Skip to main content

نجار شهر هیولاها

معرفی کتاب
پسرک با پدر و مادرش سر میز شام هستند که صدای در را می‌شنوند. پسر در را باز می‌کند و با هیولایی صورتی روبه‌رو می‌شود که احمق و ساده‌لوح به نظر می‌آید. هیولا وارد خانه می‌شود و هر چه در خانه وجود دارد، از بیسکویت مربایی تا سوپ، همه را می‌خورد. هیولا می‌خواهد همه اعضای خانواده را بخورد؛ اما مادر پیشنهاد می‌کند ابتدا حمام برود و خودش را تمیز کند، سپس یکی‌یکی بخورد تا دل‌درد نگیرد! هیولا به حمام می‌رود؛ اما... .

سرزمین به‌هم‌ریخته

معرفی کتاب
پسرک همراه خانواده‌اش برای تفریح به ساحل رفته است. آنجا دسته‌ای از مرغان دریایی را می‌بیند و برایشان شیرینی نخودچی می‌ریزد. هنگام بازگشت یکی از مرغان دریایی با پسرک صحبت می‌کند تا او را با خود به خانه‌شان ببرد. پسرک این کار را انجام می‌دهد و متوجه می‌شود که او جادوگری است که شاهزاده‌خانمی او را به مرغ دریایی تبدیل کرده است و عاشق شیرینی نخودچی است! مرغ دریایی آرزو دارد دوباره تبدیل به جادوگر شود و پسرک به او کمک می‌کند!

نقلی‌خان و دارو‌دسته‌اش

معرفی کتاب
پسرک همراه خانواده‌اش به دیدن مادربزرگ می‌روند. وقتی نزدیک خانه مادربزرگ می‌شوند، باد تندی شروع به وزیدن می‎کند، انگار هیولایی روی ماشین نشسته و خودش را به سقف ماشین می‌کوبد. پسرک یک هیولای «لحاف‌گوش» را می‌بیند که یکی از گوش‌هایش را دار و دسته «نقلی‌خان» بریده‌اند. حالا هیولا می‌خواهد خانواده آن‌ها را گروگان بگیرد تا دار و دسته نقلی‌خان گوشش را پس بدهند؛ اما دار و دسته نقلی‌خان از کجا بفهمند که او و خانواده‌اش در دستان هیولا هستند؟

موش کور

معرفی کتاب
«یوستوس» در حال جدا کردن لاستیک‌های اسقاطی عمو «تیتوس» است که متوجه خانم «ویلمرس» می‌شود. خانم ویلمرس سگ کوچکش را سرزنش می‌کند؛ چون فکر می‌کند لباس پسرش را از روی بند رخت دزدیده و جایی پنهان کرده است؛ اما ماجرای دزدی به اینجا ختم نمی‌شود. سه پسربچه متوجه می‌شوند که از فروشگاه آقای «پورتر» هم دزدی شده است. بچه‌ها برای به دام انداختن دزدها فقط یک راه دارند، باید عضوی از دزدها شوند!

نجات آتلانتیس

معرفی کتاب
آقای «اندروس»، پدر «بوب»، سه پسربچه را به افتتاحیه پارک تفریحی «آتلانتیس» می‌برد. بچه‌ها در پارک حسابی خوش می‌گذرانند و هر چقدر دلشان می‌خواهد، می‌خورند؛ اما همه‌چیز طبق برنامه پیش نمی‌رود. در پارک خبرهایی هست و «پتر» و «بوب» و «یوستوس» تصمیم می‌گیرند از آن سردربیاورند.

چشمه جادویی

معرفی کتاب
آن روز صبح زود هر سه پسربچه به فروشگاه آقای «پورتر» می‌آیند؛ ولی مغازه هنوز بسته است. ناگهان متوجه موضوع جالبی می‌شوند. حوضچه وسط میدان که همیشه تا زانو آب داشت، حالا پر از سکه‌های کوچک و براق است! «پتر» و «بوب» و «یوستوس»، درگیر ماجرایی باورنکردنی می‌شوند که باید معمای آن را حل کنند.

شهر ترسناک

معرفی کتاب
«یوستوس» و «پتر» و «بوب» تازه خالی کردن بار ماشین عمو «تیتوس» را تمام کرده بودند که زمین زیر پایشان لرزید! البته آن‌ها به این زلزله‌‌ها عادت داشتند. سه پسربچه دستمزدشان را گرفتند و به فروشگاه «پورتر» رفتند؛ اگرچه زلزله شدید نبود؛ اما آثارش در شهر دیده می‌شد. ناگهان ماشین کاراوانی وارد شهر شد و سه نفر با روپوش‌های سفید از آن پیاده شدند. آن‌ها معتقد بودند که شهر باید تخلیه شود؛ اما چرا؟

خطر در آسمان

معرفی کتاب
فیلم با سقوط شهاب‌سنگی بزرگ و زمین‌لرزه‌ای وحشتناک به پایان می‌رسد و سه پسربچه با دلخوری از سینما بیرون می‌آیند؛ اما با دیدن دختری به نام «ژانت» دلخوریشان از بین می‌رود. ژانت برای دیدن عمویش آمده است که دانشمندی عجیب و غریب است. سه پسربچه، ژانت را به رصدخانه عمو «راندولف» می‌برند؛ ولی اثری از او نیست! چه بلایی سر این دانشمند آمده است؟

سؤال و سؤال و سؤال

معرفی کتاب
«پتر» و «بوب» و «یوستوس» از بودن در منبع قدیمی و از کارافتاده آب خسته شده بودند و به ماجراهای هیجان‌انگیز احتیاج داشتند. سه پسربچه گرسنه بودند و روی هم نیم‌دلار هم پول نداشتند! آن‌ها بطری‌های خالی را در کیسه‌ای گذاشتند و به فروشگاه «پورتر» رفتند. در حالی که بچه‌ها سرگرم خنک کردن خودشان بودند، مردی با ظاهری آراسته وارد فروشگاه شد و سراغ آقای «یوناس» را گرفت. آقای یوناس عموی یوستوس! این غریبه با او چه کاری داشت؟

پی‌پی جوراب‌بلند

معرفی کتاب
«پی‌پی» وقتی خیلی کوچک بود، مادرش را از دست داد. پدرش هم دریانورد بود و در دریا ناپدید شد؛ اما پی‌پی مطمئن بود که روزی برمی‎گردد. او با یک میمون به نام آقای «نیلسن» که هدیه پدرش بود و یک چمدان پر از سکه‌های طلا از کشتی پدرش پیاده شد و در خانه قدیمی‌ای که پدرش برای روزهای پیری‌اش خریده بود، ساکن شد و فوری یک اسب برای خودش خرید. این کتاب ماجراهای این دختر 9 ساله است که به تنهایی زندگی می‎کند.