معرفی کتاب
بچهها در پارکینگ مشغول بازی هستند که «عباس چاقالو» به یکی از ماشینها میخورد و آینه ماشین کَنده میشود. همه میترسند و هر کدام در گوشهای مخفی میشوند. وقتی بالاخره صدای آژیر ماشین قطع میشود، بچهها جمع میشوند تا راه چارهای پیدا کنند که روشنک، دختر صاحب ماشین، از راه میرسد و... .