Skip to main content

زهره و شن‌های آبی رنگ: قصه‌ها و افسانه‌های مردم دنیا (مراکش)

معرفی کتاب
داستان درباره مردم مراکش است و قهرمان آن دختری زیبا به نام «زهره» است که همراه مادرش به چشمه می‌رود و آب می‌آورد. پدر زهره به سفر رفته است و زهره خواب می‌بیند که با پدرش به دریا می‌رود. بعد از انتظاری طولانی، سرانجام پدر باز می‎گردد و همراه هدایایی که برای دخترش آورده است، وعده‌ای هیجان‎انگیز به او می‎دهد.

قلب و بطری

معرفی کتاب
در این داستان کودکان نه‌تنها با آناتومی و فیزیولوژی قلب انسان آشنا می‌شوند، بلکه از جایگاه ویژه قلب در برقراری ارتباط و نیز ایجاد ویژگی‌هایی چون مهربانی، سخاوت، بخشش، تنها نبودن و... آگاهی می‌یابند.

کلاغ سفید باغ صنوبر

معرفی کتاب
این کتاب حاوی هفت داستان درباره کلاغ‌های باهوشی است که به صورت گروهی در باغ صنوبر زندگی می‏‌کنند. به تازگی کلاغ سفید و بامزه‎ای به نام «قلقلک» به دنیا آمده است که هرروز برای خود و دوستانش ماجراهای زیادی را به وجود می‌‏آورد. این کلاغ‌های مانند انسان‌ها شخصیت‎های گوناگونی دارند و کمک می‎کنند تا کودکان آماده ورود به دنیای پرماجرای بزرگسالان شوند. گوش کردن به حرف بزرگ‌ترها، بی‌اجازه دست نزدن به وسایل دیگران و تلاش برای رسیدن به هدف، ازجمله نکات آموزشی این داستان‌هاست.

پتوی پرنده

معرفی کتاب
کتاب پتوی پرنده از مجموعه نیکو و داپو، درصدد ایجاد فرهنگ حمایت از تولید داخل با استفاده از مهارت‌های زندگی است. نویسنده سعی می‌کند در داستانی فانتزی شخصیت اصلی داستان یعنی نیکو را با نتیجه خرید کالای خارجی مواجه کند.او با پتوی پرنده اش همراه شده و با مهمان‌هایی خارجی مقابل می‌شود که هر کدام مشکلاتی برای او به‌وجود می‌آورند.

سنجاب گرفتار

معرفی کتاب
پدر و دختر به جنگل رفته‌اند تا برای تولد مادر گل بچینند. وقتی به خانه می‌رسند، می‎بینند در انباری باز است و بلبلی روی در آن نشسته است و یکسره آواز می‌‏خواند؛ درصورتی‌که آن‌وقت روز، پرنده‎ها باید به لانه‌هایشان بروند! وقتی آن‌ها وارد انباری می‏‌شوند، سنجابی را می‌‏بینند که جعبه‎ای روی پایش افتاده است! پدر جعبه را برمی‎دارد و پای سنجاب را که زخمی شده است، می‎بندد. دوستی یعنی این!

اپوش دیو

معرفی کتاب
«اپوش دیو» که خیلی بزرگ و سیاه و ترسناک بود، در کوچه‌ها ابر می‎فروخت. ابرهای بزرگ و کوچک، آبدار و بی‌آب. «نرگسی» تمام پول‌هایش را به اپوش داد و یک ابر خرگوشی خرید. در کوچه بعدی، «سهرابی» ابر خرسی گرفت و در کوچه بعد، «مریمی» ابر هاپ‌هاپی و... . حالا دیگر اپوش دیو هیچ ابری ندارد. بچه‎ها ابرهایشان را مثل هوا، قاصدک، پَر و... به آسمان فرستادند و ناگهان... .

تمساحی به نام گل زعفران

معرفی کتاب
«گل زعفران» نام تمساح جوانی است که کنار گل زعفران سر از تخم درمی‎آورد و همه او را به این نام صدا می‏‌کنند. گل زعفران از دوران نوجوانی گیاه‎خواری را انتخاب می‏‌کند. او دندان‎های تیز، پوستِ زبر و کلفت و چشمان ترسناکی دارد؛ ولی با همه مهربان و خوشروست. روزی به آن طرف رودخانه می‌‏رود تا دوستان جدیدی پیدا کند. او گوزنی را در حال آب خوردن می‌بیند. گل زعفران سلام می‎کند و لبخند می‌‏زند؛ ولی گوزن فرار می‌کند! بعد فیل‌کوچولو و خرگوش می‎آیند و باز هم گل زعفران سلام می‏‌کند و لبخند می‎زند؛ ولی آن‌ها هم پا به فرار می‌گذارند. آخر چرا؟ او که به همه لبخند می‏‌زند!

جوجه‌ بیست‌و‌دو روزه

معرفی کتاب
جوجه ماشینی از تخم بیرون می‎آید و سلام می‏‌کند. ماشین جوجه‎کشی جوابش را می‏‌دهد و جوجه فکر می‏‌کند او مادرش است! ماشین جوجه‎کشی خیلی دلش می‎خواهد مادر جوجه باشد؛ اما برایش توضیح می‌‏دهد که یک ماشین خودکار است و متأسفانه نمی‌‏تواند به جوجه که گرسنه‎اش است، غذایی بدهد. جوجه راه می‌‏افتد تا خودش غذا پیدا کند. ماشین جوجه‌کشی که نگران جوجه است، می‎خواهد به دنبال او برود که ناگهان پاهای آهنی‎اش از زمین کنده می‌شود و سیم برقش هم از پریز روی دیوار جدا می‎شود و... .

جیلی‌بیلی و پیشی

معرفی کتاب
پیشیِ «جیلی‌بیلی» گم شده است. او همه‌جا را می‏‌گردد؛ ولی خبری از پیشی نیست. جیلی‌بیلی سریع‌تر از همیشه صبحانه‌اش را می‎خورد و به خانه دوستش می‏‌رود تا دو نفری دنبال پیشی بگردند. آن‎ها سوار ماشین می‌‏شوند و به راه می‌‏افتند؛ اما وسط راه، ماشین صدای بلندی می‏‌کند و دود سیاه و نارنجی‌ای از آن بیرون می‏‌آید و خاموش می‎شود. بچه‎ها فکر می‏‌کنند این چیز سیاه و نارنجی تکه‌ای از ماشین است و تصمیم می‏‌گیرند آن را تمیز کنند و سرِ جایش بگذارند تا ماشین درست شود؛ اما... .

خاله نگار و دختر گل‌ها

معرفی کتاب
شوهر «خاله‌نگار» از دنیا رفته و او تنهای تنهاست. روزی خاله‌نگار متوجه می شود که برف‌ها آب شده‎اند و آمدن عمو‌نوروز نزدیک است. او می‎خواهد خانه را تمیز و مرتب کند؛ اما دیگر مثل سابق توان ندارد و خیلی زود خسته می‎شود. او مقداری چای که با گل‌های کوهی مخلوط است، دَم می‏‌کند، شاید خستگی‎اش در برود. در همین موقع، ناگهان از لوله قوری یک عالمه گل ریز و کوچک بیرون می‎ریزد و مثل دانه‌های برف روی دامن خاله‌نگار فرود می‎آید. یکی از گل‎ها بنفش است و وقتی خاله می‏‌خواهد آن را بردارد، اتفاق عجیبی می‏‌افتد!