سردترین روز در باغوحش
معرفی کتاب
در سردترین روز سال، درباغ وحش، صدای وحشتناکی به گوش میرسد و دستگاه گرمایشی از کار میافتد. همه حیوانات از سرما در حال یخ زدن هستند؛ البته به غیر از خرس قطبی. آقای «پیکلز»، مدیر باغ وحش، از کارمندانش میخواهد که برای تعطیلات آخر هفته، حیوانات را به خانه خود ببرند و آنها را گرم نگه دارند. این کتاب داستان اتفاقاتی است که در این تعطیلات رخ میدهد.
شلوغترین روز در باغوحش
معرفی کتاب
آقای «راجا» سالهاست که در باغ وحش، مسئول نگهداری از کرگدن است و حالا احساس میکند که احتیاج به تغییر دارد؛ البته نه برای همیشه. به همین دلیل، نزد مدیر باغ وحش، آقای «پیکلز»، میرود و از او میخواهد که برای چند روز جایش را عوض کند. با این پیشنهاد، فکر بکری به ذهن آقای پیکلز میرسد. او از همه کارکنان میخواهد که حیوانهایشان را با هم عوض کنند. همه خیلی هیجانزدهاند؛ اما وقتی خرس قطبی با سرعت پنجاه کیلومتر در ساعت به طرف خیابان اصلی میدود، مسئولان باغ وحش حسابی میترسند!
یک دوست باحال یخی
معرفی کتاب
«الیوت» پسر مودبی است، به همین دلیل وقتی پدرش پیشنهاد میکند به آکواریوم بروند، قبول میکند با اینکه فکر میکند آنجا شلوغ و پر از سر و صداست. در آکواریوم هیچچیز توجه الیوت را به خود جلب نمیکند تا اینکه چشمش به پنگوئنها میافتد. چقدر آنها مرتب هستند، انگار لباس رسمی پوشیدهاند! الیوت کوچکترین پنگوئن را در کولهپشتیاش میگذارد و آن را به خانه میبرد؛ اما پدرش فکر میکند او یک عروسک پنگوئن خریده است. وقتی پدر الیوت متوجه پنگوئن واقعی بشود، چه عکسالعملی نشان میدهد؟
بابا و دایناسور
معرفی کتاب
«نیکولاس» پسر کوچولویی است که از تاریکی و حشرههای بزرگی که لابهلای بوتهها زندگی میکنند، میترسد. او میخواهد مثل پدرش شجاع باشد، برای همین عروسک یک دایناسور را همیشه همراه خود دارد؛ چون دایناسورها نه از تاریکی میترسند نه از حشرهها و نه از هیچچیز دیگر. نیکولاس هنگام سنگنوردی، شنا و در مسابقه فوتبال هم دایناسور را همراه دارد تا اینکه دایناسورش گم میشود. پسر کوچولو این راز را با پدرش درمیان میگذارد و آنها با هم به دنبال آن میگردند.
اسبابکشی پرماجرا
معرفی کتاب
«پتسون» نام مزرعهداری است که گربهای به نام «فیندوس» دارد. فیندوس هر روز ساعت چهار صبح، روی تخت کوچکش که کنار تخت پتسون است، بپربپر میکند و هر روز پتسون را از خواب بیدار میکند. پتسون که دیگر از این کارهای فیندوس خسته شده است، به او میگوید باید به جای دیگری برود. سرانجام فیندوس به اتاقکی کنار باغچه میرود تا هر قدر میخواهد بپربپر کند؛ اما تنهایی برای هر دوی آنها خستهکننده است. آیا آنها میتوانند طور دیگری با هم کنار بیایند؟
عید پرماجرا
معرفی کتاب
یک روز پیش از کریسمس، «پتسون» و گربه سخنگویش، «فیندوس»، کارهای زیادی دارند که انجام دهند؛ اما اتفاق بدی برای پتسون رخ میدهد. حالا آنها چطور میتوانند این همه کار را انجام دهند؟ آنها نه درخت کریسمس دارند، نه گوشت، نه بیسکویت زنجبیلی و نه... . درست همانموقع که پتسون و فیندوس ناامید شدهاند، «اَکسِل» وارد میشود. او از موضوع خبردار میشود و میخواهد کمک کند؛ اما کمک او کافی نیست و آنها هنوز خیلی چیزها کم دارند؛ اما صبر کنید! بعد از چند دقیقه خانم «اِلسا» وارد میشود و کلی خوراکی میآورد و چند دقیقه بعد، آقای «گوستاوسون» و بعد خانم «اندرسون» و... .
گوریل و هانا
معرفی کتاب
«هانا» گوریلها را خیلی دوست دارد و خیلی دلش میخواهد یک گوریل واقعی ببیند؛ اما پدرش فرصت ندارد او را به باغ وحش ببرد. او تمام هفته را کار میکند و آخر هفته هم به شدت خسته است. هانا برای تولدش از پدرش یک گوریل میخواهد. وقتی هانا بیدار میشود، یک گوریل عروسکی را کنار تختش میبیند. هانا گوریل را گوشهای میاندازد و دوباره میخوابد؛ اما اتفاق عجیبی رخ میدهد.
گروه وحشت و 10 داستان کوتاه دیگر...
معرفی کتاب
این کتاب حاوی یازده داستان کوتاه است. «کی قویتره؟»، «به انتظار ناجی»، «پروانه و کفشدوزک» و «گروه وحشت» نام برخی از این داستانهاست. در داستان «گروه وحشت» چند سوسک و یک پشه در چاه فاضلاب آپارتمانی زندگی میکنند. آنها گروهی به نام «گروه وحشت» تشکیل میدهند و تصمیم میگیرند هر شب به خانه یکی از همسایهها بروند و آنها را بترسانند. شبی مورچهای آنها را نصیحت میکند که دست از این کارها بردارند؛ چون عاقبت خوبی برایشان ندارد. آنها مورچه را میکُشند و به کارشان ادامه میدهند؛ اما دچار سرانجام وخیمی میشوند که مورچه پیشبینی کرده بود!
آدمبرفی خوشبخت و 11 داستان کوتاه دیگر
معرفی کتاب
این کتاب شامل دوازده داستان کوتاه است. «آدمبرفی خوشبخت»، «من کی هستم؟»، «تلفن بیتجربه»، «چتر شکسته» و... نام این داستانهاست. داستان «آدمبرفی خوشبخت» درباره آدمبرفیای است که در گوی شیشهای، پشت ویترین مغازه زندگی میکند. او راضی و خوشحال است تا اینکه روزی بچهها را میبیند که در پیادهرو یک آدمبرفی واقعی درست میکنند. او دلش میخواهد جای آن آدم برفی باشد؛ ولی در آن گوی شیشهای اسیر است و نمیتواند بیرون برود. سرانجام روزی برفها آب میشوند و آدمبرفی واقعی هم همینطور و... .
آدمک کاهی
معرفی کتاب
مدتهاست که آدمک کاهی وسط مزرعه ایستاده است و هیچ کلاغی جرئت نمیکند به مزرعه نزدیک شود. روزی باد به آدمک میگوید از اینکه اینجا تنها ایستادهای خسته نیستی؟ آدمک جواب میدهد که برای نگهداری از مزرعه مجبور است این کار را بکند. باد به او میگوید میتواند او را به سرزمینی زیبا و رنگارنگ ببرد تا از آن آفتاب داغ و کلاغها راحت شود؛ اما آدمک نگران مزرعه است.