Skip to main content

کلاه پر‌سر‌و‌صدا

معرفی کتاب
"زی‌زی‌لی" یک زرافۀ کوچک بامزه است. اما وقتی شروع به خوردن برگ‌های درختان می‌کند دیگر نه چیزی می‌شنود نه چیزی می‌بیند. برای همین او هنوز نفهمیده است که یک لانۀ پرنده روی سرش است. یک لانه با دو تخم که جوجه‌هایش در حال بیرون آمدن هستند. حالا انگار کم‌کم گوش‌هایش دارد باز می‌شود و صدای جیک‌جیک جوجه‌ها را می‌شنود. اگر هر چه سریع‌تر شاخه‌ای دیگر پیدا نکند تا لانه را بر آن بگذارد، گوش‌هایش از صدای بلند جوجه‌ها از کار می‌افتند.

قرمز خال‌خالی

معرفی کتاب
"زی‌زی‌لی" یک زرافۀ کوچک است که خال‌های سیاهش را خیلی دوست دارد. اما امروز خال‌های دوست‌‌داشتنی‌اش قرمز شده‌اند. شاید زنبورها خال‌های او را نیش زده‌اند که اینطور شده است، شاید هم دوستانش، وقتی که زی‌زی‌لی خواب بوده، آن‌ها را رنگ کرده‌اند. این مشکل را فقط دکتر زرافه‌ها می‌تواند حل کند. باید پیش او برویم.

گیلی‌گیلی توی سایه

معرفی کتاب
"گیلی‌گیلی" گرمش بود و دنبال سایه‌ای خنک برای خودش می‌گشت، فقط برای خودش. یک درخت بزرگ دید که یک عالمه انگور رسیده داشت. به طرف آن دوید و شروع به خوردن انگورها کرد. فکر می‌کرد تمام انگورها برای اوست و تا تمامشان نکند نباید از آن‌جا برود. انگورها تمام نمی‌شدند اما کم‌کم ظرفیت شکم گیلی‌گیلی داشت تمام می‌شد. ناگهان...

گیلی‌گیلی و کیک سبز

معرفی کتاب
چند روز به "سیزده‌به‌در" مانده بود که دیگر طاقت "گیلی‌گیلی" از گرسنگی طاق شد. فیل‌های بزرگ‌تر به او گفتند فقط چند روز مانده است تا آدم‌ها سبزه‌های نوروز خود را به رودخانه بسپارند. آن‌وقت به همه غذا می‌رسید. سبزه‌ها، مثل کیک‌های تولد سبز، همه‌جا را فرا می‌گرفتند و دیگر هیچ فیلی گرسنه نمی‌ماند. گیلی‌گیلی هر روز به رودخانه سر می‌زد. برای همین اولین فیلی بود که سبزه‌ها را دید. فکر می‌کنید او چند کیک سبز خورد و چند بار برای خودش تولد گرفت؟

گیلی‌گیلی خوابش می‌آد

معرفی کتاب
وقت بازی است و تمام حیوانات جنگل می‌خواهند این طرف و آن طرف بپرند و با همدیگر شاد باشند. اما "گیلی‌گیلی"، بچه فیل چاق و تپلی، خسته است و می‌خواهد زیر یک درخت بخوابد. میمون‌ها و زنبورها و اسب دُم‌سیاه همگی در حال بازی کردن هستند و گیلی‌گیلی هی شکمش را می‌خاراند و به این طرف و آن طرف می‌چرخد. شب شده است و همۀ حیوانات به خانه‌های خود می‌روند تا بخوابند. اما حتی ذره‌ای خواب هم در چشم‌های گیلی‌گیلی وجود ندارد.

گیلی‌گیلی از چی ترسید؟

معرفی کتاب
"گیلی‌گیلی" یک روز راه می‌افتد که به طرف نی‌زار برود و بازی کند. تمام فیل‌ها به او می‌گویند آن طرف نرو! چون یک کرگدن عصبانی آن‌جاست. اما گیلی‌گیلی به حرفشان گوش نمی‌کند و می‌گوید: کی از کرگدن عصبانی می‌ترسد؟ کرگدن خرناسه‌ای می‌کشد و شاخی به او می‌زند که نگو و نپرس! گیلی‌گیلی لنگ‌لنگان به راه خود ادامه می‌دهد. ناگهان فیل‌ها داد می‌زنند: یک گودال سر راهت است، توی آن نیفتی. شاید بتوانید حدس بزنید که گیلی‌گیلی در جواب آن‌ها چه می‌خواهد بگوید.

گیلی‌گیلی و آب‌بازی

معرفی کتاب
"گیلی‌گیلی" یک بچه‌فیل است و هنوز خیلی چیزها را بلد نیست. او یک روز با دوستانش به دریاچه می‌رود تا آب‌تنی کنند. خورشید می‌تابد و دریاچه پر از گل‌های نیلوفر است. تا نزدیک‌های غروب خورشید، آن‌ها هنوز مشغول بازی هستند و هوا کم‌کم رو به سردی می‌رود. همگی تصمیم می‌گیرند از آب بیرون بیایند به جز گیلی‌گیلی. او دلش نمی‌خواهد بازی را تمام کند...

گیلی‌گیلی و پرنده

معرفی کتاب
"گیلی‌گیلی" یک بچه‌فیل است. یک روز که روی تپه‌ها قدم می‌زد یک پرندۀ کوچک دید. گیلی‌گیلی شروع کرد به تعریف کردن از ویژگی‌هایش برای پرنده؛ او یک خرطوم دراز داشت، گوش‌هایش پهن بود و خودش هم خیلی خیلی بزرگ بود. پرنده اما هیچ‌کدام از این‌ها را نداشت و فقط دو بال کوچک روی بدنش بود. کسی چه می‌داند؟ شاید پرنده با همان دو بال کوچک، از فیل قوی‌تر باشد.

ما سه تا، آن دو تا

معرفی کتاب
سه تا بچه گربه با مادرشان نشسته بودند. دو بچه گربۀ دیگر هم نزدیک آن‌ها می‌آیند. اما این سه داشتند شیر می‌خوردند و دوست نداشتند هیچ غریبه‌ای نزدیکشان بیاید. مادر که خیلی مهربان بود اجازه داد آن دو بچه گربه هم بیایند و شیر بخورند. یک روز این سه پایشان گیر می‌کند در میله‌های جوب و مادر نمی‌داند اول کدامشان را نجات دهد تا اینکه خواهر و برادر جدید به کمکشان می‌آیند و هر سه را بیرون می‌کشند. حالا این پنج بچه گربه همدیگر را دوست دارند. اگر کتاب را باز کنی پنج کَلۀ گربه می‌بینی که همگی خوشحال هستند.

من یکی، آن چها رتا

معرفی کتاب
یک روز مادر پنج‌تا بچه گربه آن‌ها را گذاشته بود بالای دیوار و رفته بود تا دنبال غذا بگردد. یکی از این پنج‌تا سُر می‌خورد و پایین میفتد. حالا باید صبر کند تا مادر از راه برسد و دور حیاط بچرخد و او را نجات دهد. تازه ممکن است ناراحت هم بشود. اما انگار یک طناب از بالا آویزان شده است. آن چهارتا هستند که دم همدیگر را گرفته‌اند تا او را نجات دهند. حالا اگر مادر برسد دیگر ناراحت نمی‌شود. حالا باز هم پنج‌تایی کنار هم روی دیوار نشسته‌اند.