توپ پشمی جادویی
معرفی کتاب
داستان این کتاب درباره دوستی، بخشش و مهربانی است. روزی توپ پشمی بزرگی خیلی آرام آمد و روی تیغهای جوجهتیغی نشست و... . عنکبوت به جوجهتیغی بافتن را یاد داد و جوجهتیغی برای موش یک ژاکت بافت؛ ولی ژاکت به پنیر توپی بزرگ تبدیل شد! موشکوچولو پنیر را از هرچیزی بیشتر دوست داشت. جوجهتیغی برای قورباغه دستکش بافت؛ ولی دستکشها به آینه تبدیل شدند، چیزی که قورباغه آرزویش را داشت! جوجهتیغی برای خرسی، هزارپا و حلزون هم چیزهایی بافت؛ ولی هرکدام به چیزی تبدیل شدند که آنها آرزویش را داشتند. روزی خرچنگ به خانه جوجه تیغی آمد و خواست برایش طناب بلند و محکمی ببافد تا بتواند نهنگی را که در ساحل گیر افتاده بود، نجات دهد؛ اما از توپ پشمی فقط یک تکه خیلی کوچک باقی مانده بود و... .
لوئیزا!! خواهش میکنم
معرفی کتاب
لوئیز حاضر نیست برادر بزرگش، «جک»، را تنها بگذارد. جک برای دور کردن او همه کار میکند؛ اما نمیشود در برابر لوئیز مقاومت کرد. او مصمم است تا جایی که میتواند کنار برادرش بماند. هنگامیکه جک با ناامیدی آرزو میکند ای کاش لوئیز یک سگ بود، ناگهان با منظره وحشتناکی روبهرو میشود. به نظر میرسد لوئیز رفته و یک سگ کوچولو جای او را گرفته است! اما این چطور ممکن است؟
راز قلعه سرخ
معرفی کتاب
آدمآهنی، فرمانده لشکری از جنگجویان جنایتکار بود. آنها همهچیز را غارت و همهجا را ویران میکردند. آدمآهنی و افرادش در هیچ جنگی شکست نخورده بودند. روزی آدمآهنی به پیرمردی رسید که در کلبه کوچکی زندگی میکرد. پیرمرد از آدمآهنی خواست که به او کاری نداشته باشد و خانهاش را آتش نزند. پیرمرد گفت در قلعهای که هفت روز از اینجا راه است، ثروت بسیاری وجود دارد که بزرگترین لشکر دنیا از آن مراقبت میکند! آدمآهنی که فکر میکرد خودش بزرگترین و قویترین لشکر را دارد، گفت میتواند در چشمبرهم زدنی قلعه را نابود کند. او به پیرمرد گفت هفت روز دیگر از بالای درختها دودی میبینی و آسمان شب پر از شعلههای سرخ آتش میشود و قول داد که اگر شکست بخورد، تبرزینش را به پیرمرد میدهد. آدمآهنی به قلعه رسید و... .
کبوترها را صدا کن: قصهها و افسانههای مردم دنیا (مکزیک)
معرفی کتاب
این داستان درباره پسری از مکزیک است که در آمریکا زندگی میکند. «خوان» در شهر کوچکی از ایالت کالیفرنیا به دنیا آمده است. پدر و مادرش کشاورز هستند. آنها از شهری به شهر دیگری میروند، در چادر زندگی میکنند و مادر با هیزم غذا میپزد تا اینکه روزی پدر، بالای ماشینی اسقاطی، اتاقکی میسازد. پدر خوان برای آدمهای بازنشسته کار میکند. آنها به جای دستمزد، خرگوش زنده، بیسکویت ذرت یا چند کیسه آواکادو و بوقلمون یا... به او میدهند. پدر و مادر خوان در زمستان تاکهای انگور را هرس میکنند و در بهار به سمت سالینا میروند تا خربزه و کاهو و بروکلی بچینند. خوان میداند روزی میرسد که او راه خودش را پیدا میکند.
مهمانی هیولاهای دندان
معرفی کتاب
«کودی» خرسه عاشق شیرینی است. او کلی شکلات، کلوچه، بستنی و نوشابه گازدار میخورد و با خودش میگوید: «بهبه، چقدر خوشمزه...»؛ اما افراد دیگری هم هستند که از شیرینی خوردن او لذت میبرند! کودی دنداندرد گرفته است و مجبور میشود نزد دندانپزشک برود. دکتر «رایکو» دندانهای کودی را معاینه میکند و متوجه میشود هیولاهای دندان که از میکروبهای بدجنس هستند، در دهان کودی جشن گرفتهاند. دکتر سعی میکند میکروبها و کثیفکاریشان را با دستگاه تمیز کند؛ ولی هنوز دو تا از هیولاها در دهان کودی هستند و خیال بیرون آمدن ندارند. آیا دکتر رایکو میتواند این دو هیولا را فراری دهد؟
برکه بچهقورباغهها
معرفی کتاب
«گوبی» یک سمندر آبی است که کمی شبیه مارمولک و کمی شبیه ماهی است و گاهی هم با قورباغه «هالو» اشتباه گرفته میشود. گوبی یک نیلوفر آبی دارد که شبیه تشک بادی است. او میتواند از نیلوفر آبی به جای چتر نیز استفاده کند، یک جای عالی برای استراحتِ زیر آفتاب؛ اما بچهقورباغههای بازیگوش روی نیلوفرهای آبی میپرند، ساقههای آنها را به هم گره میزنند، سیبل گربه ماهی را میکشند و ناگهان... . گوبی شناگر ماهری است؛ ولی بچهقورباغهها همهجا را به هم ریختهاند. غروبها هم سروکله سنجاقکها پیدا میشود و شبها قورباغهها با هم آواز میخوانند؛ اما روزی اتفاق عجیبی میافتد!
پدر، پرچین و پسرها
معرفی کتاب
این داستان درباره کشاورزی است که با سه پسرش در مزرعهشان زندگی و کار میکنند. کشاورز عاشق حیوانات است و در مزرعه کلی مرغ و خروس و گاو و گوسفند دارد. آنها از صبح تا شب به سختی کار میکنند؛ و از این کار لذت میبرند. یک سال باران نمیبارد و کشاورز نمیتواند محصولی برداشت کند. او مجبور میشود حیوانات خود را یکییکی بفروشد. سرانجام مزرعه هم به فروش میرسد و کشاورز و پسرهایش به کلبه کوچکی نقل مکان میکنند که دورتادورش را پرچینی گرفته است. بعد از مدتها باران میبارد و پرچین سرسبز میشود. روزی کشاورز مشغول هرس پرچین است که فکری به ذهنش میرسد و... .
دختری که میخواست کتابها را نجات دهد
معرفی کتاب
«آنا» عاشق کتاب بود. او تمام روز را کتاب میخواند؛ صبحها قبل از بیرون آمدن از رختخواب، شبها قبل از رفتن به رختخواب و... . آنا معمولاً بعد از مدرسه به کتابخانه میرفت. او و خانم «مانسنِ» کتابدار، دوستان خوبی بودند. روزی آنا متوجه شد که کتابهایی که کسی به امانت نمیگیرد، از بین میروند. او غمگین شد و تصمیم گرفت کتابها را نجات دهد! اما چطور باید این کار را انجام دهد؟
گوگوی بزرگ
معرفی کتاب
«گوگو» یک گوریل خیلی بزرگ بود و همه از او میترسیدند. وقتی «گوگو» به استخر میرفت، هرکس به طرفی فرار میکرد و وقتی سوار اتوبوس میشد، بقیه مسافران پیاده میشدند! و...؛ چون آنها گوگو را درست نمیشناختند. روزی گوگو پیانویی را داخل فروشگاه دید که تنها بود، درست مثل خودش! گوگو پیانو را خرید و به خانه برد و شروع کرد به پیانو زدن. اهالی شهر هرشب برای شنیدن صدای پیانو دور هم جمع میشدند و از آن لذت میبردند؛ اما هیچکس نمیدانست چه کسی پیانو میزند تا اینکه... .
دانه هندوانه
معرفی کتاب
تمساح عاشق هندوانه است و به نظرش هندوانه بهترین خوراکی است. تمساح هندوانه را برای صبحانه، ناهار، شام و حتی برای دسر دوست دارد! روزی درحالیکه تندتند هندوانه میخورد، یکی از دانهها را قورت میدهد و... . تمساح نگران است که دانه در شکمش رشد کند و میترسد مبادا ساقههای آن از گوشهایش بیرون بزند. او فکر میکند شکمش باد میکند و رنگ پوستش صورتی میشود و نکند او را در سالاد میوه بیندازند! تمساح خیلی ناراحت است و کمک میخواهد؛ ولی ناگهان... .