Skip to main content

راکت باسواد می‌شود

معرفی کتاب
سگ کوچولو، «راکت»، عاشق بازی بود. او دنبال برگ‌ها می‌دوید و به آواز پرنده‌ها گوش می‎داد و زیر درختش چرت می‎زد تا اینکه روزی صدای پرنده طلایی کوچولو او را از خواب پراند! پرنده می‌خواست معلمِ راکت باشد و چیزهایی به او یاد بدهد؛ اما راکت دوست داشت فقط بازی کند. پرنده کوچک بالای درختی نشست و داستان سگِ بدشانسی به نام «باستر» را خواند. راکت اول عصبانی شد؛ اما کم‌کم از داستان خوشش آمد و... .

تخم‌مرغ خال‌خالی

معرفی کتاب
غاز و اردک یک تخم خیلی بزرگ با خال‌های رنگی پیدا می‎کنند و هرکدام معتقدند که تخم متعلق به خودشان است. اردک می‏‌گوید که اول تخم را دیده و غاز می‌‏گوید که اول لمسش کرده است. بعد از کلی جروبحث و کشمش، سرانجام تصمیم می‌گیرند با هم از تخم بزرگ مراقبت کنند و با هم آن را گرم نگه دارند. آن‌ها ایده‌های خوبی دارند، می‏‌خواهند به جوجه شنا و پرواز یاد بدهند و... سرانجام انگار وقتش رسیده است؛ اما ... .

من این قدم تو اون قدی

معرفی کتاب
پدربزرگ «لُپ‌گلی» به او یک جفت جوراب منگوله‌دار، عیدی داده است و لپ‌گلی خیلی خوش‌حال است. وقتی بهار از راه می‎رسد، بزرگ‌ترها به کوچک‌ترها عیدی می‎دهند. حالا پیشی هم از لُپ‌گلی عیدی می‎خواهد! چون کوچک‌تر از اوست! لپ‌گلی یکی از بندهای منگوله‌دار را به دور گردن پیشی می‌بندد و پیشی هم خوش‌حال می‎شود. گنجشک از پیشی می‎پرسد که چرا این‌قدر خوش‌حال است و... . گنجشک هم از پیشی عیدی می‌‏گیرد و به لانه‌اش می‌رود؛ اما حالا جیرجیرک عیدی می‎خواهد!

حسنی و جارو جارجاری

معرفی کتاب
«حسنی» می‌رود که پیاز بخرد؛ چون خانم‌جان قرار است برای ظهر کوفته‎قلقلی درست کند. هوا خیلی خوب است و حسنی فکر می‎کند تا ظهر کلی وقت دارد. پس بهتر است از کوچه باغی برود. کوچه باغی پُر از درخت‎های آلوچه است. وقتی حسنی سرگرم خوردن آلوچه است، صدایی می‏‌شنود! صدا از جارویی است که خودبه‌خود کوچه را جارو می‎کند! جارو می‌‏گوید صاحبش از آنجا رفته و او را با خودش نبرده است؛ چون کهنه شده است. جارو دنبال صاحبی می‎گردد و... .

حسنی و بق‌بقو

معرفی کتاب
«حسنی» باز هم مثل همیشه خواب بود که باباجان، او را از خواب بیدار کرد و گفت که برود و از شیرینی‌فروشی آب‌نبات زعفرانی بخرد؛ چون آن شب مهمان داشتند. حسنی دلش نمی‌‏خواست از جایش بلند شود؛ اما چاره‌‏ای نبود. حسنی با عجله بیرون رفت و موهایش را شانه نکرد. در راه شیرینی‌فروشی صدایی شنید؛ صدای بچه کبوتری که فکر می‏‌کرد حسنی پدرش است! حسنی اول فکر کرد خواب می‎بیند و بعد سعی کرد به کبوتر بفهماند که پدرش نیست؛ اما کبوتر به شانه حسنی چسبیده بود و مرتب بق‌بقو می‏‌کرد.

حسنی و برنجک

معرفی کتاب
باباجان «حسنی» را از خواب بیدار کرد تا برود و به مرغ و خروس‌ها دانه بدهد. خانم‌جان هم مقداری برنج به او داد و گفت آن را هم برایشان بریزد. حسنی دانه‌ها را به مرغ و خروس‌ها داد؛ اما وقتی می‎خواست برنج‎ها را روی زمین بریزد، صدایی شنید! صدای یکی از دانه‎های برنج بود که کنار کاسه از ترس می‏‌لرزید! دانه برنج خودش را برنجک معرفی کرد و از حسنی خواست تا او را نجات دهد. در عوض او هم سه آرزوی حسنی را برآورده می‏‌کند. حسنی دانه برنج را از روستا بیرون برد و... .

حسنی و الاغ دم‌دراز

معرفی کتاب
یک روز صبح، خانم‌جان، حسنی را از خواب بیدار کرد تا برود و برای صبحانه نان بخرد. حسنی به سختی از جایش بلند شد و راه افتاد. او در راه دُم بلندی را دید که روی زمین افتاده بود! حسنی با تعجب جلو رفت تا ببیند این دُم دراز متعلق به کیست؛ اما هرچه می‎رفت، کسی را نمی‎دید و دُم همچنان ادامه داشت تا اینکه الاغی را دید که گوشه‎ای نشسته بود و گریه می‏‌کرد! الاغ از دُم بلندش ناراحت بود و خجالت می‎کشید. حسنی سعی کرد الاغ را آرام کند که ناگهان از طرف رودخانه صدای فریادی شنیدند و... .

حسنی و دیگ آش

معرفی کتاب
خانم‌جان و باباجان می‎خواستند بروند خرید. برای همین «حسنی» را از خواب بیدار کردند و از او خواستند تا مراقب آش باشد تا ته نگیرد. خانم‌جان قابلمه آش را در حیاط روی اجاق گذاشته بود. وقتی حسنی درِ قابلمه را برداشت، بوی آش بلند شد. سروکله گربه روی دیوار پیدا شد، کلاغه روی درخت و آقای الاغ هم سرش را از خانه آورد تو و همگی آش می‏‌خواستند! حسنی به همه آن‎ها آش داد؛ ولی ناگهان موش و بچه‎هایش هم آمدند. درحالی‌که فقط مقدار کمی آش ته قابلمه مانده بود!

حسنی و خاله سرما

معرفی کتاب
باباجان حسنی را بیدار کرد و از او خواست تا به باغ برود و انار بیاورد؛ چون آن شب، شب یلدا بود. حسنی می‌خواست بازهم بخوابد؛ اما باباجان برایش توضیح داد که آن روز کوتاه‌ترین روز سال است و حسنی باید عجله کند. حسنی متوجه خانم‎جان شد که منتظر بارش برف بود؛ اما خبری از برف نبود. حسنی در راه ابرهای خاکستری را دید و از آن‌ها خواست تا برف ببارند. از آن طرف، خاله‎سرما گوشه آسمان نشسته بود و مشغول بافتنی بود. او به ابرها احتیاج داشت و نمی‎خواست که ابرها ببارند؛ اما حسنی اصرار می‌کرد. تا این‌که ...

حسنی و شبح خوابالو

معرفی کتاب
این‌بار هم «حسنی» به زور از خواب بیدار می‌شود تا برود از باغ سبزی بیاورد. حسنی در راه تصمیم می‌گیرد که دور بزند و از کوچه قدیمی برود تا راهش نزدیک‎تر شود. در کوچه قدیمی پرنده پر نمی‌‏زند، حسنی کمی می‌ترسد، قلبش تند می‌‏زد و دستانش عرق می‌کند. حسنی برای اینکه کمتر بترسد، آواز می‌خواند؛ اما ناگهان صدایی می‌شنود! او شبح خوابالو را بیدار کرده است. حسنی می‎خواهد فرار کند؛ اما نمی‌‏تواند، پاهایش به زمین چسبیده است... .