بابا گردویی
معرفی کتاب
یکی از روزهایی که «انوشیروان» به شکار میرود، پیرمردی را میبیند که مشغول کاشتن درخت گردو است. انوشیروان با تعجب او را نگاه میکند؛ چراکه میداند درخت گردو وقتی به ثمر مینشیند که پیرمرد زنده نیست. هنگامی که علت این کار را از او جویا میشود، پاسخ پیرمرد این است: «دیگران کاشتند و ما خوردیم، ما میکاریم تا دیگران بخورند.» انوشیروان از این پاسخ خوشش میآید و دستور میدهد هزار درهم به پیرمرد بدهند؛ اما داستان اینجا تمام نمیشود و... .
بهترین رفوگر شهر
معرفی کتاب
روزی مردی نزد سلطان «محمود» میرود و از قاضی شهر شکایت میکند که مدتها پیش، نزد او کیسهای پر از سکههای طلا به امانت گذاشته است، کیسهای سربسته و مُهرزده. هنگامی که کیسه را پس میگیرد و در آن را باز میکند، در آن سکههای مسی میبیند و وقتی موضوع را به قاضی میگوید، قاضی پاسخ میدهد که کیسه را همانطور سربسته و مُهر زده به او بازگردانده است. سلطان محمود کیسه را از مرد میگیرد و با مقداری پول او را راهی میکند؛ اما سخت به فکر فرو میرود و سرانجام نقشهای میکشد، نقشهای که حقیقت را برملا میکند.
مإمور مخصوص خلیفه
معرفی کتاب
امیر شهر «بغداد»، از بازرگانی ششصد دینار قرض میگیرد و قول میدهد که سه ماه بعد پول او را پس بدهد. امیر نوشتهای به بازرگان میدهد که پول او را به اضافه صد دینار و یک دست لباس گرانبها بازگرداند. بعد از سه ماه، بازرگان برای گرفتن پول نزد امیر میرود، امیر میگوید به زودی پول او را بازمیگرداند... . یک سال و نیم از این ماجرا میگذرد و بازرگان هنوز پولش را پس نگرفته است تا اینکه روزی در مسجد در حال راز و نیاز با خداوند است که درویشی صدای او را میشنود و... .
دو آفتابه طلا
معرفی کتاب
مرد جوانی به نام «سهراب»، بیستهزار دینار را در دو آفتابه طلا، نزد قاضی شهر، به امانت میگذارد؛ زیرا قصدِ سفر حج دارد و نمیخواهد تمام داراییاش را همراه ببرد. سهراب بعد از سفر حج، به جنگجویان اسلام میپیوندد و بعد از چندسال به شهرش و نزد قاضی بازمیگردد و پولش را طلب میکند؛ اما قاضی جوابی به او نمیدهد و وقتی اصرار سهراب را میبیند، جوان را تهدید میکند که او را به دیوانهخانه میفرستد. یکی از مأموران پادشاه «عضدالدوله»، این خبر را به او میرساند و پادشاه به فکر میرود تا چارهای پیدا کند. پادشاه به دنبال قاضی میفرستد و به او میگوید که قصد دارد مقداری طلا و جواهر نزد او به امانت بگذارد و... .
خر دانا
معرفی کتاب
پادشاه «انوشیروان» فرمان میدهد زنجیر بلندی بسازند و زنگهایی به آن آویزان کنند، آنچنان که حتی دست بچهها هم به آن برسد تا هرکسی مشکلی دارد، زنجیرها را بکشد و زنگها به صدا دربیاید و صدایش به گوش انوشیروان برسد. روزی صدای زنگها بلند میشود. نگهبانها خر پیر و بیماری را میبینند که پشتش را به زنجیرها میمالد. به فرمان پادشاه، نگهبانان خر را در بازار میچرخانند تا از حال و روزش باخبر شوند. آنها متوجه میشوند که خر متعلق به «گودرز رختشوی» است. او بیستسال از حیوان بیچاره کار کشیده و حالا که حیوان پیر و ناتوان شده، به اصطلاح او را آزاد کرده و خر پیر آواره شده است. انوشیروان دستور میدهد که... .
خاله اناری
معرفی کتاب
حاکم آذربایجان که همه به او «سپهسالار» میگویند، تصمیم میگیرد در حوالی شهر، خانه بزرگی برای خودش بسازد. در همان مکانی که او قصد ساختن خانه دارد، پیرزنی زندگی میکند که همه «خالهاناری» صدایش میکنند؛ چراکه باغ انار کوچکی دارد و کارگرهایی که با کارکردن در این باغ زندگیشان را میگذرانند. سپهسالار از پیرزن میخواهد که باغش را به او بفروشد؛ اما پیرزن نمیپذیرد. سپهسالار زمین را به زور از او میگیرد و هیچ پولی به پیرزن نمیدهد. خالهاناری سعی میکند هر طور شده حقش را بگیرد؛ اما بینتیجه است. سرانجام نزد پادشاه، «انوشیروان»، میرود و... .
شاه و چوپان
معرفی کتاب
«بهرام گور» وزیری به نام «راست روشن» دارد که کاملاً مورد اعتمادش است. بهرام با خیال راحت مشغول خوشگذرانی است و کشور را به وزیرش سپرده است. غافل از اینکه راست روشن به مردم ظلم میکند و تا میتواند زور میگوید. روزی بهرام متوجه میشود که دشمن خیال حمله به سرزمینش را دارد. او برای سر و سامان دادن به لشکر، به خزانه میرود؛ ولی در کمال تعجب، آنجا را خالی میبیند. علت را جویا میشود؛ ولی هیچکس جرئت ندارد درباره وزیر حرفی بزند. بهرام غرق در فکر به تنهایی به صحرا میرود و کنار خیمهای که گوسفندان در حال چرا هستند، سگی را میبیند که به دار زده شده است و... .
او هنوز اینجاست
معرفی کتاب
«سوسی» و «گای» مدتهاست که با هم دوست هستند، همهجا با هم و در کنار هم. روزی که «مونوپولی» بازی میکنند، به این فکر میافتند که حیوان خانگی بخرند؛ اما مادر گای با این کار مخالف است. با اصرار بچهها، پدر سوسی راضی میشود و همه با هم به فروشگاه حیوانات خانگی میروند. آنها یک گکوی پلنگی میخرند (نوعی مارمولک)، با یک محفظه شیشهای و کلی وسایل دیگر. سوسی و گای اسم گکو را «ماتیلدا» میگذارند و خانه ماتیلدا در اتاق سوسی قرار میگیرد. ماتیلدا خیلی سریع با گای دوست میشود؛ اما ظاهراً از سوسی خوشش نمیآید و... .
درخت بخشنده
معرفی کتاب
درخت و پسرک با هم دوست هستند. پسرک هر روز نزد درخت میرود. او با برگهای درخت برای خود تاج درست میکند، از تنه درخت بالا میرود، با شاخههایش تاببازی میکند، از سیبهایش میخورد و وقتی خسته میشود، زیر سایهاش میخوابد. درخت و پسرک از بودن با هم بسیار خوشحال هستند. سالها میگذرد، حالا پسرک مرد جوانی شده است. او غمگین است و حوصله بالا رفتن از درخت را ندارد. پسرک به پول احتیاج دارد. درخت سیبهایش را به او میدهد تا بفروشد و شاد باشد. مدتی بعد دوباره مرد جوان بازمیگردد. او باز هم غمگین است و درخت... .
زمانی که همصحبت فریدا بودم
معرفی کتاب
«مینا»، «مانی»، «محسن» و «پریسا» به خانه مادربزرگ میروند؛ اما او به مسافرت رفته است و فقط دایی «سامان» در خانه است. دایی سامان یک کارتن پر از صفحههای گرامافون قدیمی به بچهها میدهد. با شنیدن صدای نوجوانی دایی سامان روی صفحهها، بچهها به ماجرای سفر او به مکزیک و دیدارش با «فریدا» (نقاش مکزیکی)، پی میبرند. در این سفر «لوئیس بونوئل» دایی و فریدا را همراهی میکند. آنها به جنگلی عجیب میروند و از معابد آزتکها سردرمیآورند!