آخرین روز خانم بیکسبی
معرفی کتاب
خانم «بیکسبی» از آن دسته معلمهایی است که مدرسه را تا حدی قابل تحمل میکنند! معلمهایی که خیلیوقت است دست از تلاش کشیدهاند؛ ولی ناگهان به خودت میآیی و متوجه میشوی که سر کلاس حواست جمع است. خانم بیکسبی از آن معلمهایی است که سال بعد پیشش میروی و سلام میکنی و نمیخواهی هیچوقت ناامیدش کنی. آن روز خانم بیکسبی یک جوری شده بود و من حدس میزدم که خبری شده است تا اینکه در دقایق آخر کلاس ما رو گرد نشاند و درباره تشخیص پزشکش برایمان گفت. او گفت سرطان لوزالمعده دارد!
پلیس قهرمان1
معرفی کتاب
افسر «نایت» و سگش، باز هم رئیس را عصبانی کردهاند. آنها میخواهند برای به دست آوردن دل رئیس، کاری بکنند. مرد تبهکار و گربهاش نگران هستند که مبادا افسر نایت و سگش آنها را به دام بیندازند. گربه فکر بکری دارد... . هنگامیکه افسر نایت و سگش میخواهند بمب را خنثی کنند، بمب منفجر میشود و آن دو به شدت زخمی میشوند. پزشکان تصمیم میگیرند سرِ سگ را به بدن افسر نایت پیوند بزنند و به این ترتیب، پلیس قهرمان به وجود میآید!
ببین چهقدر دوستت دارم در زمستان
معرفی کتاب
در یک روز برفی زمستان، «فندقک» که یک بچه خرگوش است، همراه پدرش، «بابافندقی»، به گردش میروند و مشغول بازی میشوند. بازی «هر چیزی متعلق به چیست؟» برگ متعلق به درخت است، تار مخصوص عنکبوت، پَر متعلق به پرنده است، آب مخصوص رودخانه و... . فندقک متعلق به پدرش است، موجود کوچکی که عزیزترین دارایی بابافندقی است.
ببین چهقدر دوستت دارم در پاییز
معرفی کتاب
در یک روز پاییزی، خرگوش پدر که «بابافندقی» نام دارد، همراه پسرش «فندقک»، به گردش میروند. فندقک به دنبال برگهایی میدود که باد آنها را به اینطرف و آنطرف میبرد. بابافندقی بالاخره خسته میشود و گوشهای مینشیند. ناگهان باد یک جعبه قهوهای بزرگ با خودش میآورد. فندقک داخل جعبه میشود و خودش را هیولای جعبه معرفی میکند. بابافندقی که تا به حال، حتی اسم هیولای جعبهای هم به گوشش نخورده، به شدت میترسد و... .
ببین چهقدر دوستت دارم در تابستان
معرفی کتاب
در یک روز تابستانی که همهجا رنگارنگ است، بچهخرگوشی به نام «فندقک»، همراه پدرش، «بابافندقی»، به کنار رودخانه میروند. آنجا رنگهای مختلفی وجود دارد؛ چند رنگ آبی، چند رنگ قرمز، چند رنگ زرد و... . بابافندقی، آبی آسمان را انتخاب میکند و فندقک قرمزِ تمشک را. بابافندقی از بین رنگهای متنوع قهوهای، یک رنگ را بیشتر از همه دوست دارد و آن رنگ قهوهای فندقک است؛ زیرا از نظر او، فندقک از همه زیباتر است.
ببین چهقدر دوستت دارم در بهار
معرفی کتاب
فصل بهار، فصل روییدن و رشد همهچیز است. بچهخرگوشی به نام «فندقک»، همراه پدرش، «بابافندقی»، به گشت و گذار میروند. آنها یک نهال کوچک بلوط، یک قورباغه کوچولو، یک کرم پروانه پشمالو و لانه پرندهای که پُر از تخم است، میبینند و بابافندقی توضیح میدهد که هرکدام به چه چیزی تبدیل میشوند. فندقک به این نتیجه میرسد که هیچچیز همانطور که هست، نمیماند. همهچیز تغییر میکند؛ حتی خودش! او نیز روزی به بابافندقی تبدیل میشود.
جادوگر ترسو
معرفی کتاب
در دامنه کوه سیاه، زیر درخت کاج، خانه بسیار کجی بود که در آن جادوگری زندگی میکرد. جادوگر از هیچچیز نمیترسید به جز تاریکی. او هر سال، در شب جشن جادوگرها سرماخوردگی را بهانه میکرد و به رختخواب میرفت و... . سرانجام روزی تصمیم گرفت بر ترسش غلبه کند. در کتابی قدیمی خوانده بود، برای از بین بردن ترس، باید هفت چیز داشته باشد؛ پر جغد، گوش خفاش، ریشه گل شببو، سنگریزهای از ماه، ریش روح، قلب قورباغه و یک دسته موی آدم ترسیده. جادوگر با سختی همه اینها را آماده کرد و... .
یک، دو، سه، چیلیک
معرفی کتاب
«قوربالو» بچه قورباغهای است که میخواهد بداند در بچگی چه شکلی بوده است. مادرش عکسی را که به دیوار آویزان است، نشان میدهد؛ اما در آن عکس چندین بچه قورباغه است. قوربالو میخواهد بداند دقیقاً کدامیک از آنهاست. مادرش میگوید در بچگی شکل دیگری بوده است؛ اما چه شکلی؟ او به سراغ آقای عکاس میرود و عکسی را که برای کارت شنا گرفته است، میخواهد. آقای عکاس سرش شلوغ است و امروز و فردا میکند تا اینکه قوربالو ناامید میشود؛ اما ناگهان... .
روباه و ستاره
معرفی کتاب
روباه در جنگلی انبوه زندگی میکند و از ترس اینکه مبادا گم شود، هیچوقت از لانهاش دور نمیشود. او با روشنایی ستاره از خواب بیدار میشود و با نور او راهش را از میان درختها پیدا میکند. ستاره تنها دوست روباه است؛ اما روزی ستاره ناپدید شده و همهجا تاریک میشود، روزها و شبها میگذرد و خبری از ستاره نیست. روباه به دنبال ستاره، همهجا را میگردد و سراغ او را از همه میگیرد؛ اما هیچکس خبری از او ندارد. چه بلایی سر ستاره آمده؟ او کجا رفته است؟
فامیل دور سگ و گربه
معرفی کتاب
سگ تنبل و گربه تنپرور، هیچکاری نمیکنند. آنها فقط میخورند و میخورند و باز هم میخورند و بعد میخوابند و میخوابند و باز هم میخوابند! برای این دو، خوردن لذتبخش است؛ ولی وای از وقتی که بیدار میشوند! حالا سگ و گربه حسابی چاق شدهاند، اینقدر چاق که حتی خانه هم برایشان تنگ شده است. آنها تصمیم میگیرند نزد فامیل دورشان، ببر ناقلا و گرگ وحشی، بروند و با آنها زندگی کنند؛ اما خانه گرگ و ببر بسیار دور است و سگ و گربه باید از شهرها و دریا بگذرند. سگ و گربه به خانه گرگ و ببر میرسند؛ ولی آنها را پیدا نمیکنند و... .