Skip to main content

نگهبان گل‌ها

معرفی کتاب
«می» همراه خانواده‌اش به شهر نقل مکان کرده‏ است؛ اما عمیقاً دلتنگ باغچه‌اش می‌شود. او می‌کوشد تا با نقاشی‌های گچی و جعبه‌های مقوایی برای خودش باغچه‌ای درست کند؛ اما این باغچه‌ها هیچ شباهتی به باغچه‌اش در روستا ندارد. روزی می، گل داوودی‌ای را می‌بیند که از شکاف گلخانه‌ای بیرون زده است و فکر می‌کند شاید با گذاشتن قسمتی از گل در شیشه بتوان آن را پرورش داد. او با تکرار این کار درنهایت باغچه خانگی خودش را در ظروف شیشه‌ای درست می‌کند و الهام‌بخش دوستان و اطرافیانش می‌شود.

گرگی که گم شد!

معرفی کتاب
«ویلف» بچه‌گرگی است که به اندازه خودش قوی است؛ اما دوست دارد قوی‌تر باشد. او هرگز از دوستان و خانواده‌اش کمک نمی‌‏گیرد و فکر می‏‌کند که خودش به تنهایی از پس هرکاری برمی‌‏آید تا اینکه شبی، در سرمای سوزان قطب، گم می‌شود و سرگشته و تنها می‏‌ماند. او متوجه می‌شود که همه ما گاهی به نصیحت و راهنمایی یک دوست نیاز داریم که چراغ راهمان باشد و ما را ایمن به مقصد برساند. در این کتاب، کودکان به نقش دوست در زندگی پی می‌برند.

راز مروارید‌های شهرزاد

معرفی کتاب
این داستان درباره مردم سرزمینی است که همه‎چیز داشتند؛ اما خوشبخت نبودند. سرزمین آن‌ها چیزی کم داشت که هیچ‌کس به آن فکر نمی‌‏کرد، به جز «شهرزاد». او اتاقی پُر از‎ جواهر داشت. او هرروز به اتاقش رفت و اشک می‏‌ریخت. هنگامی‌که غمگین بود، اشک‎هایش یاقوت می‎شدند و وقتی خوش‌حال بود، تبدیل به زمرد. وقتی... . مردم در آرزوی جواهرات شهرزاد بودند. روزی شهرزاد در اتاق جواهراتش را باز کرد. او دیگر آن‎ها را نمی‌‏خواست. مردم... .

تربچه قارررر... تربچه قوررر...

معرفی کتاب
تربچه خیلی گرسنه بود؛ اما غذای بابابادمجون هنوز نپخته بود. او دلش گلافل می‌خواست که هم شیرین‌تر و هم چرب‌تر بود! درحالی‌که بابابادمجون مضرات این غذاها را از روزنامه، برای تربچه می‌خواند، چشم تربچه به آگهی خانم دلمه‌ای افتاد. او سریع خودش را به آنجا رساند. تربچه تا می‌توانست گلافل خورد و وقتی فهمید که تمام آن غذا مجانی است، حسابی ذوق‌زده شد. خانم دلمه‌ای به او گفت اگر دفعه بعد، یک نفر دیگر را هم بیاورد، نصف غذایش مجانی می‌شود! از آن روز، تربچه به فکر مشتری برای خانم دلمه‌ای بود و... .

یه‌سر و‌دوگوش تورتوری

معرفی کتاب
تربچه حوصله‌اش سررفته بود و دلش می‌خواست یک کار هیجان‌انگیز بکند. یک‌دفعه، وقتی چشمش به ساعت افتاد، یادش آمد که فقط چنددقیقه به حراج استثنایی و هیجان‌انگیز موشی خنزری وقت دارد! او با عجله بیرون رفت و سرِ راه، خانم نخود را دید. بچه نخودی‌ها هم دوست داشتند به حراج بروند. خانم نخود از بچه‌ها خواست تا برایش میل بافتنی بخرند. تربچه و بچه‌نخودها به پیازچه رسیدند و او هم با آن‌ها همراه شد؛ چون سشوارش خراب شده بود! موشی چه‌چیزی را به حراج گذاشته است که این‌قدر استثنایی است؟

یک روز مثل هر روز

معرفی کتاب
صبح که تربچه از خواب بیدار شد، فکر کرد امروز روز کسالت‌باره. برای همین خسته و سنگین سبد پیک‌نیک روز کسالت‌بارش را برداشت و رفت سراغ پیازچه تا این روز را با او بگذراند؛ اما در همان موقع، پیازچه از خواب بیدار شد و فکر کرد امروز روز هیجان‌انگیزه. او سرِ حال، سبد پیک‌نیک روز هیجان‌انگیزش را برداشت تا به سراغ تربچه برود. وقتی پیازچه، تربچه دید، فکر کرد اشتباه کرده است و سعی کرد مانند او رفتار کند؛ اما... .

کدوبوس گم‌و‌گور شده

معرفی کتاب
تربچه از خواب بیدار شد، صبحانه خورد، مسواک زد و راه افتاد؛ اما وقتی به ایستگاه اتوبوس رسید، با تعجب دید که همه سبزی‌ها هنوز آنجا هستند و هیچ‌کس سرِ کار نرفته است! و بعد متوجه شد که کدوبوس نیامده تا آن‌ها را ببرد! اما این خیلی عجیب بود؛ چون کدوبوس همیشه تو ایستگاه منتظر مسافرها بود! وقتی پیازچه تکه‌ای از برگ کدوبوس را پیدا کرد، ناگهان همه‌چیز به نظر تربچه مشکوک آمد و تصمیم ‌گرفت این معما را حل کند.

دوست صمیمی من کیه؟

معرفی کتاب
روزِ رفقای صمیمی، تربچه زود از خواب بیدار شد و به این فکر می‌کرد دوست صمیمی‌اش چه کسی است، چشمش به پیازچه افتاد که همسایه او بود. تربچه به خانه پیازچه رفت تا این روز را به تبریک بگوید؛ اما پیازچه در حال آماده کردن هدیه‌ای برای دوست صمیمی‌اش بود و به تربچه گفت که از آنجا برود! تربچه غمگین و دلشکسته راه افتاد تا دوست صمیمی خودش را پیدا کند؛ اما... .

تربچه بگو نه

معرفی کتاب
سرِ کلاس، خانم مارچوبه به هریک از بچه‌ها تکلیفی ‌می‌دهد. تکلیف تربچه، تحقیق روی شته‌های شیرده لانه مورچه‌هاست؛ اما پیازچه از تربچه می‌خواهد تکلیف او را هم انجام بدهد و تربچه نمی‌تواند نه بگوید. وقتی تربچه از مدرسه بیرون می‌آید، بابا بادمجان را می‌بیند. او به همایش دعوت شده است و از تربچه می‌خواهد که به جای او خرید کند و تربچه نمی‌تواند نه بگوید! هنگامی‌که تربچه وارد فروشگاه می‌شود، خانم نخود از او می‌خواهد که مراقب بچه‌نخودها باشد و تربچه نمی‌تواند نه بگوید و... .

صبح که شد چی صدات کنم؟

معرفی کتاب
بابابادمجون و تربچه قرار است فردا روزِ پدردختریشان را جشن بگیرند. تربچه تصمیم گرفته است که امشب زود بخوابد تا فردا از بابابادمجون زودتر بیدار شود. او می‌خواهد هرطور شده این کار را انجام دهد؛ اما بابابادمجون فکر نمی‌کند که تربچه بتواند این کار را انجام دهد، برای همین به تربچه می‌گوید: «اگر تونستی از من زودتر بیدار بشی، اسمم رو عوض می‌کنم». تربچه به اتاقش می‌رود و روی تختش دراز می‌کشد... . آیا او می‌تواند زود بخوابد؟