کبوترها را صدا کن: قصهها و افسانههای مردم دنیا (مکزیک)
معرفی کتاب
این داستان درباره پسری از مکزیک است که در آمریکا زندگی میکند. «خوان» در شهر کوچکی از ایالت کالیفرنیا به دنیا آمده است. پدر و مادرش کشاورز هستند. آنها از شهری به شهر دیگری میروند، در چادر زندگی میکنند و مادر با هیزم غذا میپزد تا اینکه روزی پدر، بالای ماشینی اسقاطی، اتاقکی میسازد. پدر خوان برای آدمهای بازنشسته کار میکند. آنها به جای دستمزد، خرگوش زنده، بیسکویت ذرت یا چند کیسه آواکادو و بوقلمون یا... به او میدهند. پدر و مادر خوان در زمستان تاکهای انگور را هرس میکنند و در بهار به سمت سالینا میروند تا خربزه و کاهو و بروکلی بچینند. خوان میداند روزی میرسد که او راه خودش را پیدا میکند.
مهمانی هیولاهای دندان
معرفی کتاب
«کودی» خرسه عاشق شیرینی است. او کلی شکلات، کلوچه، بستنی و نوشابه گازدار میخورد و با خودش میگوید: «بهبه، چقدر خوشمزه...»؛ اما افراد دیگری هم هستند که از شیرینی خوردن او لذت میبرند! کودی دنداندرد گرفته است و مجبور میشود نزد دندانپزشک برود. دکتر «رایکو» دندانهای کودی را معاینه میکند و متوجه میشود هیولاهای دندان که از میکروبهای بدجنس هستند، در دهان کودی جشن گرفتهاند. دکتر سعی میکند میکروبها و کثیفکاریشان را با دستگاه تمیز کند؛ ولی هنوز دو تا از هیولاها در دهان کودی هستند و خیال بیرون آمدن ندارند. آیا دکتر رایکو میتواند این دو هیولا را فراری دهد؟
برکه بچهقورباغهها
معرفی کتاب
«گوبی» یک سمندر آبی است که کمی شبیه مارمولک و کمی شبیه ماهی است و گاهی هم با قورباغه «هالو» اشتباه گرفته میشود. گوبی یک نیلوفر آبی دارد که شبیه تشک بادی است. او میتواند از نیلوفر آبی به جای چتر نیز استفاده کند، یک جای عالی برای استراحتِ زیر آفتاب؛ اما بچهقورباغههای بازیگوش روی نیلوفرهای آبی میپرند، ساقههای آنها را به هم گره میزنند، سیبل گربه ماهی را میکشند و ناگهان... . گوبی شناگر ماهری است؛ ولی بچهقورباغهها همهجا را به هم ریختهاند. غروبها هم سروکله سنجاقکها پیدا میشود و شبها قورباغهها با هم آواز میخوانند؛ اما روزی اتفاق عجیبی میافتد!
مراقبم باش!
معرفی کتاب
"یوری" یک پسر بچه است. او روزی آقای "اشنیپل" را میبیند و از او میپرسد: فکر میکنی به اندازۀ کافی بزرگ شدهام که بتوانم از خودم مراقبت کنم؟ اما آقای اشنیپل از بچهداری چیز زیادی نمیداند. برای همین یوری به او پیشنهاد میکند تا هر زمان که لازم بود، آقای اشنیپل از او مراقبت کند. مراقبت از یک بچه چگونه است؟ باید فقط به او گفت این کار را نکن یا این کار خطرناک است؟ با آقای اشنیپل و یوری همراه باشید. شاید شما متوجه شوید آقای اشنیپل از یوری مراقبت میکند یا یوری از آقای اشنیپل. تصاویر این کتاب به شکل نقاشی با مداد هستند. حتی گاهی رنگها نیز از خط بیرون زدهاند.
بردن پیانو به ساحل؟ هرگز!
معرفی کتاب
مادر از دختربچه می خواهد وسایلش را بردارد تا به ساحل بروند و منظورش بیلچه مخصوص شنبازی و قایق یا بشقاب پرنده است، نه پیانو! اما دختربچه پیانو را با خودش میبرد و قول میدهد آن را سالم نگه دارد؛ ولی رساندن پیانو به ساحل اصلاً کار راحتی نیست. دختر بچه همراه پیانو آببازی میکند و بعد پیانو آنقدر دور میشود که دیگر دست او به آن نمیرسد. حالا دختربچه آرزو میکند ای کاش هیچوقت پیانو را با خودش به ساحل نمیآورد.
پدر، پرچین و پسرها
معرفی کتاب
این داستان درباره کشاورزی است که با سه پسرش در مزرعهشان زندگی و کار میکنند. کشاورز عاشق حیوانات است و در مزرعه کلی مرغ و خروس و گاو و گوسفند دارد. آنها از صبح تا شب به سختی کار میکنند؛ و از این کار لذت میبرند. یک سال باران نمیبارد و کشاورز نمیتواند محصولی برداشت کند. او مجبور میشود حیوانات خود را یکییکی بفروشد. سرانجام مزرعه هم به فروش میرسد و کشاورز و پسرهایش به کلبه کوچکی نقل مکان میکنند که دورتادورش را پرچینی گرفته است. بعد از مدتها باران میبارد و پرچین سرسبز میشود. روزی کشاورز مشغول هرس پرچین است که فکری به ذهنش میرسد و... .
دختری که میخواست کتابها را نجات دهد
معرفی کتاب
«آنا» عاشق کتاب بود. او تمام روز را کتاب میخواند؛ صبحها قبل از بیرون آمدن از رختخواب، شبها قبل از رفتن به رختخواب و... . آنا معمولاً بعد از مدرسه به کتابخانه میرفت. او و خانم «مانسنِ» کتابدار، دوستان خوبی بودند. روزی آنا متوجه شد که کتابهایی که کسی به امانت نمیگیرد، از بین میروند. او غمگین شد و تصمیم گرفت کتابها را نجات دهد! اما چطور باید این کار را انجام دهد؟
آقا لوفلوفی
معرفی کتاب
در این دنیای بزرگ که پر از شهرهای جورواجور است، شهری است، نه کوچک، نه بزرگ؛ شهری مثل همه شهرها با خیابانهای شلوغ. در این شهر آدمهای عجیبی زندگی میکنند؛ آدمهایی با ماجراهایی شنیدنی. آقای «لوفلوفی»، یکی از آدمهای این شهر است. او لحافدوز است و برای دوختن لحافِ ابری، همیشه به آسمان میرود و با کمک «ابرک» لحاف را میدوزد. او دلش میخواهد برای همیشه به آسمان برود؛ اما قبل از آن، باید لحاف عروسی دختر «ننهپیرزن» را تحویل بدهد و... .
گوگوی بزرگ
معرفی کتاب
«گوگو» یک گوریل خیلی بزرگ بود و همه از او میترسیدند. وقتی «گوگو» به استخر میرفت، هرکس به طرفی فرار میکرد و وقتی سوار اتوبوس میشد، بقیه مسافران پیاده میشدند! و...؛ چون آنها گوگو را درست نمیشناختند. روزی گوگو پیانویی را داخل فروشگاه دید که تنها بود، درست مثل خودش! گوگو پیانو را خرید و به خانه برد و شروع کرد به پیانو زدن. اهالی شهر هرشب برای شنیدن صدای پیانو دور هم جمع میشدند و از آن لذت میبردند؛ اما هیچکس نمیدانست چه کسی پیانو میزند تا اینکه... .
یک درخت، یک گنجشک
معرفی کتاب
رودخانه و درخت و گنجشک سالها بود که با هم دوست بودند. از همان وقتی که گنجشک تازه سر از تخم درآورده بود، درخت جوانه کوچکی بود و رودخانه فقط یک جوی باریک بود. آن روزها هرروز کنار هم مینشستند و از هرچه دیده بودند، تعریف میکردند تا اینکه روزی رودخانه تصمیم گرفت همانجا بماند و جایی نرود. گنجشک و درخت سعی کردند او را از این کار منصرف کنند و برایش توضیح دادند که رودخانهای که جاری نباشد، دیگر رودخانه نیست؛ اما رودخانه مصمم بود. او همانجا ماند و دیگر تکان نخورد و... .