روباه کلک، زاغو زبلک
معرفی کتاب
"روباه کلک" دنبال خانۀ "خانم قدقدا" میگشت تا او را یک لقمۀ چپ کند. در راه از هرکسی که میدید نشانی خانۀ خانم قدقدا را میپرسید. تا اینکه به "هاپولی" رسید. هاپولی سگ زرنگی بود و تا روباه را دید شروع به تعقیب او کرد. در همین تعقیب و گریز، روباه یک تکه گوشت پیدا کرد و گوشهای مخفی شد تا آن را بخورد. "زاغو زبلک" که از بالای درخت همه چیز را میدید نقشهای کشید تا ماجرای سالها قبل را تلافی کند. همان ماجرایی که روباه او را گول زد تا پنیر را از منقارش درآورد. یادتان هست؟
دوست من خرسی
معرفی کتاب
خرسها معمولا حیوانات قوی و مهربانی هستند. در این داستان، یکی از همین خرسها دوست یک دختر کوچک است. دختر و "خرسی" سرگرمیهای زیادی دارند؛ آنها با هم به پیادهروی کنار رودخانه میروند، به گلهای باغچه آب میدهند، قصه میخوانند و همدیگر را خیلی دوست دارند. شما هم دوست دارید یک خرسی داشته باشید؟
دوست من زرافه
معرفی کتاب
در این داستان، پسرک یک دوست زرافه دارد. آنها دوستهای خوبی برای هم هستند. یکی از ویژگیهای زرافه، گردن بلند او است و با همین ویژگی، میتواند کمکهای بسیاری به دوست کوچکش بکند؛ مثل میوه چیدن از شاخههای بلند، ساختن تاب روی گردنش، برداشتن شکلاتها از بالای یخچال و خیلی کارهای دیگر. اگر دوست داشتید با آنها همراه شوید.
یک جنگل و چند حیوان؟
معرفی کتاب
این کتاب داستانی ساده از یک جنگل را روایت میکند که حیوانات مختلفی میخواهند در آن زندگی کنند. اما آیا برای تمام این حیوانات در جنگل جا هست؟ در هر صفحه، برخی مفاهیم ریاضی و اعداد در قالب نقطهبازی به کودکان آموزش داده میشود. ده حیوان در این داستان به جنگل میآیند اما به قول "شیر" هنوز هم خیلی جای خالی برای حیوانات دیگر وجود دارد.
گوریل و دوست کوچکش
معرفی کتاب
گوریل بزرگی در باغوحش زندگی میکرد. او خیلی تنها بود. دلش یک دوست میخواست و روزی این موضوع را با زبان اشاره به نگهبانان باغوحش گفت. نگهبانان توانستند دوستی برای گوریل بزرگ تنها پیدا کنند؛ یک دوست کوچک. گوریل عاشق دوست کوچکش بود و همیشه از او مراقبت میکرد.دوست کوچک هم به شیوۀ خود از گوریل مراقبت میکرد؛ اما چطور؟
پرنیا به مهد کودک میرود
معرفی کتاب
پدر و مادر "پرنیا" به سر کار میروند و پرنیا برای اینکه در خانه تنها نباشد، بیشتر روزها پیش مادربزرگش میماند. مادربزرگ او خیلی مهربان است اما دیگر پیر شده است و نمیتواند تمام روز همراه و مراقبش باشد. یک روز مادر، پرنیا را به مهدکودک میبرد؛ جایی با دیوارهای رنگی، نقاشیهای بسیار و بچههایی که همه مشغول انجام دادن کار مورد علاقۀ خود هستند. پرنیا با دیدن این فضا دلش میخواهد هر روز به مهد کودک بیاید اما انگار چیزی نگرانش کرده است...