Skip to main content

آقا خاش‌خاشی

معرفی کتاب
این کتاب از مجموعه «ماجراهای مردم شهر عجیب» است. آقای «خاش‌خاشی» نانوا است. او هر روز نان‌های زیادی می‌پزد و مردم همه نان‌ها را می‌خرند. آقای خاش‌خاشی برای مشتری آخرش دو تا نان می‌پزد. مشتری آخر پیرمردی است که هر شب بعد از همه می‌آید، نان‌ها را برمی‌دارد و تشکر می‌کند تا اینکه روزی، قبل از اینکه مشتری آخر بیاید، مردی پولدار به نانوایی می‌آید و در برابر آ ن نان‌ها، پول زیادی به آقای خاش‌خاشی می‌دهد. بعد از آن دیگر از مشتری آخر خبری نمی‌شود و... .

آقاقچ‌قچی

معرفی کتاب
این کتاب از مجموعه «ماجراهای مردم شهر عجیب» است. این داستان درباره آقای «قچ‌قچی» است. او آرایشگر بسیار ماهری است و خوب می‌داند موهای هر کسی چقدر باید کوتاه شود و... . برای همین مردم شهر هر جا او را می‌بینند، درباره سر و وضعشان می‌پرسند و آقا قچ‌قچی پاسخ همه آن‌ها را می‌دهد؛ اما بعد از مدتی، آقا قچ‌قچی ایرادگیر و وسواسی می‌شود و همه‌چیز را قیچی می‌کند، از شاخه‌های درخت تا نخ بادبادک دختر کوچولو را. او که همیشه مرتب و تمیز است، حالا موهایش بلند شده و لباس‌هایش کثیف و نامرتب است؛ اما این وضع تا کی ادامه پیدا می‌کند؟

آقا چیک‌چیکی

معرفی کتاب
این کتاب از مجموعه «ماجراهای مردم شهر عجیب» است. در این شهر، آدم‌های عجیبی زندگی می‌کنند، مثل آقای «چیک‌چیکی». او عکاس شهر است؛ اما نه یک عکاس معمولی! افرادی که با هم دعوا می‌کنند، نزد آقای چیک‎‌چیکی می‌روند، او از آن‌ها عکس می‌گیرد و متوجه می‌شود مقصر کیست؛ چون عکس شخص مقصر، سیاه و مات می‌افتد! روزی آقای «اولی» و آقای «دومی» که با هم دعوا کرده‌اند، نزد آقای چیک‌چیکی می‌روند و... . آقای عکاس با تعجب می‌بیند که عکس هر دو نفر سیاه و مات است؛ ولی حقیقت را نمی‌گوید و... . از آن به بعد تمام عکس‌های آقا چیک‌چیکی سیاه می‌افتد. شما می‌دانید علت چیست؟

کولاک

معرفی کتاب
برف سنگینی باریده است، آن‌قدر که مدرسه زودتر از همیشه تعطیل می‌شود و قهرمان داستان به زحمت خودش را به خانه می‌رساند. بارش برف ادامه می‌یابد و فردای آن روز همه راه‌ها بسته می‌شود، اهالی خانه نمی‎توانند درِ ورودی را باز کنند، برای همین از پنجره بیرون می‎آیند و... . بعد از چند روز، مواد غذایی خانواده تمام می‌شود و از ماشین‌های برف‌روب هم خبری نیست. قهرمان کوچولوی داستان تصمیم می‌گیرد به تنهایی به فروشگاه برود. او از همسایه‌ها می‌پرسد که چه چیزهایی احتیاج دارند و ... .

نجار شهر هیولاها

معرفی کتاب
پسرک با پدر و مادرش سر میز شام هستند که صدای در را می‌شنوند. پسر در را باز می‌کند و با هیولایی صورتی روبه‌رو می‌شود که احمق و ساده‌لوح به نظر می‌آید. هیولا وارد خانه می‌شود و هر چه در خانه وجود دارد، از بیسکویت مربایی تا سوپ، همه را می‌خورد. هیولا می‌خواهد همه اعضای خانواده را بخورد؛ اما مادر پیشنهاد می‌کند ابتدا حمام برود و خودش را تمیز کند، سپس یکی‌یکی بخورد تا دل‌درد نگیرد! هیولا به حمام می‌رود؛ اما... .

نقلی‌خان و دارو‌دسته‌اش

معرفی کتاب
پسرک همراه خانواده‌اش به دیدن مادربزرگ می‌روند. وقتی نزدیک خانه مادربزرگ می‌شوند، باد تندی شروع به وزیدن می‎کند، انگار هیولایی روی ماشین نشسته و خودش را به سقف ماشین می‌کوبد. پسرک یک هیولای «لحاف‌گوش» را می‌بیند که یکی از گوش‌هایش را دار و دسته «نقلی‌خان» بریده‌اند. حالا هیولا می‌خواهد خانواده آن‌ها را گروگان بگیرد تا دار و دسته نقلی‌خان گوشش را پس بدهند؛ اما دار و دسته نقلی‌خان از کجا بفهمند که او و خانواده‌اش در دستان هیولا هستند؟

دختر مو‌درختی

معرفی کتاب
کوهنورد در تاریکی از قطار پیاده می‌شود و همان‌جا چادر می‌زند. او تصمیم می‌گیرد صبح اول وقت، پیاده‌روی‌اش را شروع کند؛ اما وقتی کفش‌هایش را درمی‌آورد، یک لنگه کفش‌اش از دره پایین می‌افتد. او به دنبال لنگه کفش تا پایین دره می‌رود و با دختری آشنا می‌شود که موهایش مثل شاخه‌های درختِ انگور درهم پیچیده و سبز هستند. او به دنبال دختر مودرختی به دهکده‌اش می‌رود و با مردمی عجیب آشنا می‌شود که معتقدند کفش از آسمان افتاده آن‌ها را نجات می‌دهد!

وااای چه اشتباهی!

معرفی کتاب
این داستان برای جهت دادن به تخیل کودک، ارتباط عاطفی و درست اعضای خانواده، به کارگیری کلمات «لطفا» و «ببخشید» در جای درست و برخورد صحیح با اشتباهات است. پدر «امیرعلی» بیمار است و در خانه استراحت می‎کند. امیرعلی سعی می‎کند آرام بازی کند تا مزاحم پدرش نشود. او با سس گوجه‌فرنگی خرسی بازی می‎کند و آن را روی پتوی پدر رها می‎کند و سس روی پتو می‌ریزد. امیرعلی متوجه اشتباهش می‎شود و عذرخواهی می‎کند.

آقای هندوانه

معرفی کتاب
هندوانه‌ای از پشت ماشین به زمین می‌افتد. او سعی می‌کند خودش را به ماشین برساند؛ اما موفق نمی‌شود. بنابراین، تصمیم می‌گیرد مغازه‌ها را نگاه کند. او از کنار مغازه عینک‌فروشی رد می‌شود و دلش عینک می‌خواهد؛ ولی پولی ندارد. به همین علت، در مقابل یک قاچ از خودش، عینک را می‌خرد. در مغازه بعدی او در برابر قاچ دیگری از خودش، لباس می‌خرد. در مغازه بعدی... . حالا او دلش بستنی می‌خواهد؛ ولی فقط یک قاچ از هندوانه باقی مانده است. آیا او می‌تواند بستنی بخورد؟

سر‌بالایی و سر‌پایینی

معرفی کتاب
«سرپایینی» و «سربالایی» با هم دوست هستند. آن‌ها همیشه زیر آفتاب دراز می‌کشند و به آسمان نگاه می‌کنند و... تا اینکه روزی یک نفر از سربالایی، بالا می‎آید و حسابی خسته می‌شود. او وقتی از سرپایینی پایین می‌رود، با خوشحالی می‌گوید که پایین آمدن چقدر راحت‌تر از بالا رفتن است و... . سرپایینی از این تعریف خیلی خوش‌حال می‌شود و مرتب آن را به رخ سربالایی می‌کشد و بالاخره آن‌قدر کار بالا می‌گیرد که آن‌ها با هم قهر می‌کنند و از هم جدا می‌شوند. حالا چه اتفاقی رخ می‌دهد؟ آیا سربالایی و سرپایینی دوباره با هم دوست می‌شوند؟