سنجاب کجا رفته بود؟
معرفی کتاب
این داستان درباره حفاظت از محیط زیست است. پسرک مثل همیشه شیر را خورد و بطری آن را به بیرون پرت کرد، کنار بقیه بطریها! او به درخت بلوط روبهروی اتاقش خیره شد و منتظر دوستش سنجاب بود؛ ولی هرچه انتظار کشید، خبری از سنجاب نشد! پسرک نگران سنجاب بود، حتی با پسر همسایه بازی نکرد. او فکر کرد شاید سنجاب به جاهای دوری رفته باشد تا غذای خوشمزه پیدا کند یا شاید لانه بزرگتری میخواسته است یا... . تصاویر کتاب نشان میدهند سنجابکوچولو در یکی از بطریهای شیرِ پسرک گیر افتاده و... .
سر من لانه گنجشکهاست
معرفی کتاب
داستان این کتاب کودکان را با دلایل تعامل انسان با طبیعت آشنا میکند. داستان از زبان یک کودک روایت میشود. این روایت، داستان پدربزرگی است که به دلیل مستأجرهای متفاوتی که دارد، از واگذاری خانه قدیمیاش به بنگاه خودداری میکند. این تصمیم باعث بروز مشکلات مالی در خانواده میشود و در همین نقطه است که روابط عاطفی نوه و پدربزرگ آغاز میشود.
بابابزرگ سبز من
معرفی کتاب
کودکی زندگی پدربزرگش را روایت میکند. پدربزرگ سالها پیش، قبل از تلویزیون و کامپیوتر و تلفن همراه به دنیا میآید. او در مزرعه با خرگوشها و ذرتها و هویجها بزرگ میشود و وقتی کلاس چهارم است آبلهمرغان میگیرد. پدربزرگ مجبور میشود مدتی در خانه بماند و برای همین قصههای زیادی درباره جادوگران، باغهای اسرارآمیز و لوکوموتیوی کوچک میخواند. پدربزرگ آرزو دارد باغبان شود؛ اما مجبور است به جنگ برود و... . پدربزرگ بعد از جنگ ازدواج میکند و سالها بعد نوههای زیادی دوروبرش را میگیرد. حالا پدربزرگ بعضی چیزها را فراموش میکند، مثل کلاه حصیری مورد علاقهاش را!
یک داستان محشر
معرفی کتاب
هنگامیکه «ژوزف» خیلی کوچک بود، پدربزرگش روانداز محشری برای او دوخت و ژوزف از آن سالها استفاده کرد. ژوزف روزبهروز بزرگتر شد و روانداز کهنهتر تا اینکه روزی مادرش گفت بهتر است آن را دور بیندازد؛ چون خیلی کهنه و پاره بود؛ اما ژوزف روانداز را نزد پدربزرگ برد و پدربزرگ از آن یک کُت محشر دوخت. ژوزف سالها از آن کُت استفاده کرد تا روزی مادر گفت وقت دور انداختن آن است. ژوزف باز هم کُت را نزد پدربزرگ برد و او اینبار یک جلیقه محشر از آن دوخت و سالها گذشت، جلیقه خیلی پاره و پوسیده شده بود، مادر گفت... .
یک دانه از هزار دانه
معرفی کتاب
«بهار» و «بابک» با مادر و مادربزرگشان زندگی میکنند. پدرشان، در شهری دور کار میکند و بهار و بابک همیشه دلتنگ پدرشان هستند. شب یلدا فرا میرسد و مادر به غیر سه عدد انار نمیتواند چیز دیگری بخرد! مادربزرگ برای اینکه بچهها ناراحت نشوند، درباره انار صبحت میکند و میگوید یک دانه از دانههای انار بهشتی است، برای همین باید تمام دانهها را بخورید تا آن دانه را به دست آورید. بچهها هرکدام یک انار برمیدارند. در همین موقع خاله و شوهرش و بچههایشان با یک کاسه پسته و بادام میآیند. بهار و بابک نمیخواهند انارشان را با آنها شریک شوند. چند دقیقه بعد مهمانهای دیگری از راه میرسند و ... .
در جستوجوی دو بچه کاملا معمولی
معرفی کتاب
گروه «طرح بزرگ تربیتی» به سختی کار میکند. دکتر «هشیار» مسئول برنامهریزی است، دکتر «نادری» به گروه «پوشش» تعلیم میدهد، خانم «نادری» برنامه انتخاب بچهها را هماهنگ میکند و... . آنها به دنبال دو بچه کاملاً معمولی هستند که نه خیلی باهوش و نه خیلی زرنگ باشند. یازده یا دوازده ساله باشند و پدر و مادرشان کاملاً با این کار موافق باشند و بچههایشان را به دست آنها بسپارند. روزنامهها، رادیو و تلویزیون و همه از این طرح صحبت میکنند. چه کسانی انتخاب میشوند و سرانجام این طرح چه میشود؟
جنگجوی جوان و طرح بزرگ
معرفی کتاب
دکتر «مهروند» و گروهش یک طرح تربیتی بزرگ دارند، طرحی که بیست و یک سال از عمرشان را صرف آن کردهاند! حالا آنها به دنبال راهی برای تأمین هزینههای این طرح هستند. آنها از دکتر «هشیار» هم دعوت کردهاند تا با آنها همکاری کند. دکتر هشیار عصبانی است، او پرسشهای زیادی دارد تا طرح برایش روشن شود. دکتر مهروند او را به دفتر کارشان میفرستد، زیرزمینی بزرگ و قدیمی پر از پروندههای رنگارنگ. تمام دیوارها پر از قفسه و در هر قفسه تا سقف، پرونده و یادداشت و کتاب چیده شده است.
چه کسانی انتخاب میشوند
معرفی کتاب
دکتر «مهروند» و گروهش برای طرح تربیتی بزرگشان باید دو پسربچه انتخاب کنند. پسرانی که اسمشان را «بچههای آزاد» گذاشتهاند! پسران زیادی همراه مادر یا پدرشان آمدهاند تا در مصاحبه شرکت کنند. در مرحله اول، از بین تمام بچهها دَه نفر انتخاب میشوند و در مرحله نهایی فقط دو نفر. «کامبیز نادری»، پسر آقا و خانم نادری، آنها میدانند که این برنامه ممکن است خطراتی هم داشته باشد؛ اما کامبیز دلش میخواهد در این طرح شرکت کند و «همایون»، پسری یازدهساله که با دو خواهرش زندگی میکند و درواقع مرد خانواده است.
بچههای ساختمان بیست
معرفی کتاب
«گلنوا» دختر مردی به نام «یونس» است که بعد از چندین سال زندگی در اتاق کوچکی، واقع در باغی خارج از شهر، به ساختمان «بیست» میآیند. حالا یونس سرایدار این ساختمان است. گلنوا خوشحال است که میتواند در خانهای بزرگتر زندگی کرده و با بچههای ساختمان بازی کند؛ اما خوشحالی او دوام نمیآورد. وسایل مختلفی در ساختمان ناپدید میشود و همه پدر او را مسئول میدانند. آقای معمار که خودش یونس را به ساختمان آورده است و کاملاً به او اعتماد دارد، دو نگهبان میآورد تا دزد را پیدا کنند و... .