Skip to main content

هویج‌ها‌رو کی خورده؟

معرفی کتاب
خرگوش‌های دوقلو همراه خرگوش سفید رفته بودند هویج بیاورند و خرگوش سیاه در خانه بود و همه‌جا را مرتب و تمیز کرده بود. سبد خرگوش‌ها پُر از هویج‌های شیرین و خوشمزه بود. در میانه راه خرگوش‌های دوقلو فکر کردند که هرکدام می‎توانند یک هویج بخورند. خرگوش سفید مخالف بود و... . هنگامی‌که دوقلوها به خانه رسیدند، سبد خالی بود و در برابر سوالِ خرگوش سیاه، به دروغ گفتند که آن‌ها هویج‌ها را نخورده‎اند و... .

حسابت رو می‌رسم!

معرفی کتاب
خرگوش‌کوچولو به جایی رسید که پر از هویج بود. با خودش فکر کرد که همه این هویج‌ها مالِ من است و اگر کسی به اینجا بیاید، حسابش را می‌رسم؛ اما ناگهان آقای گاو را دید که نزدیک می‎شد. خرگوش سعی کرد جلوی گاو را بگیرد؛ ولی گاو همچنان جلو می‌‏آمد. خرگوش‌کوچولو طنابی به دور گردن گاو انداخت. او می‎خواست حساب گاو را برسد و برای همین تصمیم گرفت او را به آن طرف رودخانه ببرد. آیا خرگوش می‏‌تواند این کار را انجام دهد و گاو را از خوردن هویج‌ها منصرف کند؟

لبخند گم‌شده

معرفی کتاب
کِرم‌کوچولو از زیر خاک بیرون آمد و سنجاقک و کفشدوزک و هزارپا را دید که دور هم جمع شده بودند. کِرم ناراحت و اخمو بود که چرا مثل آن‌ها شاخک ندارد، مثل هزارپا این همه پا ندارد و چرا مثل کفشدوزک رنگی نیست. دوستانش برای او توضیح دادند که اگر هرکدام از این چیزها را داشت، چه مشکلاتی برایش به وجود می‌‏آمد. کرم کوچولو ظاهراً قانع ‎شد؛ اما هنوز اخم کرده بود تا اینکه چیزی را که مدت‎ها فراموش کرده بود، به یاد ‏آورد!

قطره‌های ریز‌ریزو

معرفی کتاب
وقتی ابرهای کوچولو به خانه برگشتند، نسیم از آن‎ها پرسید که چه کار کرده‎اند. «ریزریزو» که از همه کوچک‌تر بود، می‏‌خواست چیزی بگوید؛ اما بقیه وسط حرفش پریدند و گفتند هیچ کاری نتوانستند انجام بدهند و حوصله‎شان حسابی سر رفته است. ریزریزو می‎خواست حرفی بزند؛ اما بچه‌ابرهای دیگر دوباره حرفش را قطع کردند و گفتند ما خیلی کوچک هستیم، نمی‎توانیم کاری بکنیم؛ ولی ریزریزو حرف‌هایی برای گفتن داشت! او چه می‎خواست بگوید؟

لبخند خدا

معرفی کتاب
بهار از راه رسیده است و همه حیوانات خوش‌حال هستند. حلزون کوچولو، بهار را به خاطر بارانش دوست دارد، پروانه به خاطر شکوفه‎های گیلاسش و سنجاقک به خاطر رقص آفتاب روی رودخانه. عنکبوت ساکت است و حرفی نمی‌‏زند. او منتظر است، منتظر لبخند خدا! و دوستانش نمی‎دانند لبخند خدا چیست! تا اینکه باران شروع می‌شود. سنجاقک و پروانه زیر برگ‌ها پنهان می‌شوند و عنکبوت تار جدیدی می‌بافد. وقتی باران تمام می‌شود، همه لبخند خدا را می‎بینند.

کیسه شادی

معرفی کتاب
کفشدوزک‌ها، «پینک» و «دودوزک» با هم دوست بودند و همیشه با هم بازی می‌‏کردند؛ اما این اواخر دودوزک می‏‌گفت حال ندارد و دلش گرفته است و با پینک بازی نمی‏‌کرد! روزی پینک فکری کرد، رفت و با کیسه‎ای برگشت و گفت این کیسه شادی است از دودوزک خواست تا آن را باز کند. دودوزک حوصله نداشت؛ اما کیسه را باز کرد و... .

جشن یک‌پنجم

معرفی کتاب
در برکه کوچک همه مشغول کار هستند. پدرِ ماهی‎های رنگین‏‌کمان بیمار است و مادر مراقب اوست؛ اما همراه بچه‌‏هایش آذوقه هم جمع می‎کند. وقتی زمستان از راه می‌رسد، لاک‎پشت پیر و قورباغه‌ها به خواب می‌‏روند. هوا سرد می‎شود و آب برکه یخ می‌‏زند. مادرِ ماهی‏‌های رنگین‎کمان متوجه می‎شود که غذای زیادی ندارند و نمی‌‏توانند تا بهار دوام بیاورند. وقتی اهالی برکه متوجه مشکل آن‎ها می‏‌شوند، نزد لاک‌‏پشت پیر می‏‌روند و او را بیدار می‏‌کنند. لاک‎پشت راه‎حل خوبی دارد!

یک شغل نان و آب‌دار

معرفی کتاب
این داستان مصداق این ضرب‌المثل است، «قدر عافیت کسی داند که به مصیبتی گرفتار آید». جوان کلبه کوچکی داشت و تکه‌زمینی که در آن گندم می‎کاشت، بزی که از شیرش استفاده می‏‌کرد و مرغی که هرروز برایش تخم می‎گذاشت و... . روزی از چندنفر شنید که می‌‏تواند آن طرف رودخانه شغل نان و آب‌داری پیدا کند و زندگی بهتری داشته باشد. او هرروز نقشه می‏‌کشید که چطور به آن طرف رودخانه برود و چگونه حیوانات و وسایلش را با خودش ببرد و سرانجام کاری کرد که سگ و گربه‎اش فرار کردند، بز و خوشه گندمش را دربرابر مقداری نان به چوپانی فروخت و... . جوان به آن طرف رودخانه رسید، درحالی‎که از سرما به خود می‎لرزید و گرسنه بود و... .

زیر آسمان بزرگ

معرفی کتاب
پدربزرگ می‏‌خواهد تمام ثروتش را به نوه‌اش بدهد، به شرط اینکه پسرک راز زندگی را پیدا کند! پدربزرگ می‎گوید: «راز زندگی زیر این آسمان بزرگ است!» پسرک برای پیدا کردن راز زندگی، سفری را آغاز می‏‌کند و از هرچیزی و هرکسی سراغ این راز را می‏‌گیرد و البته هرکسی چیزی به او می‏‌گوید. ماشین می‏‌گوید که باید به یاد داشته باشد از کجا آمده است. درخت به او می‌گوید باید از محکم بودن ریشه‌هایش مطمئن باشد. کشاورز می‌‏گوید... . آیا سرانجام پسرک راز زندگی را پیدا می‌‏کند؟

دارکوب تا کی به درخت خواهد کوبید؟

معرفی کتاب
ملخ از پرش خوبی که کرده بود، خیلی خوش‌حال بود؛ اما لاک‌پشت که در همان نزدیکی بود و پرش ملخ را دیده بود، گفت که ملخ کار مهمی نکرده است و اگر به اندازه یک عقاب هم بپرد، تازه می‎شود یک عقاب! کرم کوچولو از اینکه همه برگ‌ها را خورده بود، به خودش افتخار می‏‌کرد؛ اما لاک‌پشت گفت اگر یک درخت را هم بخورد، تازه می‏‌شود موریانه! زنبور تمام شیره گل را مکیده بود و از این بابت خیلی راضی به نظر می‎رسید؛ اما لاک‌پشت گفت... . این داستان به نوعی گویای این موضوع است که هرکسی باید سعی کند خودش باشد.