قطرهها به صف! و قصههای دیگر
معرفی کتاب
این کتاب مشتمل بر پنج داستان کوتاه با عنوانهای «خانم و آقای هزارپا»، «این کیه توی چکمه»، «قطرهها به صف» و... است. در این داستانها «جیکجیکو» با «جوجولو» دوست میشود. «خانم هزارپا» با تعلل زیاد، رفتن به عروسی را به عقب میاندازد، حیوانات کمک میکنند تا قورباغه کوچولو را از چکمهای که درونش گیر کرده نجات بدهند، «توت کوچولو»ی جامانده از قطار مورچهها با کمک هزارپا به قطار میرسد، و «قطرههای شیطون» با کمک «مامان ابره» یاد میگیرند که چگونه باران ببارند.
دعوای جغد و کلاغ
معرفی کتاب
در شکاف تنهی درخت پیر و بزرگی جغد سیاهی آشیانه داشت. بالای درخت هم کلاغ و پرندههای دیگر لانه کرده بودند. جغد سیاه روزها میخوابید و شبها بیدار میماند و دور و بر لانهاش پرواز میکرد و آواز میخواند. شبها کلاغ از سر و صدای جغد خوابش نمیبرد. یک شب عصبانی شد و گفت: «الان چه وقت خوندنه؟ » جغد هم گفت: «به من چه که وقت خوابته...» همینطور بگو مگو کردند تا اینکه دعوایشان شد و با چنگ و منقار به جان یکدیگر افتادند! موش موشی باهوش سرش را از سوراخ بیرون آورد و با خودش گفت: «کلاغ و جغد سیاه هر دو شکارچی مناند.» پس نقشهای برای آنها کشید و...
یه اژدها، توی هوا
معرفی کتاب
در یک سرزمین دور، شهر کوچکی بود. یک شب که همه خوا ب بودند، از آسمان آتش بارید و شهر آتش گرفت. مردم از خانههایشان بیرون آمدند تا دلیل آتش را بفهمند. وقتی به آسمان نگاه کردند اژدهای غولپیکری را دیدند. آنها به او شلیک کردند. اما اژدها در یک چشم برهم زدن، ناپدید شد. دختر کوچولویی که در گوشهای دیگر شهر زندگی میکرد، وقتی اژدها را که در میان ابرها قایم شده بود را دید، شناخت و با او دوست شد. همین که اژدها بیرون آمد مردم به او شلیک کردند و زخمی شد. دختر کوچولو دلش برای اژدها سوخت و آرزو کرد که...
کلاه های عجیب و غریب میلی
معرفی کتاب
در این داستان «میلی» وقتی از مدرسه به خانه بازمیگردد جلوی فروشگاه کلاه، توقف میکند. کلاههای زیادی در ویترین وجود دارد، اما کلاهی که او از همه بیشتر دوست دارد، کلاهی با پرهای رنگی است. میلی به داخل فروشگاه میرود تا کلاه را بخرد، اما پول کافی ندارد. فروشنده که از میلی خوشش آمده یک کلاه جادویی به او میدهد که... .
فرانکلین فوتبال بازی میکند
معرفی کتاب
«فرانکلین فوتبال بازی میکند»، از مجموعه «داستانهای فرانکلین» است که در 30 جلد به ترسها، نگرانیها و مشکلات رفتاری کودکان میپردازد. در «داستانهای فرانکلین»، هر داستان با شمردن تواناییها و کارهایی که «فرانکلین» از عهده آنها برمیآید، شروع میشود و سپس به مشکلات و ناتوانیهای او میپردازد. در این داستان فرانکلین و دوستانش بازی فوتبال را خیلی دوست دارند ولی هیچوقت برنده نمیشوند. هر کدام از همتیمیها مشکلی دارند که فرانکلین تلاش میکند تا راهی برای این موضوع پیدا کند و... .
ستارهباز
معرفی کتاب
روباه کوچولو عاشق ستارهها بود و هرشب آنقدر ستارهها را نگاه میکرد تا خوابش میبرد. شبی تصمیم گرفت، بالای بلندترین تپه دشت برود تا شاید بتواند یک ستاره بگیرد؛ اما هیچ تپهای آنقدر بلند نبود تا او دستش به ستارهها برسد. او به راهش ادامه داد تا اینکه از روی بلندترین تپه منظره عجیبی دید... .
برزخ زمین
معرفی کتاب
سیاره فضاییها نابود شده است و آنها به دنبال جایی برای زندگی هستند که کره زمین را پیدا میکنند و در آن ساکن میشوند؛ اما گروه اکتشافیشان در فضا پخش میشوند تا سیارهای قابل سکونت برای خود پیدا کنند و از زمین بروند. آنها در زمین به عنوان مهمان مخفی هستند تا اینکه متوجه میشوند بشر چهقدر خطرناک است. فضاییها برای اینکه مشکلی برای زمینیها ایجاد نشود، خودشان را به شکل حشرات درمیآورند و... .
کوآلا کجاست؟ تو جنگل
معرفی کتاب
داستان «کوآلا کجاست؟ تو جنگل» داستان کوآلای کوچولویی است که در جنگل زندگی میکند؛ اما جنگل آتش میگیرد. کوآلا با پاهای سوخته از آتش فرار میکند و به خانه روستایی میرسد که دختر کوچولویی جلو خانه در حال بازی است. دختر کوچولو به کمک میآید و برایش خانه میسازد. کوآلا هم در لانهاش خوابش میبرد، یک ساعت، دو ساعت، سه ساعت... ده ساعت... تا اینکه...
یه بچه اسب آبی
معرفی کتاب
بچه اسب آبی همیشه در آب دریا مشغول آببازی بود. یک روز که سرش را از آب بیرون آورد و جنگل سرسبز را دید. برای اولین بار داخل جنگل رفت و مشغول خوردن علفهای تازه شد.در همین زمان گرگی او را دید و نقشه خوردن او را کشید. رفت و دوستانش را هم آورد.وقتی آنها میخواستند بچه اسب آبی را شکار کنند؛ ناگهان فیل از راه رسید و با خرطوم درازش اسب آبی را به هوا برد و...
ببری و شوکا
معرفی کتاب
ببری، ببر کوچولویی است که همراه مادرش در جنگل زندگی میکنند. یک روز آنها آهویی را میبینند. آن دو دنبال آهو دویدند تا او را شکار کنند. ببری که از دویدن خسته شده بود، ایستاد تا خستگی در کند. او در میان درختان «شوکا» بچه آهوی کوچولویی را دید و با هم دوست شدند و شروع کردند به بازی و دویدن. تا اینکه شوکا در کنار مرداب از خستگی پایش سُر میخورد و میافتد توی گل و لای و تمساح دهانش را بازمیکند تا شوکا را یک لقمه کند که...