مهمان فضول
معرفی کتاب
دوشسِ «موبرجی»، مهمان شاهزادهخانم «ماگنولیا» است. آنها در حال خوردن شکلات داغ و کیک فنجانی هستند که انگشتر شاهزادهخانم به صدا درمیآید. دوشس که خیلی دلش میخواهد راز ماگنولیا را کشف کند، کنجکاو میشود؛ اما شاهزادهخانم بهانهای میآورد و به سرعت از آنجا دور میشود. او به مخفیگاهش میرود، لباس صورتیاش را درمیآورد، لباس سیاهش را میپوشد و از توی تونل مخفیاش سُر میخورد و پایین میرود؛ زیرا او شاهزاده سیاهپوش است که با هیولاها مبارزه میکند!
سنگ، کاغذ، قیچی
معرفی کتاب
سنگ قویترین جنگجوی سرزمینش، یعنی حیاط پشتی بود؛ ولی چون هیچکس نمیتوانست با او نبرد کند، همیشه غصه میخورد. در همان زمان، کاغذ هم در سرزمینِ دفتر و کتابها، باهوشترین جنگجو بود و هیچکس به پایش نمیرسید. او همیشه پیروز بود؛ اما غصه میخورد چون حریفی نداشت. در سرزمین دیگری، قیچی در قلمرو آشپزخانه، سومین جنگجویی بود که هیچکس نتوانسته بود او را شکست بدهد تا اینکه روزی در غار بزرگ گاراژ، سنگ و کاغذ و قیچی با هم روبهرو شدند. به نظر شما چه اتفاقی افتاد؟
اجازه هست وقتتان را بگیرم
معرفی کتاب
موضوع این کتاب درباره خداجویی و جشن تکلیف است. قهرمان داستان که دختر کوچولویی است، به سن تکلیف رسیده و دوست دارد در جشن تکلیفش خدا هم شرکت کند. دخترک با مادرش برای خرید چادرنماز به بازار میرود. او پولهای قُلکش را با خودش میبرد و میخواهد برای خدا هدیه بخرد که وقتی به جشن میآید به او بدهد؛ اما دختر نمیداند که خدا مانند مهمانهای دیگر به جشن نمیآید. پس او چطور هدیهاش را به خدا بدهد؟
بدترین جشن تولد مار بوآ
معرفی کتاب
جشنِ تولدِ مارِ «بوآ» بود و او دوست داشت این جشن تولد، بهترین جشن تولد عمرش باشد. مارِ بوآ همه دوستانش، یعنی گوریل، میمون، پلنگ خالخالی، مورچهخوار و سوسک سرگین غلتان را برای تولدش دعوت کرده بود و انتظار داشت، هدیههایی که دوست دارد، برایش بیاورند؛ اما آیا بوآ از هدیههای دوستانش خوشش میآید؟
میخواهی دوست من باشی؟
معرفی کتاب
موش سبز غمگین است؛ چون هیچ کس نمیخواهد با او حرف بزند. موشهای خاکستری به او میگویند: « ما نمیخواهیم دوست تو باشیم.» به همین علت، یک روز موش سبز، مقداری نان و پنیر در بقچهاش میگذارد و به راه میافتد تا یک دوست پیدا کند...؛ اما هیچ کس با او دوست نمیشود و موش سبز علت این رفتار را نمیداند. او چگونه میتواند یک دوست خوب پیدا کند؟
یک راه بهتر
معرفی کتاب
«پشمکی» بچه خرگوش بازیگوشی است. او هر جایی که میرسد، گودالی میکند و گوشهای منتظر میشود و همین که یک نفر در گودال میافتد، با صدای بلند میخندد و فرار میکند. موش کوچولو یکی از افرادی است که در گودال پشمکی میافتد. او به هر ترتیبی شده است، از گودال بیرون میآید و گریان و نالان راه میافتد. موش با سنجاب روبهرو میشود و سنجاب میگوید چند روز پیش او هم در گودال خرگوش افتاده و دستش زخمی شده است. آنها متوجه میشوند که بره آهو هم در یکی از این گودالها افتاده است. موش و سنجاب و برهآهو تصمیم میگیرند که خرگوش را به دام بیندازند و تنبیهاش کنند؛ اما «بال طلا»، زنبور مهربان، یک راه بهتر به آنها یاد میدهد.
دزد یک چشم
معرفی کتاب
این کتاب از مجموعه کتابهای طنز «قصههای عهد بوق» است. در این داستان، دزد یک چشم، به سرزمین خُلها میرود و سر از قصر پادشاه درمیآورد. پادشاه خُلها با دیدن دزد یک چشم از ترس میمیرد و دزد یک چشم تاج او را بر سر میگذارد و پادشاه آن سرزمین میشود.پادشاه یک چشم با تیر و کمانش به چهار طرف دنیا تیرهای آتشین پرتاب میکند و تمام دزدهای یک چشمِ سرتاسر دنیا به آن سرزمین میآیند و جلوی چشم مردم، سرزمین خُلها به سرزمین دزدهای یک چشم تبدیل میشود! پادشاه یک چشم، «مراد شاه دزد» را به عنوان وزیر انتخاب میکند. وزیر به پادشاه پیشنهاد میکند که با دختر شاه پریان ازدواج کند و... .
سرزمین خلها
معرفی کتاب
این کتاب از مجموعه کتابهای طنز «قصههای عهد بوق» است. در سرزمین خُلها آدمهای عجیب و غریبی زندگی میکنند؛ اما خُل نیستند تا اینکه روزی سر و کله پادشاه خُلها پیدا میشود. او دستور میدهد که همه خُلهای روی زمین به آنجا بیایند. خُلها از راههای دور و نزدیک خودشان را به آن سرزمین میرسانند. وقتی همه خُلها جمع میشوند، پادشاه دستور میدهد که بلندترین و محکمترین طناب روی زمین را ببافند و خُلها هم بدون هیچ سوال و جوابی شروع به کار میکنند. این طناب برای چیست و پادشاه آن را برای چه کاری میخواهد؟
کوتولخان
معرفی کتاب
کتاب حاضر جلد دوم از مجموعه طنز «قصههای عهد بوق» است. این کتاب ده داستان دارد. «عاشق»، «ننهپیره»، «داودآوازی»، «شَلاسماعیل» و «کوتولخان» نام برخی از این داستانهاست. «کوتولخان» را به عهد بوق راه نمیدهند؛ اما او به سراغ «ننهپیره» میرود و وقتی ننهپیره مطمئن میشود که او در همه کارها استاد است، کوتولخان وارد عهد بوق میشود. روز اول کوتولخان آب را از سرچشمه گِل میکند و بعد از آب گِلآلود ماهی میگیرد و در بازار میفروشد. روز دوم با تیر و کمانش تمام پرندههای آسمان عهد بوق را شکار میکند و همه را در بازار به مردم میفروشد. روز سوم گوسفندها را به صحرا میبرد و شب باز میگردد و میگوید گوسفندها را گم کرده است. روز چهارم... . شما فکر میکنید مردم عهد بوق با او چه میکنند؟
مهمانی دیوها
معرفی کتاب
کتاب حاضر جلد اول از مجموعه طنز «قصههای عهد بوق» است. این کتاب حاوی ده داستان کوتاه بوده که نام بعضی از آنها به این ترتیب است: «جادوگر بیکار»، «پری زشته»، «جن بوداده» و «مهمانی دیوها». داستان «جادوگر بیکار» درباره جادوگری است که مثل جادوگرهای دیگر بدجنس نیست و وقتی حوصلهاش سر میرود، تصمیم میگیرد با جارویش همه جا را جارو کند. او آنقدر به این کار ادامه میدهد که جارویش میشکند. جادوگر که دلش میخواهد همه جا را تمیز کند، یک جاروبرقی اختراع میکند؛ اما بعد از مدت کوتاهی شکم جاروبرقی پر از آشغال میشود. حالا جادوگر چه کاری باید انجام دهد؟