چگونه جلوی حمله وایکینگها را بگیریم؟
معرفی کتاب
«مکس» و «مالی» خواهرو برادر دوقلو، همیشه توی دردسر میافتند یا شاید هم دردسر درست میکنند؛ اما آنها همیشه راهحلهای بانمکی برای دردسرهای درست شده پیدا میکنند و خودشان را از مخمصه نجات میدهند. در این داستان آنها به خواننده یاد میدهند که چطور ردِ وایکینگها را بزند، حتی اگر لباس مبدل پوشیده باشند، چگونه یک وایکینگ را تعقیب کند، حتی اگر سوار موتورسیکلت باشد و چطور خیلی اتفاقی و تقریباً همزمان با بقیه کارها، جلوی حمله وایکینگها را در زندگی واقعی بگیرد.
رقابت بهاری
معرفی کتاب
آقای دلگشا به خاطر اتفاقاتی که پشت سر گذاشته است، احساس خستگی زیادی می کند، همه کارکنان هتل موافق هستند که او باید به یک سفر برود تا کمی استراحت کند و همان آقای دلگشای همیشگی شود. بالاخره آقای دلگشا راهی سفر میشود؛ اما مونا فکر میکند که در نبودِ آقای دلگشا چه اتفاقاتی ممکن است بیفتد. هتل پنجبلوط همیشه با اتفاقات ریز و درشتی روبهرو میشود و اینبار هم خطر تأسیس هتلی باشکوه همه را تهدید میکند؛ آنها باید ثابت کنند که هتل پنجبلوط بهترین هتل جنگل است.
پادشاه و ابرباف
معرفی کتاب
پسرک از ابرها نخ میریسید و با ماشین پارچهبافیاش نخها را به پارچه تبدیل میکرد. او همیشه موقع کار شعری که از مادرش یاد گرفته بود، میخواند. « به قدر کفایت بباف ای پسر و هرگز نبافش از حد به در». او برای خودش دو شال بافت یکی برای روزهای گرم تابستان و یکی برای روزهای سرد در زمستان و شالها نرم و گرم بودند. روزی در شهر، پادشاه چشمش به شال پسرک افتاد و از او خواست تا برایش ببافد؛ ولی خیلی بلندتر. پسرک مخالفت کرد؛ اما فایدهای نداشت. او با ابرها شال بسیار بلند پادشاه را بافت؛ اما پادشاه شنل هم میخواست و... .
عشق یعنی چی؟
معرفی کتاب
روزی «زی»، رباتِ کوچولو، نامه رنگورو رفتهای پیدا کرد که فقط دو خط آخرش خوانده میشد: « باعشق، از طرف بیترس». زی نمیدانست عشق چیست. برای همین صبح روز بعد راه افتاد تا معنی آن را بفهمد. سمور آبی هم نمیدانست عشق چیست. آن دو با هم رفتند تا بیترس را پیدا کنند و از او بپرسند. زی و سمور آبی به هرکسی میرسیدند، سراغ بیترس را میگرفتند و معنی عشق را میپرسیدند. هیچکس او را نمیشناخت؛ اما هرکس نظرش را درباره عشق میگفت تا اینکه... .
من گاستون بداخلاق هستم
معرفی کتاب
«گاستون» یک اسب کوچک شاخدار است که یال جادویی دارد. وقتی همهچیز بروفق مراد است، یال گاستون مثل رنگینکمان میشود؛ اما وقتی اوضاع خوب نباشد، رنگ یالش تغییر میکند. گاستون و دخترعمویش، «ژوزفین»، برای تعطیلات زمستانی به کوهستان و نزد پدربزرگ و مادربزرگشان میروند و قرار است خیلی خوش بگذرانند؛ اما با مسئله کوچکی، گاستون بداخلاق میشود و رنگ یالش هم تغییر میکند. او لحظات زیبایی را از دست میدهد تا اینکه راهی پیدا میکند که بداخلاقیش از بین برود.
ارنست، گوزنی که برای کتاب بزرگ بود!
معرفی کتاب
گوزن بزرگ، «ارنست»، در وضعیت سختی گیر افتاده است. او هرکاری انجام میدهد، نمیتواند در کتابی که دربارهاش نوشتهاند، جا شود! تنها خوششانسی ارنست، داشتن دوست ریزهمیزهای است که به او در حل مشکلش کمک میکند و... . مطالعه این کتاب، به کودکان اطلاعاتی درباره حل مسئله، همکاری و خلاقیت میدهد و به آنها میآموزد که فقط شباهتها عامل بقای دوستی نیستند.
دفتر خاطرات یک بچهخفن مهربان
معرفی کتاب
«رولی جفرسون» تصمیم میگیرد مانند دوستش، «گِرِگ»، خاطراتش را بنویسد و سعی میکند گِرِگ از این موضوع باخبر نشود؛ چون میداند که عصبانی میشود. رولی به دفتر خاطراتش افتخار میکند و دوست دارد آن را به گِرِگ نشان بدهد و همانطور که پیشبینی میکند، گِرِگ عصبانی میشود؛ اما بعد پیشنهاد جالبی به رولی میکند که... .
خیال زیبای من
معرفی کتاب
دخترکوچولو قصههای زیادی میداند. او میتواند نقاشی این قصهها را روی کاغذ بکشد؛ اما اگر مداد نباشد؛ او میتواند با کاغذ عروسک بسازد و اگر کاغذ تمام شود، او میتواند قصههایش را روی چوبِ میز و صندلی حک کند. اگر چوب نباشد، دخترکوچولو روی دیوار نقاشی میکشد و اگر دیواری وجود نداشته باشد، او روی کفپوشِ زمین قصهها را میکشد؛ اما اگر روزی هیچکدام از اینها در دسترس نباشد، آیا باز هم دخترک میتواند قصه بگوید؟
نگهبان گلها
معرفی کتاب
«می» همراه خانوادهاش به شهر نقل مکان کرده است؛ اما عمیقاً دلتنگ باغچهاش میشود. او میکوشد تا با نقاشیهای گچی و جعبههای مقوایی برای خودش باغچهای درست کند؛ اما این باغچهها هیچ شباهتی به باغچهاش در روستا ندارد. روزی می، گل داوودیای را میبیند که از شکاف گلخانهای بیرون زده است و فکر میکند شاید با گذاشتن قسمتی از گل در شیشه بتوان آن را پرورش داد. او با تکرار این کار درنهایت باغچه خانگی خودش را در ظروف شیشهای درست میکند و الهامبخش دوستان و اطرافیانش میشود.
گرگی که گم شد!
معرفی کتاب
«ویلف» بچهگرگی است که به اندازه خودش قوی است؛ اما دوست دارد قویتر باشد. او هرگز از دوستان و خانوادهاش کمک نمیگیرد و فکر میکند که خودش به تنهایی از پس هرکاری برمیآید تا اینکه شبی، در سرمای سوزان قطب، گم میشود و سرگشته و تنها میماند. او متوجه میشود که همه ما گاهی به نصیحت و راهنمایی یک دوست نیاز داریم که چراغ راهمان باشد و ما را ایمن به مقصد برساند. در این کتاب، کودکان به نقش دوست در زندگی پی میبرند.