Skip to main content

نقطه

معرفی کتاب
«واشتی» فکر می‎کند هرگز نمی‎تواند نقاشی بکشد؛ چون بعد از تمام شدن زنگ هنر، کاغذ او هنوز سفید است! معلم از او می‌خواهد تا نقطه‌ای روی کاغذ بگذارد و امضایش کند. واشتی این کار را انجام می‎دهد. روز بعد وقتی به کلاس می‌آید، تابلویی را در قابی طلایی می‎بیند که بالای میز معلم آویزان است. آن همان نقطه کوچکی بود که خودش کشیده بود! واشتی فکر می‌کند می‎تواند نقطه بهتری بکشد و... .

دنیا بدون درخت

معرفی کتاب
درخت خسیس نه به گنجشک‎ها اجازه می‎داد که روی شاخه‌هایش بنشینند و آواز بخوانند نه به گوسفندها که زیر سایه‌اش استراحت کنند. او به پیرمرد خسته هم اجازه نداد که میوه‌ای بچیند و بخورد و حتی کرم کوچولو هم نتوانست زیر پوستش لانه‎ای بسازد. درعوض، چشمه‌ زیر درخت، همه آن‎ها را کنار خودش جای داد. چشمه فکر می‌کرد که دنیا بدون گنجشک‌ها، گوسفندها، انسان‎ها و کرم‎ها، جای زیبایی نیست. درخت از چشمه هم خواست که از آنجا برود و... .

مرغ دریایی کوچک

معرفی کتاب
روزی مرغ دریایی کوچک متوجه شد که دیگر نمی‎تواند پرواز کند. آن روز، زندگی مفهومش را برای او از دست داد، دوستانش طردش کردند و تنها در ساحل رها شد! اما دوستان جدید از راه رسیدند و دیدگاه‎های تازه‌‏ای از زندگی را با خود آوردند. از آن روز به بعد، پرنده کوچک متوجه چیزهایی شد که تا به حال هرگز به آن‌ها توجه نکرده بود و خیلی زود فهمید که زندگی بسیار غنی‌تر از آن است که قبلاً تجربه کرده بود.

اگر باغ‌وحش دست من بود

معرفی کتاب
«جرالد» فکر می‏‌کند نگه داشتن حیواناتی مانند شیر و ببر در باغ وحش خیلی قدیمی و عادی است. او فکر می‌‏کند اگر مدیر باغ وحش باشد، همه حیوانات را آزاد می‏‌کند و دنبال حیواناتی عجیب می‌‏گردد. مثلاً شیری که دَه تا پا داشته باشد یا مرغی که روی پرهای مدل گوجه‎ایش یه مرغ دیگر نشسته باشد یا یک فیل ــ گربه! او قصد دارد به جاهای پرت و دوردست برود، جایی که پای هیچ‌کس به آنجا نرسیده و خانواده‎ای از ندونمچی شکار کند و به باغ وحش بیاورد. او می‏‌خواهد... .

شاه لاک‌پشت‌ها و یک قصه دیگر

معرفی کتاب
کتاب حاضر دو داستان دارد به نام‌های «شاه لاک‌پشت‌ها» و «گرترودمک‌فاز». داستان اول درباره «یِرتل»، پادشاه آبگیر، است. او پادشاهِ هرچه می‌‏دید، بود و برای همین تصمیم گرفت تختش را بلندتر کند تا چیزهای بیشتری ببیند. او دستور داد لاک‌پشت‌ها روی پشت هم بایستند تا او آن بالا بنشیند و چیزهای بیشتری ببیند؛ اما... . داستان دوم از پرنده‎ای می‏‌گوید به نام «گرترودمک‌فاز» که کوچک‌ترین دُم دنیا را داشت و برای همین غصه می‎خورد. او نزد عمویش که دکتر بود، رفت و دارویی خواست تا دُمش بلند شود.

موش کتابخانه

معرفی کتاب
«سام» در سوراخ کوچکی، در دیوارِ پشت کتاب‎های مرجع کودکان زندگی می‏‌کند. سام عاشق کتاب است و تا حالا کتاب‎های زیادی خوانده است. روزی سام تصمیم می‏‌گیرد خودش داستان بنویسد. او هرشب یک داستان می‌‏نویسد و در قفسه کتابخانه می‏‌گذارد. روز بعد بچه‎ها کتابش را پیدا می‏‌کنند و می‏‌خوانند. چندروز بعد، بچه‌ها کنجکاو می‎شوند و می‎خواهند با نویسنده داستان‌ها آشنا شوند. کتابدار برای سام یادداشتی می‎نویسد و از او دعوت می‏‌کند تا در برنامه دیدار با نویسنده شرکت کند؛ اما سام یک موش است!

ضحاک

معرفی کتاب
داستان‌های این کتاب درباره ضحاک است که از زبان خودِ او روایت می‌‏شود. او در غاری سرد و تاریک به بند کشیده شده است و در تنهایی به کرده خود می‌اندیشد؛ به پدرش «مرداس» که چطور او را قربانی خودخواهی خود می‌کند و اینکه چطور جانشین او می‌شود و بر تخت سلطنت می‌نشیند. سپس از جمشید می‎گوید که غرور او را فرا می‎گیرد و خود را آفریننده همه خوبی‌ها و زیبایی می‎داند، از «ارمایل» و «گرمایل»، دو جوان ایرانی که می‌خواهند جلوی بیدادگری او بایستند، از خواب دیدنش و... .

اگر صبر کنی...

معرفی کتاب
پسرکوچولو هرروز به درختِ دوست‌داشتنی‌اش سر می‎زند. روزی درخت، گلی را که روی یکی از شاخه‎هایش روییده است، به پسرک نشان می‌‏دهد و می‎گوید این گل متعلق به توست، می‎توانی آن را بچینی؛ اما اگر صبر کنی، این گل به میوه تبدیل می‎شود. پسرک صبر می‎کند و... . روزی که پسرک می‌خواهد میوه را بچیند، درخت می‎گوید اگر میوه را بکاری به درخت جدیدی تبدیل می‌شود. پسرکوچولو میوه را در دل زمین می‎کارد و صبر می‎کند تا اینکه.... .

مهمان‌هایی با کفش‌های لنگه‌‌به‌لنگه

معرفی کتاب
این کتاب مجموعه‎ای از داستانک‌هایی درباره جانبازان است. مردانی که سلامتی خود را در جبهه‌ها جا گذاشتند و بعد از بازگشت نه‎تنها روحیه خود را نباختند و گوشه‏‌گیر نشدند، بلکه آن‎چنان سرزنده و فعال در کوچه و خیابان حاضر شدند که مردنم فراموش کردند اینها جانباز هستند. داستان اول که «املا» نام دارد، درباره پسری است که املایش ضعیف است. پدر او را سرزنش می‌کند؛ اما مادربزرگ می‏‌گوید که خود او نیز دیکته‌اش افتضاح بوده است و نامه‌ای که سال‌ها پیش از جبهه فرستاده است به دست نوه خود می‎دهد؛ اما اینجا پایان داستان نیست!

آش سنگ

معرفی کتاب
پسر جوان در خانواده فقیری زندگی می‎کرد. پدرش کشاورز بود و با تمام تلاشی که می‎کرد، باز هم غذای کافی نداشتند. به همین دلیل، پسر جوان تصمیم گرفت به شهر برود و کاری پیدا کند. در میان راه خسته و گرسنه، از دور خانه‌ای دید و به آنجا رفت تا شاید صاحب‌خانه به او غذایی بدهد؛ اما زن مزرعه‌دار که بسیار خسیس بود، از او خواست که هرچه زودتر از آنجا برود. پسر جوان فکری کرد و گفت می‎تواند با سنگ آش بپزد! اما این چطور ممکن است؟