بافبافو
معرفی کتاب
«بافبافو»، لولوکوچولوی بافنده، وقتی بادِ تند وزید، بیدار شد و از سوراخش بیرون آمد و به دشت رفت. همه میخواستند فرار کنند؛ اما بافبافو همهچیز را به هم بافت! پشم گوسفندها، دُم گاوها، ریش بزها و... . وقتی وارد دِه شد تا مردم به خودشان آمدند، بافبافو، دستها را با پاها، لباسها را به طنابها و... بافته بود. پیرزن جلوی بافبافو ایستاد و فرار نکرد. او چارهای پیدا کرده بود!
نان همبرگری
معرفی کتاب
مردی 6عدد نان همبرگری خریده و به خانه میبرد که در بین راه یکی از نانها روی زمین میافتد، مرد نان را گوشهای گذاشته و میرود. مورچهها زودتر از پرندهها نان همبرگری را پیدا میکنند و به لانه میبرند. ملکه مورچهها میگوید که برای شام همبرگر میخواهد. حالا نان هست اما خود همبرگر را از کجا گیر بیاورند؟ ... .
سفره قلقلکی
معرفی کتاب
سینهای سفره هفتسین میخواستند روی سفره، کنار هم بنشینند؛ چون زمان کمی تا تحویل سال مانده بود؛ اما تا پایشان را روی سفره میگذاشتند، او شروع میکرد به خندیدن؛ چون او خیلی قلقلکی بود. سینها هرکاری کردند تا سفره نخندد و پیچ و تاب نخورد و آنها از سفره بیرون نیفتند؛ اما نتیجهای نداشت تا اینکه سنجد راهحلی پیدا کرد.
مورچهها و عروسی بلورخانوم
معرفی کتاب
«بلورخانم» از وقتی خیلی کوچک بود، با مورچهها دوست شده بود. با آنها بازی کرده بود، دردِ دل کرده بود و وقتی دانشگاه قبول شد، برایشان شیرینی برده بود و حالا برای عروسیاش همه مورچهها را با هم دعوت کرده بود. مورچهها خیلی فکر کردند که برای بلور چه هدیهای ببرند تا بالاخره تصمیم گرفتند یک برگ زرد را که مثل طلا میدرخشید برای او ببرند. مورچهها رسیدند پشت در و منتظر شدند تا یک نفر در را باز کند؛ اما تا کی باید صبر میکردند؟ اگر کسی در را باز نمیکرد، چطور باید وارد میشدند؟
داستان پسر، بز و پادشاه
معرفی کتاب
پادشاه زورگو شنیده بود که شربت طلا عمر را ده برابر میکند. برای همین دستور داد برایش طلا بیاورند؛ اما مردم فقیرتر از آن بودند که طلا داشته باشند. پادشاه به مردم سه روز مهلت داد و گفت که اگر طلا نیاورند، آب را به روی شهر میبندد. مردم در خانههایشان پنهان شده و ناامید بودند تا اینکه پسرکی با بزغالهای در بغل، به قصر رفت و گفت طلا آورده است! اما از کجا و چگونه؟
ایستگاه درختی
معرفی کتاب
شهر ایستگاهی داشت پُر از درخت، درختانی پُر از شاخه و شاخههایی پر از کلاغ. روزی شهرداری یکی از درختها را قطع کرد و به جای آن تابلو نصب کرد. روز بعد، شرکت آب درخت دیگری را بُرید و... .ایستگاه که خیلی عصبانی شده بود، با بقیه درختها و کلاغها قهر کردند و از آنجا رفتند؛ اما ایستگاه کجا میتوانست برود؟
عموزنجیرباف
معرفی کتاب
خورشیدخانم به مهمانی دعوت شده بود و دلش میخواست یک زنجیر داشته باشد. او از خانمبزی خواست تا زنجیرش را به او قرض بدهد. بزی قبول کرد؛ اما زنجیرش اندازه خورشیدخانم نبود. خورشیدخانم از گاو خواست تا زنجیرش را به او بدهد؛ اما زنجیر او هم برای خورشید کوتاه بود. گاو، خورشیدخانم را نزد عموزنجیرباف فرستاد و گفت او حتماً برایت یک زنجیر درست و حسابی میبافد. خورشید به خانه عموزنجیرباف رفت و... .
نقاشی مریم
معرفی کتاب
«مریم» در کلاس درختی را نقاشی کرد. وقتی به خانه آمد، نقاشی را به مادرش نشان داد؛ اما ناگهان متوجه شد که روی شاخه درخت، پرندهای نشسته است. درحالیکه او هیچ پرندهای را نقاشی نکرده بود! با خودش فکر کرد شاید کار دوستش، «نیلوفر»، باشد. روز بعد، در کلاس، نیلوفر به خانم معلم شکایت کرد که پرندهای را که در قفس کشیده، مریم پاک کرده!
هُلف
معرفی کتاب
در باغ وحش، روبهروی قفس زرافهها، دکه بستنیفروشی بود. بچهها بستنی میخریدند؛ ولی وقتی میخواستند رد شوند، زرافهکوچولو، گردن بلندش را از بالای نردهها خم میکرد و بستنی آنها را «هُلف» میخورد! مدیر باغ وحش، نردهها را بلندتر کرد. بعد نردهها را به هم نزدیک کرد؛ حتی دستور داد جلوی قفس، خط زرد بکشند و تابلوی هشدار بگذارند؛ اما هیچکدام از این کارها فایدهای نداشت. سرانجام... .
قصه تازه لاکپشتها و مرغابیها
معرفی کتاب
لاکپشتها میخواستند به برکه پُرآب و بزرگ بروند و مرغابیها قبول کرده بودند که آنها را ببرند. هر مرغابی یک تکه چوب برداشت و با یک لاکپشت به پرواز درآمد! آن روز آسمان شهر پر از مرغابی و لاکپشت شد و همه مردم با تعجب به آنها نگاه میکردند تا اینکه پیرزنی به طرف آسمان فریاد زد: «آهای لاکپشتها معلوم است که قصه پدرِ پدربزرگتان را نشنیدهاید». ناگهان... .