Skip to main content

دریاچه آبی‌رنگ

معرفی کتاب
قورباغه زبر و زرنگ کنار دریاچه آبی زندگی می‌‏کند. روزی قورباغه می‌‏بیند که دریاچه خشک شده است! دریاچه می‎گوید رود بزرگ هرروز برایش آب می‎آورد؛ اما چندروز است که نیامده است! قورباغه سراغ رود بزرگ می‎رود و متوجه می‎شود که چندروز است باران نباریده و رود خشک و بی‌آب است. قورباغه به سختی نزد ابر سفید می‎رود و از او می‌‏خواهد که روی رود بزرگ ببارد... .

دو فسقلی

معرفی کتاب
«مهتا» سیب خوش‌رنگ و بویی از مادرش گرفت و به آن گاز زد و چقدر هم خوشمزه بود؛ اما ناگهان وسط سیب، سوراخی دید که از آن کرم کوچولویی بیرون آمد! کرم کوچولوعصبانی بود و فریاد می‌کشید که چرا مهتا خانه‎اش را خراب کرده است! اما مهتا صدای او را نمی‎شنید. دخترک مادرش را صدا کرد و کرم را نشانش داد و کرم همچنان داد و فریاد می‌‏کرد؛ اما هیچ‎کدام صدایش را نمی‎شنیدند! مادر با کارد، کرم کوچولو را با خانه‎اش از سیب جدا کرد و انداخت تو باغچه! کرم کوچولو درحالی‌که فریاد می‎زد، صدایی شنید... .

مرغ افتاد و مرد خروس غصه خورد

معرفی کتاب
خانم‌مرغه و آقا‌خروسه حسابی گرسنه بودند که صاحبِ خانه سفره‌اش را برای آن‌ها تکاند. خانم‌مرغه تند‌تند شروع کرد به خوردن که ناگهان تکه نان خشکی در گلویش گیر کرد و راه نفسش را بست و باعث شد که خانم مرغ روی زمین بیفتد! آقای خروس از غصه خاک بر سر و تاجش ریخت. آقا‌کلاغه که روی درخت حیاط لانه داشت، از غم آقا‌خروسه، پرهایش را کَند! برگ‌های درخت از غصه کلاغ ریخت و جوی آب...؛ اما وقتی صاحبِ خانه از ماجرا باخبر شد، با عجله آمد و... .

سفر به سرزمین آفتاب

معرفی کتاب
در بهار که همه‌جا غرق گل و سبزه است، جوبیار به فکر رفتن به سرزمین آفتاب است تا پیام کوه بزرگ را به آن سرزمین برساند. نشانی‎اش را هم کوه بزرگ به او می‌‏دهد. آفتا‌ب‌پرست با جویبار همراه می‎شود. هرکس جویبار را می‎بیند، فکر می‌‏کند او می‏‌رود تا به دریا برسد؛ اما این‌طور نیست. جویبار در میانه راه، پیام کوه بزرگ را فراموش و راهش را گم می‌‏کند؛ اما باد به کمکش می‎آید و او را به سرزمین آفتاب می‌رساند، سرزمینی پر از بوته‌های خار! جایی که با سرما و تاریکی هوا، یخ می‎زد و با تابش آفتاب، بخار می‎شود! چه بر سر جویبار می‎آید و پیام کوه بزرگ چیست؟

شاید فردا نباشه

معرفی کتاب
این داستان درباره پسری است که هیچ‌وقت تکالیفش را درست انجام نمی‎دهد، درس‌هایش را نمی‎خواند و همیشه دیر به مدرسه می‎رسد. پسرک هرروز صبح قبل از رفتن به مدرسه، با عجله مشق‌هایش را می‌‏نویسد که البته بیشترش جریمه است! روزی وقتی مثل همیشه دیر به مدرسه می‎رسد، آقای ناظم او را وادار می‎کند کاغذهای کنار حیاط را جمع کند و در کلاس نیز مثل همیشه کنار کلاس، روی یک پا می‎ایستد! وقتی پسر به خانه بازمی‎گردد، در اتاق، روی زمین، به خواب می‌‏رود و خواب عجیبی می‌‏بیند.

دزد و پلیس، خانه جی‌جی‌باجی‌ها

معرفی کتاب
قالیچه «عمه‌باجی» با قالی‎های دیگر فرق داشت. آن را مادربزرگ عمه‌باجی برایش بافته بود. عمه‎باجی هم به اندازه جانش این قالی را دوست داشت. سال‌ها پیش، وقتی باباجی و ماماجی با هم عروسی کردند، عمه‌باجی این قالیچه را به آن‎ها هدیه داد. از آن به بعد، وقتی به خانه آن‌ها می‎آمد، فقط روی آن نماز می‌‏خواند و شب‎ها روی آن می‏‌خوابید. حالا قرار است عمه‌باجی تا سه روز دیگر به خانه ماماجی و باباجی بیاید؛ اما از قالیچه خبری نیست. آن‌ها همه‌جا را می‏‌گردند و... .

چتر سبز

معرفی کتاب
هنگامی‌که فیل با چترش زیر باران قدم می‌زند، جوجه‌تیغی از راه می‌رسد. جوجه‎تیغی فکر می‌‏کند چتر فیل، قایق اوست! فیل او را از اشتباه درمی‏‌آورد و می‏‌گوید هروقت بخواهد، می‏‌تواند از آن استفاده کند. بعد گربه و خرس و خرگوش پیر می‌آیند و... . همه آن‎ها اشتباه می‎کنند. چتر متعلق به فیل است؛ اما هرکدام از آن‎ها وسیله خودش را می‌‏خواهد و به آن احتیاج دارد. حالا چه اتفاقی رخ می‏‌دهد؟

تو یک جوجه هستی

معرفی کتاب
دو خواهر بزرگ‌تر «هنریتا»، همیشه او را اذیت می‏‌کردند. یک شب هنگامی‎که هنریتا آماده می‎شد تا به رختخواب برود، سروکله خواهرهایش پیدا شد. آن‎ها به او گفتند که یک جوجه است! هنریتا باور نکرد؛ ولی آن‎ها آن‌قدر دلیل آوردند تا هنریتا قانع شد که یک جوجه است! به خصوص وقتی روز بعد روی تختش یک تخم‎مرغ پیدا کرد! هنریتا تصمیم گرفت خانواده واقعی‎اش را پیدا کند. برای همین راهی مزرعه آقای «بارنی» شد.

اتاق دوست‌داشتنی من

معرفی کتاب
کودک اتاقش را دوست دارد. او در اتاقش می‎‌تواند سوار کشتی بادبانی‌اش شود و به اقیانوس برود! یا شتر سوار شود و در صحرا به دنبال آب بگردد. او می‌تواند با سفینه فضایی‌اش به ماه برود و با آدم فضاهایی دوست شود یا لباس چین‌دارش را بپوشد و ملکه قصرش باشد یا حتی با میمون‌های جنگلی از درختی به درخت دیگر بپرد... .

سردترین روز در باغ‌وحش

معرفی کتاب
در یکی از روزهای سرد زمستان، در روز جمعه، در باغ وحش «میلتون میدو»، دستگاه گرمایش مرکزی از کار می‎افتد و بدتر از خرابی دستگاه، این است که تعمیرکار خبر می‎دهد تا روز دوشنبه نمی‎تواند آن را تعمیر کند! همه حیوانات در حال یخ زدن هستند، به جز خرس قطبی که از قیافه‌اش غرور می‎بارد! آقای «پیکلز»، مدیر باغ وحش، بعد از مدتی سردرگمی، راه حلی پیدا می‎کند! او از مسئول نگهداری هر حیوانی می‌خواهد که حیوانش را برای تعطیلات آخر هفته به خانه ببرد! ولی این چطور ممکن است؟