Skip to main content

نیست نیست!

معرفی کتاب
«نیس‌نیس» و «اینا‌اینا» می‌خواستند به سفر بروند. اینااینا چمدانش را آورد؛ اما نیس‌نیس چمدانش را گم کرده بود. او آن را بالای کمد گذاشته بود؛ ولی آنجا نبود. اینااینا همه‌جا را گشت و چمدان او را پیدا کرد و بعد رفت تا لباس‌هایش را بیاورد. وقتی برگشت، دید نیس‌نیس گریه می‌کند و جیغ می‌کشد. او جوراب قرمزش را گم کرده بود. اینااینا دوباره شروع کرد به گشتن و... .

یواش یواش

معرفی کتاب
«کجکی» فکر می‌کرد چرا همه این‌قدر یواش کار می‌کنند؟ او حوصلۀ صبر کردن نداشت و دلش می‌خواست کارها را تندتند انجام شود. برای همین وقتی مادربزرگ نبود، شال‌گردنی را که او می‌بافت، برداشت و تندتند و چپ‌وچوله بافت، زیر دیگ آش هویج را زیاد کرد تا زودتر بپزد و برای آوردن بلوط بدوبدو از تپه بالا رفت؛ اما... . او کی یاد می‌گیرد که عجله نکند؟

هفت در باز

معرفی کتاب
نزدیک بهار بود ولی «دیو» همچنان تنها بود و با خودش فکر می‌کرد که تنهایی عید مزه ندارد، برای همین تصمیم گرفته بود که به خانه «نمکی» برود، او را بدزدد و به خانه خودش بیاورد. او دعا می‌کرد که نمکی درِ هفتم خانه‌اش را نبسته باشد، اما... .

کرم من گم‌شده!

معرفی کتاب
درخت‌کوچولو تیله طلایی و کِرمش را گم کرده بود. اول فکر کرد خورشید آن‌ها را دزدیده و به او گفت؛ اما خورشید‌خانم خودش کلی طلا داشت. برای همین قهر کرد و رفت. بعد بلبلی زیبا آمد و روی شاخه درخت نشست. درخت‌کوچولو گفت: «می‌دانم کارِ توست. تو تیله طلایی و کِرم قشنگ من را برداشته‌ای!». بلبل که این کار را نکرده بود، ناراحت شد، قهر کرد و رفت. بعد شاپرک آمد و.. .

تابی بالای یک درخت

معرفی کتاب
توی پارک، بچه‌ها روی تاب‌ها نشسته بودند و تاب می‌خوردند. تاب کوچکی که بالای درخت بود، تنها مانده بود و هیچ‌کس به سراغش نمی‌آمد. گربه که زیر درخت بود، به تاب کوچک گفت که هیچ‌کس او را نمی‌بیند؛ البته گربه آن را می‌دید و خیلی دلش می‌خواست بچه‌اش را بیاورد تا تاب‌بازی کند؛ اما او فقط شب‌ها بچه‌اش را بیرون می‌آورد. شب که شد، پارک خالی شد و دلِ تاب‌کوچولو پُر از غصه‌. ناگهان صدایی شنید.

بارون میاد شر‌شر

معرفی کتاب
روز عروسی پسر «ننه‌هاجر» بارون شروع به باریدن می‌کند. ننه‌هاجر وسایلی کم دارد که باید از همسایه‌ها بگیرد. خروس می‌رود که به همسایه‌ها خبر دهد و ننه‌هاجر هم می‌رود دنبال درست کردن ناهار؛ اما دلش شور می‌زند که نکند به موقع کارها انجام نشود... .

قلب مدفون

معرفی کتاب
داستان از جزیره‌ای به نام «میریاد» آغاز می‌شود که ساکنان آن، سال‌ها خدایان بی‌رحم و ترسناک را می‌پرستیدند؛ اما طی یک هفته، جنگی میان خدایان شکل می‌گیرد و همۀ آن‌ها و بسیاری از مردم جزیره می‌میرند. جنازه خدایان غول‌پیکر در انتهای دریاها فرو می‌رود و حالا پس از سی سال، ‌ این افسانه در میان ساکنان جزیره مشهور است که هرکس بتواند به اعماق آب‌ها سفر کند و تکه‌ای از بدن خدایان را بردارد، ‌ به ثروت و قدرت بی‌کرانی دست می‌یابد... .

فرانکلین به بیمارستان می‌رود

معرفی کتاب
در این کتاب «فرانکلین» گذراندن یک عمل جراحی و یک روز ماندن در بیمارستان را تجربه می‌کند. فرانکلین یک لاک‌پشت کوچک است. او گاهی سرما می‌خورد، گاهی هم بدنش زخمی می‌شود. او سال یک‌بار برای معاینه کامل پیش پزشک می‌رود اما... . در این کتاب، مراحل یک عمل جراحی برای کودک توضیح داده می‌شود. این کتاب، برای کودکانی که از رفتن به مطب می‌ترسند و مضطرب‌اند، مناسب است.

فرانکلین فرار می‌کند

معرفی کتاب
«فرانکلین»، روز خوبی را نگذرانده بود و احساس می‌کرد دیگر کسی دوستش ندارد و کسی به او اهمیت نمی‌دهد. او تصمیم گرفت از خانه فرار کند و دوستان و مدرسه و خانه‌ی جدیدی برای خودش پیدا کند، اما... . لازم به یادآوری است که انتخاب یک لاک‌پشت به‌عنوان شخصیت اصلی این داستان، نشان‌دهنده حرکت آرام و مستمر والدین در کنار کودک در مسیر رشد است. نوع بازگویی مفاهیم در داستان کاملا غیرمستقیم است و نتیجه‌گیری نهایی در متن داستان نهفته است و از دادن پیام‌های نصیحت‌آمیز به کودکان خودداری می‌کند.

فرانکلین و خواهر کوچولویش

معرفی کتاب
«فرانکلین» به خواهرش «هریت» در انجام برخی از کارها کمک می‌کند و از این‌که برادر بزرگ‌تر است، لذت می‌برد. یک روز که فرانکلین، هریت را برای بازی می‌برد، لباس‌های هریت گِلی شده و گریه می‌کند. فرانکلین برای آرام کردن هریت، سگِ اسباب‌بازی‌اش را به او می‌دهد و... . در این داستان، کودکان متوجه می‌شوند که باید وسایلشان را با خواهر و برادر خود تقسیم کنند و همیشه مراقب آن‌ها باشند.