آوازی برای وطن
معرفی کتاب
زاغ بور کف قفس طلایی بازرگان افتاده است و آب و دانه نمیخورد! او دلتنگ و غمگین است و مرتب آواز «کو، کو وطنم» را میخواند. سرانجام صاحب زاغ خسته میشود و درِ قفس را باز میکند و او را بیرون میاندازد. زاغ با خوشحالی پرواز میکند و دور میشود. او در راه بازگشت به وطن، به سپیدار سرسبز، به باغ پرندگان که مانند بهشت است، به برکه زلال و زیبا میرسد و همه کسانی که در این مکانها زندگی میکنند، از او میخواهند که همانجا بماند و لانه بسازد؛ اما زاغ بورمیخواهد به سرزمینش برود و در کنار زاغهای بور دیگر باشد. وطن او کجاست و آیا زاغ به هدفش میرسد؟
حسن کچل و ماه پیشونی
معرفی کتاب
«حسنکچل» حسابی تغییر کرده بود؛ او خودش هرروز صبح زود بیدار میشد و صبحانه میخورد و با بزی راهی صحرا میشد. اینبار هنوز آفتاب نزده بود و حسن تند میرفت تا به درخت و کتاب برسد. وقتی کتاب را سرِ جایش دید، نفس راحتی کشید و شروع به خواندن کرد. این داستان، قصه ماهپیشونی بود که نامادریاش از او حسابی کار میکشید و غذایی هم به او نمیداد. روزی نامادری ماهپیشونی، او را به صحرا فرستاد تا گاو را بچراند و... . اینبار هم داستان ناتمام است و حسنکچل دوباره وارد قصه میشود. حسن میخواهد به ماهپیشونی کمک کند؛ اما... .
حسن کچل و قبای سنگی
معرفی کتاب
صبح زود «حسنکچل» فوری از جایش بلند شد، با سرعت صبحانهاش را خورد و با بزی راهی صحرا شد. حسن بزی را بین علفها رها کرد و سریع به سراغ کتاب رفت و نگران بود که مبادا سرجایش نباشد؛ اما کتاب همانجا بود. حسن کتاب را باز کرد و داستان قبای سنگی را خواند، داستان مردِ راهزنی به نام «رئیسپلنگ» که با افرادش به کاروانها حمله و همه را تار و مار میکرد. روزی به کاروانی حمله کرد که دهها مرد جنگجو داشت و البته شکست خورد و زخمی شد و باز هم داستان ناتمام ماند! حسنکچل وارد داستان شد و... .
حسن کچل و بزبز قندی
معرفی کتاب
«حسنکچل» دیگر تنبل و خوابآلو نیست. او با اولین صدای «ننهگلاب» بیدار شد و دست و صورتش را شست و بزی را به صحرا برد. آن روز هم سراغ کتاب رفت. آن را باز کرد و مشغول خواندن شد؛ داستان بزبزقندی. داستان را تا جایی که گرگ پشت درِ خانه خانم بزی است و خودش را مادر بزغالهها معرفی میکند، خواند؛ اما باز هم داستان ناتمام بود. حسن وارد قصه شد و تصمیم گرفت به بزغالهها بگوید که پشتِ درِ خانه گرگ است نه مادرشان؛ اما... .
حسن کچل و کدو قلقهزن
معرفی کتاب
«حسنکچل» بزی را به صحرا میبرد تا علف بخورد و خودش هم به سراغ درخت بزرگ میرود. کتاب عجیب و غریب هنوز همانجاست! حسن کتاب را باز میکند و داستان کدوقلقلهزن را میخواند؛ اما داستان ناتمام است! حسن ناگهان وارد قصه میشود! او خودش را پشت درختی، جلوی خانه دختر پیرزن میبیند و حرفهای آنها را میشنود و تصمیم میگیرد به پیرزن کمک کند تا به خانهاش بازگردد.
حسن کچل و چوپان دروغگو
معرفی کتاب
«حسنکچل» به خاطر کچل بودنش، خانهنشین شده بود و هرچه مادرش، «ننهگلاب» اصرار میکرد که بیرون برود و کاری بکند، فایدهای نداشت. بالاخره ننهگلاب فکری کرد و نقشهای کشید... . با نقشه ننهگلاب، حسن مجبور شد که بزشان را برای چرا به صحرا ببرد. هنگامیکه بز مشغول خوردن علف بود، حسن کنار درختی دراز کشیده بود که ناگهان در شکاف درخت، کتابی دید. او کتاب را باز کرد و مشغول خواندن داستان «چوپان دروغگو» شد؛ اما... .
درختی که کلاغ نداشت
معرفی کتاب
درخت سرسبز، کلاغی نداشت که روی شاخههایش بنشیند و لانه بسازد. درخت به دنبال کلاغ به کوه رفت. کوه پلنگ داشت. درخت نزد پلنگ رفت؛ اما پلنگ ماه داشت. درخت نزد ماه رفت و از او خواست اگر کلاغ دارد، به او بدهد؛ ولی ماه فقط ستاره داشت. درخت نزد ستاره رفت و ستاره کلاغی داشت که روی موهای شب خوابیده بود و... .
پروفسور فوفو
معرفی کتاب
این قصه درباره دختری است که به تازگی وارد مدرسه جدیدش شده و قصد دارد راجعبه یکی از معلمهای مدرسه به نام پروفسور فوفو تحقیق کند. پروفسور فوفو درحال کاوش درباره یک پروژه محیطزیستی است؛ پروژهای که ما را با موجوداتی افسانهای به نام گلیمگوشها، آشنا میکند.
بهنظر شما دخترک داستان میتواند راز گلیمگوشها را کشف و به آنها کمک کند؟
بهنظر شما دخترک داستان میتواند راز گلیمگوشها را کشف و به آنها کمک کند؟
دماغ مترسک
معرفی کتاب
مترسکِ تنهایِ تو باغچه، حرفهای کبوترها را درباره دروغ پینوکیو و دراز شدن دماغش شنید و با خودش فکر کرد که اگر هم دروغ بگوید، هیچوقت دماغش دراز نمیشود؛ چون یک مترسک است. او گفت: «من مهربانترین مترسک دنیا هستم!». ناگهان اتفاق عجیبی افتاد و... . مترسک دوباره با حرفهای کبوترها، متوجه شد که اگر دروغش را پس بگیرد، دماغش کوتاه میشود. بنابراین... .