خارپشت و لاکپشت
معرفی کتاب
خارپشت و لاکپشت مشغول توپبازی هستند که توپشان قِل میخورد و لایبهلای چمنها گم میشود. خارپشت همهجا را میگردد؛ ولی اثری از توپ نیست و لاکپشت از ناراحتی گریه میکند. به پیشنهاد خارپشت، درحالیکه دوتایی دنبال توپ میگردند، ماری از پشت چمنها بیرون میآید که توپ را پیدا کرده است؛ اما حاضر نیست آن را پس بدهد. مار فکر میکند چون خودش توپ را پیدا کرده، پس متعلق به اوست. خاری و لاکی تصمیم میگیرند با همکاری هم توپشان را از مار پس بگیرند؛ اما آیا میتوانند این کار را انجام دهند؟
خرگوشک و عروسکش
معرفی کتاب
خرگوشک درحالیکه هویج میخورد، گریه میکند! مورچهها که به دنبال دانه هستند، دور او جمع میشوند و علت گریهاش را میپرسند و متوجه میشوند عروسک او گم شده است. مورچهها به دو دسته تقسیم میشوند و... . عروسک در چالهای افتاده است. دو گروه مورچه به هم ملحق میشوند و با کمک هم عروسک را بیرون میکشند و به خرگوشک میدهند. حالا خرگوش خوشحال است و میخندد.
ماه و بستنی
معرفی کتاب
ماه خیلی بستنی قیفی دوست دارد و همیشه به آدمها و بستنیشان با حسرت نگاه میکند. تنها خوراکیِ ماه، ابرهای پشمکی هستند. یک روز فضانوردی به ماه میرود و مشغول گرفتن عکس میشود که ناگهان ماه صدایش میکند و میپرسد بستنی قیفی دارد؟ اما فضانورد وحشتزده پا به فرار میگذارد! تا اینکه ماه شبی صدای پسربچهای را میشنود که از او میخواهد پایین برود. ماه از پسرک بستنی قیفی میخواهد؛ اما پسرک بستنی چوبی دارد. ماه پایین میآید و آنها با هم بستنی چوبی میخورند و کلی لذت میبرند و... .
یک دانه از هزار دانه
معرفی کتاب
«بهار» و «بابک» با مادر و مادربزرگشان زندگی میکنند. پدرشان، در شهری دور کار میکند و بهار و بابک همیشه دلتنگ پدرشان هستند. شب یلدا فرا میرسد و مادر به غیر سه عدد انار نمیتواند چیز دیگری بخرد! مادربزرگ برای اینکه بچهها ناراحت نشوند، درباره انار صبحت میکند و میگوید یک دانه از دانههای انار بهشتی است، برای همین باید تمام دانهها را بخورید تا آن دانه را به دست آورید. بچهها هرکدام یک انار برمیدارند. در همین موقع خاله و شوهرش و بچههایشان با یک کاسه پسته و بادام میآیند. بهار و بابک نمیخواهند انارشان را با آنها شریک شوند. چند دقیقه بعد مهمانهای دیگری از راه میرسند و ... .
هیچکس را در دنیا به اندازه تو دوست ندارم
معرفی کتاب
صبح شده است و مامانخرگوشه به پسرش، «برایدن» میگوید که باید بیدار شود. برایدن نمیخواهد هر روز صبح سبیلهایش را بشوید و اسباببازیهایش را جمع کند. برای همین تصمیم میگیرد برود و با دوستانش زندگی کند. با «میسی» موشه، «بنی» گورکنه و... . خواهران برایدن خیلی ناراحت هستند؛ اما مامانخرگوشه مطمئن است که او برمیگردد. در خانه میسیموشه، بچهموشها هیچوقت اسباببازیهایشان را جمع نمیکنند و برایدن میترسد زمین بخورد. خانه بنیگورکنه، بوی عجیبی میدهد؛ چون آنها هیچوقت خودشان را نمیشویند. برایدن آنجا هم نمیتواند زندگی کند. در خانه... .
قورباغه و آواز پرنده
معرفی کتاب
در یک روز زیبای پاییزی، خوک مشغول چیدن سیب است که قورباغه سر میرسد. او چیزی پیدا کرده است و میخواهد به خوک نشان دهد. توکا روی زمین افتاده و تکان نمیخورد. خوک فکر میکند توکا خوابیده است. همانموقع اردک میآید و فکر میکند توکا بیمار است؛ اما وقتی خرگوش صحرایی او را میبیند، متوجه میشود که توکا مرده است! آنها توکا را به خاک میسپارند، توکایی که همه عمرش را برای آنها آواز میخواند. در راه خانه، همه آنها ساکت هستند تا اینکه صدایی میشنوند، توکایی آواز میخواند! زندگی شگفتانگیز است!
قورباغه و غریبه
معرفی کتاب
خوک اولین کسی است که از آمدن غریبه باخبر میشود. به نظر خوک، او یک موش صحرایی کثیف است و به نظر اردک، موشهای صحرایی همه دزد هستند؛ اما قورباغه مطمئن نیست و سعی میکند حقیقت را کشف کند. شبهنگام قورباغه به نوری که میبیند، نزدیک میشود. موش کنار چادرش آتش روشن کرده و بوی غذای خوشمزهای همهجا را پر کرده است. قورباغه احساس میکند همهچیز گرم و دوستانه است؛ اما خوک و اردک باور نمیکنند. آنها نزد خرگوش صحرایی میروند و میخواهند که موش صحرایی از آنجا برود. نظر خرگوش چیست؟ او چه کار میکند؟
قورباغه میترسد
معرفی کتاب
شب است و قورباغه صداهای عجیبی میشنود، از کمد صدای غژغژ و از زیر کف اتاق، صدای خشخش! او با وحشت به خانه اردک میرود و از او میخواهد که در خانه او بماند. قورباغه و اردک کنار هم در تخت دراز میکشند؛ اما ناگهان صدای خشخشی از سقف میشنوند و... . آنها با ترس به طرف خانه خوک میروند و از او میخواهند که در خانه او بمانند. تخت خوک به اندازه کافی بزرگ است. آنها کنار هم دراز میکشند؛ اما از بیرون خانه صداهایی به گوش میرسد. خوشبختانه هر کدام دیگری را آرام میکند و همگی به خواب میروند. صبح روز بعد... .
قورباغه دوست پیدا میکند
معرفی کتاب
در یک روز پاییزیِ زیبا، قورباغه خرس کوچولویی پیدا میکند و تصمیم میگیرد آن را به خانه ببرد. خرگوش صحرایی خرسکوچولو را به دقت نگاه میکند و متوجه میشود که فقط یک خرس عروسکی است؛ اما قورباغه خرس را به خانهاش میبرد. خرسکوچولو نمیتواند حرف بزند؛ ولی تا میتواند میخورد! قورباغه مرتب برای او قصه میخواند، آنها با هم فوتبال بازی میکنند و غروبها نقاشی میکشند تا اینکه بعد از مدتها، خرس حرف زدن را یاد میگیرد. همه از بودن او خوشحال هستند تا روزی که خرس تصمیم میگیرد آنجا را ترک کند!
قورباغه و گنج
معرفی کتاب
قورباغه با خرس کوچولو میروند تا گنج پیدا کنند. قورباغه زمین را میکَند و میکَند و مطمئن است که به گنج میرسد. کَندن زمین کار سختی است؛ ولی قورباغه همچنان ادامه میدهد و وقتی خسته میشود، بیل را به خرس میدهد. حالا نوبت اوست؛ اما خرس کوچولو نمیتواند به سرعت این کار را انجام دهد. بنابراین، قورباغه دوباره شروع میکند تا اینکه ناگهان خرس کوچولو درون گودال میافتد که قورباغه هم ته آن است. حالا هر دو گیر افتادهاند! چطور باید از گودال بالا بیایند؟