آخرین زاغبور دشت بزرگ
معرفی کتاب
این کتاب به کمک داستان و تصویرهایش، کودکان را با زاغ بور آشنا میکند و به آنها میآموزد که چرا و چگونه این جانور زیبا در معرض خطر و انقراض است. پرنده کوچک در سرمای زمستان جفتش را از دست میدهد و آخرین زاغ بور دشت میشود، همه حیوانات برای او غمگین هستند و نگرانند که اگر زاغ بور برود درختان و دشت بدون او چه میکنند. اما ناگهان همه چیز تغییر میکند، بهار میآید و زاغهای بور جان میگیرند و ...
بدو، بدو، بدو!
معرفی کتاب
این کتاب داستان گورخرهایی است که در سرزمین ما زندگی میکنند و به دلیل شکار بیرویه، نسلشان در خطر انقراض است. یک روز دستهای از گورها با هم در دشت زندگی میکردند، ناگهان صدای وحشتناک یک موتورسیکلت را میشنوند. صدای قررر... قررر... موتورسیکلت گورها را میترساند و از همه بیشتر یک گورخر کوچک را...
لاکی حواستو جمع کن!
معرفی کتاب
در این داستان با موضوع مراقبت از سلامت شخصی، «لاکی» بهسمت خانه پسرعمویش حرکت میکند، هوا گرم است و لاکی مجبور است هرازگاهی سرش را در آب فرو کند تا خنک شود. مدتی میگذرد و لاکی سایهای را روی سرش احساس میکند، او عقابی را میبیند که درحال پرواز است. لاکی ترسیده است و... . شایان ذکر است کتاب با تصاویر نقاشیشده برای رنگآمیزی کودکان همراه است.
یواش یواش
معرفی کتاب
«کجکی» فکر میکرد چرا همه اینقدر یواش کار میکنند؟ او حوصلۀ صبر کردن نداشت و دلش میخواست کارها را تندتند انجام شود. برای همین وقتی مادربزرگ نبود، شالگردنی را که او میبافت، برداشت و تندتند و چپوچوله بافت، زیر دیگ آش هویج را زیاد کرد تا زودتر بپزد و برای آوردن بلوط بدوبدو از تپه بالا رفت؛ اما... . او کی یاد میگیرد که عجله نکند؟
جیرجیری و ببعی
معرفی کتاب
ببعی و جیرجیرک همسایه بودند و همیشه با هم بازی میکردند. روزی هرچه جیرجیری، جیرجیر کرد، ببعی، بعبع نکرد. جیرجیری که ترسیده بود، کلاغ را صدا کرد و سراغ ببعی را از او گرفت. کلاغ هم پرید و کنار پنجرۀ ببعی نشست و تق و تق به پنجره کوبید؛ اما جوابی نیامد. کلاغ رفت تا دوروبر را نگاه کند که ناگهان چیز براقی دید و... .
چرا اینجوری شدم؟
معرفی کتاب
«خالخالی» سگ کوچولوی خالدار بود. نزدیک ظهر توی آفتاب دراز میکشید و خالهایش را میشمرد. ده تا که میشمرد، گرسنه میشد و میفهمید که باید غذا بخورد؛ اما یک روز هرچه شمرد، گرسنه نشد. فکر کرد و فهمید که دیر صبحانه خورده و خیلی هم خورده. برای همین بیشتر شمرد؛ اما باز هم گرسنه نبود! چرا او امروز گرسنه نمیشد!؟
سنجابک خیلی گرسنه
معرفی کتاب
سنجاب که خیلی گرسنه بود، به هیچچیز جز غذا فکر نمیکرد. بالای تپه درخت گردویی بود. سنجاب تند دوید تا به آن برسد؛ اما چون خیلی عجله داشت، گودال جلوی پایش را ندید و در آن افتاد. اول کلی دادوبیداد کرد و کمک خواست؛ اما کسی صدای او را نشنید. بعد حسابی گریه کرد و فکر کرد شاید اشکهایش تبدیل به رودخانه شود و او را بیرون ببرد؛ اما این کار هم فایدهای نداشت. ناگهان فکری به ذهنش رسید.
غروببازی
معرفی کتاب
روزی گورخرکوچولو بالای تپهاش نشسته بود و فکر میکرد. فکر کرد حالا که گرسنه و تشنه نیست، خوابش هم نمیآید و بازی هم دلش نمیخواهد، باید یک کاری کند که تا به حال نکرده است. در همین فکر بود که خورشید آرامآرام غروب کرد و گورخرکوچولو غروب را دید. فکر کرد: «من هم میتوانم غروب کنم». سپس از تپهاش پایین آمد و دنبال کسی گشت تا غروب او را ببیند و... .
هاجستم و واجستم
معرفی کتاب
ملخکوچولو تازه پریدن را یاد گرفته بود. او همراه مادرش به مزرعه رفت و از اینطرف به آنطرف پرید؛ از روی گل، از روی چمن و از روی دیوار. ناگهان متوجه شد که گم شده است. اول رفت سراغ آقاگاوه و سراغ مادرش را گرفت. آقای گاو که فکر میکرد ملخکوچولو آمده تا گندمها را بخورد، به ملخکوچولو گفت زود از آنجا برود. ملخ جستی زد، بزبزی را دید و از او سراغ مادرش را گرفت. بزی... .