمزِ قرمزِ قرمز!

چه فکر خوبی مولی!

معرفی کتاب
تمام روز «مولی» سعی می‎کند شعر بنویسد؛ اما چیزی به ذهنش نمی‌رسد. همه دوستان مولی به خانه او می‎آیند تا فکر کنند فردا که تولد لاکی است، چه هدیه‌ای به او بدهند. اول همه فکر می‏‌کنند که برای لاکی گل بکشند؛ اما این همه نقاشی گل به چه درد لاکی می‏‌خورد؟ بعد یک فکر خوب و تازه از راه می‎رسد! آن‌ها همه با هم کار می‏‌کنند و بهترین هدیه را برای دوستشان درست می‏‌کنند. هدیه‎ای خیلی مخصوص!

چستر

معرفی کتاب
نویسنده کتاب داستانِ موشی را روایت می‌کند که در خانه‌‏ای خارج از شهر زندگی می‌کند و روزی به سفر می‏‌رود و دیگر بازنمی‏‌گردد. بعد از مدتی، گربه‎ای به نام «چستر» در خانه موش ساکن می‌شود؛ اما موش همراه سگ بزرگی به خانه می‌‏آید؛ البته سگی که گیاهخوار است! قهرمان داستان، چستر، از روند داستان خوشش نمی‌‏آید و از نویسنده می‏‌خواهد که آن را تغییر دهد. نویسنده عصبانی است؛ ولی داستان را تغییر می‏‌دهد و... .

بازگشت چستر!

معرفی کتاب
این کتاب درباره گربه‌ای به نام «چستر» است که نویسنده به عنوان قهرمان داستانش انتخاب کرده است؛ اما چستر با نویسنده کنار نمی‎آید و برخلاف میل او رفتار می‏‌کند و به دلخواه خودش داستان را تغییر می‎دهد! چستر گربه‎ای غارنشین است که قرار است به زودی نسلش منقرض شود؛ چون دایناسوری او را می‎بلعد؛ اما چستر اجازه نمی‎دهد داستان این‌گونه پیش برود. او نظر دیگری دارد!

دشمن

معرفی کتاب
در دو گودال، سربازهایی تنها پناه گرفته‌اند و جنگ بین این دو سرباز جریان دارد. گلوله‌ها از یک گودال به دیگری پرتاب می‌شوند و هر سرباز می‏‌خواهد دیگری را از پا دربیاورد. هریک از سربازها دفترچه راهنمایی دارد که در آن درباره دشمن نوشته است. هر سرباز فکر می‌کند سرباز دیگر، یک هیولاست که رحم و مروت سرش نمی‌شود و زن‌ها و بچه‌ها را می‌کشد و... . هر دو سرباز آرزو دارند که هرچه زودتر جنگ تمام شود و به خانه‌هایشان بازگردند. هرکدام از آن‌ها فکر می‌‏کند دیگری جنگ را شروع کرده است و... .

خرچنگ دست وپاچلفتی

معرفی کتاب
خرچنگ از چنگال‌های بزرگ و مزاحمش بدش می‎آید و آرزو می‏‌کند بازوهایی مثل هشت‌پا وعروس دریایی یا باله‌هایی مثل لاک‌پشت و ماهی داشته باشد و بتواند با بقیه بازی کند، بدون اینکه چیزی را خراب کند. روزی وسط بازی، هشت‌پا بین جلبک‌ها گیر می‌‏افتد. گره جلبک‎ها تنگ‌تر و تنگ‌تر می‎شود و هیچ‌کس نمی‎تواند کمکش کند. آیا خرچنگ می‏‌تواند کاری بکند؟

آنانسی افسانه‌ای از مردم آشانتی

معرفی کتاب
«آنانسیِ» عنکبوت یکی از بزرگ‎ترین قهرمانان فولکوریک جهان است. او موجودی بامزه و ناقلا و حقه‌بازی عاقل و دوست‎داشتنی است که بر دشمنان قوی‌تر از خودش پیروز می‌شود. در این افسانه، آنانسی به سفر خطرناکی می‎رود و در طول سفر، ماهی و شاهین تهدیدش می‎کنند؛ اما او به کمک شش پسرش جان سالم به در می‏برد.

نوه‌های ننه‌رعنا

معرفی کتاب
کتاب حاضر حاوی سه داستان درباره «ننه‎رعنا» و نوه‎های دوقلویش، «مهناز» و «مریم»، است. مهناز و مریم آن‌قدر شبیه هستند که مادربزرگ همیشه آن‎ها را اشتباه می‏‌گیرد. نزدیک عید است و مادربزرگ می‌‏خواهد خانه‎تکانی کند. بچه‌‏ها فکر می‏‌کنند خانه‎تکانی یعنی تکاندن خانه و فکر می‏‌کنند که مادربزرگ هرگز نمی‌‏تواند این کار را بکند! اما وقتی معنی آن را می‎فهمند، هرروز به مادربزرگ سر می‌‏زنند و به او کمک می‏‌کنند. ننه‎رعنا راهکاری دارد تا دیگر نوه‌هایش را اشتباه نگیرد. او... .

گربه ستاره را خورد

معرفی کتاب
کتاب حاضر حاوی پنج داستان کوتاه است. «خانم بزرگ»، «دست‎های پدر» و «گربه ستاره را خورد»، نام برخی از این داستان‎هاست. داستان آخر درباره دخترکوچولویی است که بچه گنجشکی را در باغچه حیاطشان پیدا می‏‌کند. او تصمیم می‌‏گیرد پرنده کوچک را نگه دارد و از آن مراقبت کند. او نام گنجشک را ستاره می‌‏گذارد؛ اما روزی گربه سیاه، گنجشک را می‏‌خورد! دخترک خیلی غمگین است و مرتب گریه می‏‌کند. او نمی‌‏تواند ستاره را فراموش کند تا اینکه... .

همه‌جا ستاره بود

معرفی کتاب
ستاره خیلی کوچولو از آسمان خیلی بزرگ زمین را نگاه کرد و با خودش گفت زمین پر از ستاره است و بهتر است به زمین بروم. او بر بال کبوتری سفید نشست و به زمین آمد و به الماس درخشانی رسید. الماس گفت من از این ستاره درخشان‌ترم و ستاره کوچولو غمگین شد. او دوباره سوار کبوتر شد و رفت تا به گلی رسید. گل گفت من از این ستاره زیباترم و ستاره کوچولو باز هم غمگین شد. سرانجام ستاره به آسمان برگشت. از زمین، الماس ستاره کوچولو را دید و گفت... .