Skip to main content

مار قلابی و شعبده‌باز عجیب

معرفی کتاب
در جلد سوم از کتاب «ماجراهای هنک»، «امیلی»، خواهر کوچک «هنک»، خود را برای جشن تولدش آماده می‌کند؛ اما او از اینکه نمی‌تواند در این جشن، نمایش خزنده‌ها را داشته باشد، ناراحت است. هنک پنج راه به ذهنش می‌رسد که به امیلی کمک کند تا او از تولدش لذت ببرد. هنک از میان این پنج راه یکی را انتخاب می‌کند و تصمیم می‌گیرد تغییر قیافه بدهد و خودش را یک شعبده‌باز معرفی کند. او می‌خواهد یک مار ظاهر کند؛ اما یاد گرفتن این حُقه سخت‌تر از آن است که هنک فکر می‎کند.

قورباغه گم‌شده

معرفی کتاب
در جلد دوم از کتاب «ماجراهای هنک»، آقای مدیر وارد کلاس خانم «فلاورز» می‌شود تا یکی از بچه‌ها را برای نگهداری از قورباغه‌اش، «فِرِد»، انتخاب کند؛ چون قصد دارد به سفر برود. خانم فلاورز، هنک را برای این کار پیشنهاد می‌کند و هنک قبول می‌کند؛ ولی یک روز فراموش می‌کند در ظرف را ببندد و قورباغه فرار می‌کند. حالا هنک تا دوشنبه فرصت دارد که قورباغه را پیدا کند و به آقای مدیر تحویل بدهد.

نشانه‌های کتاب هم آدم‌‌اند

معرفی کتاب
در جلد نخست از کتاب «ماجراهای هنک»، خانم «فلاورز»، معلم هنک، بچه‌های کلاس را به اجرای نمایشنامه در مدرسه دعوت می‎کند. داستان نمایش درباره پسری است که در کتابخانه خوابش می‌برد و وقتی از خواب بیدار می‌شود، کتاب‌ها زنده می‌شوند و از قفسه‌ها بیرون می‌پرند. هنک تنها کسی است که از شنیدن این موضوع هیجان‌زده و خوش‌حال نمی‌شود؛ چون او در خواندن ضعیف است. آیا هنک می‌تواند در کنار دوستانش نقشی در این نمایش داشته باشد؟

زوغولی

معرفی کتاب
مامان‌غوله در حال بافتنی بافتن است و بچه‌غول‌ها در حال بپر بپر و بازی کردن هستند. مامان‌غوله، بچه‌غول‌ها، یعنی «غولچه»، «موغولی» و «زوغولی» را به حیاط می‌فرستد تا آنجا بازی کنند. بچه‌ها در حیاط مشغول بازی می‌شوند که ناگهان صدای فریاد زوغولی بلند می‌شود. انگار تیغی به پای زوغولی فرو رفته است؛ اما وقتی مامان‌غوله می‌آید، می‌فهمد که درد زوغولی از چیست و درمان آن را هم می‌داند!

من نمی‌خواهم قورباغه باشم

معرفی کتاب
داستان این کتاب درباره قورباغه‌ای است که نمی‌خواهد قورباغه باشد. درواقع او هر چیزی می‌خواهد باشد، به غیر از قورباغه! چرا؟ چون فکر می‌کند، قورباغه‌ها خیس و لیز هستند و زیادی حشره می‌خورند؛ ولی یک نفر هست که برای او توضیح می‌دهد چرا نمی‌تواند مثلاً خوک یا خرگوش یا جغد باشد. در پایان داستان قورباغه به این نتیجه می‌رسد که قورباغه بودن اصلاً چیز بدی نیست و فکر می‌کند که چقدر خوش‌شانس است که یک مگس نیست؛ چون مگس‌ها خوراک قورباغه‌ها می‌شوند!

دست از سرم بردارید!

معرفی کتاب
این داستان، قصه مادربزرگی است که ظاهراً بی‌حوصله است و دوست دارد تنها باشد و ژاکت ببافد؛ اما هر جا می‌رود، شلوغ است. او بالاخره یک جای ساکت پیدا می‌کند، ولی وقتی کارش تمام می‌شود، خیلی زود احساس تنهایی می‌کند و نزد نوه‌هایش باز می‌گردد و به هر کدام ژاکتشان را می‌دهد. مادربزرگ متوجه می‌شود که تنهایی همیشه خوب نیست و گاهی بهتر است از حضور خانواده و دوستانش لذت ببرد و خوش بگذراند.

هیچ کس یک دیو را دوست ندارد

معرفی کتاب
در اعماق سیاهچال، دیو بیدار می‌شود تا روز تازه‎ای را آغاز کند. او مشغول انجام دادن کارهای روزانه است که صدای برخورد چند جفت چکمه روی کف سنگی سیاهچال، همه‌چیز را تغییر می‌دهد. چند ماجراجو «اسکلت»، دوست صمیمی دیو، را می‌دزدند. دیو تصمیم می‌گیرد اسکلت را نجات دهد؛ اما او می‌داند که هیچ‌کس از یک دیو خوشش نمی‌آید. با این حال، راه می‌افتد و کوه‌ها را پشت سر می‌گذارد تا اینکه با کشاورزی روبه‌رو می‌شود. مرد کشاورز که از دیو ترسیده است، او را دنبال می‌کند. دیو فرار می‌کند تا به مسافرخانه‌ای می‌رسد و... .

هیولای هزاردندان

معرفی کتاب
شاهزاده‌خانم «ماگنولیا» خیلی خسته است؛ چون تمام شب با هیولاها جنگیده است. دقیقاً زمانی که می‌خواهد بخوابد، صدایی می‌شنود. شاهزاده‌خانم لباس سیاهش را می‌پوشد و به چراگاه بزها می‌رود. هیولای هزاردندان آنجاست و می‌خواهد همه بزها را بخورد. ماگنولیا از او می‌خواهد که به سرزمین هیولاها بازگردد؛ اما هیولا او را در دستش می‌گیرد و دهانش را باز می‌کند؛ ولی در همین موقع یک نفر دُم هیولا را می‌کشد و... .

خرگوش‌های بزخور

معرفی کتاب
«ماگنولیا»، یک شاهزاده‌خانم زیبا و یک ابرقهرمان شجاع است. او راز مهمی دارد که نمی‌خواهد هیچ کس از آن خبردار شود. هر وقت زنگ خطر هیولا به صدا درمی‌آید، شاهزاده‌خانم لباس پف‌پفی و کفش‌های شیشه‌ای‌اش را در انبار مخفی می‎کند و لباس سیاه می‌پوشد، نقاب مشکی خود را می‌زند و از داخل تونل مخفی سُر می‎خورد و بیرون می‌رود. ماگنولیا اسبی به نام «نفس طلا» دارد که همیشه همراه اوست. شاهزاده سیاه‌پوش با هیولاهای بدجنس و خطرناک مبارزه می‌کند. این‌بار زنگ خطر از چراگاه بزها به گوش می‌رسد. یعنی چه اتفاقی افتاده است؟

تولد پردردسر

معرفی کتاب
تولد شاهزاده‌خانم «ماگنولیا»ست و او می‎خواهد همه چیز عالی باشد. او لباس پفی‌اش را می‌پوشد و کفش‌های شیشه‌ای‌اش را برق می‌اندازد و... هر لحظه ممکن است میهمان‌ها از راه برسند؛ اما ناگهان انگشتر جواهرنشانش زنگ می‌زند، هیولا حمله کرده است. شاهزاده‌خانم لباس و کفشش را درمی‌آورد و لباس سیاهی می‌پوشد و نقاب می‎زند و از تونل مخفی‎اش از قصر بیرون می‎رود تا با هیولا بجنگد. هیچ کس نمی‎داند که او شاهزاده سیاه‌پوش است!