Skip to main content

جیرجیری و ببعی

معرفی کتاب
ببعی و جیرجیرک همسایه بودند و همیشه با هم بازی می‌کردند. روزی هرچه جیرجیری، جیرجیر کرد، ببعی، بع‌بع نکرد. جیرجیری که ترسیده بود، کلاغ را صدا کرد و سراغ ببعی را از او گرفت. کلاغ هم پرید و کنار پنجرۀ ببعی نشست و تق و تق به پنجره کوبید؛ اما جوابی نیامد. کلاغ رفت تا دوروبر را نگاه کند که ناگهان چیز براقی دید و... .

چرا این‌جوری شدم؟

معرفی کتاب
«خال‌خالی» سگ کوچولوی خالدار بود. نزدیک ظهر توی آفتاب دراز می‌کشید و خال‌هایش را می‌شمرد. ده تا که می‌شمرد، گرسنه می‌شد و می‌فهمید که باید غذا بخورد؛ اما یک روز هرچه شمرد، گرسنه نشد. فکر کرد و فهمید که دیر صبحانه خورده و خیلی هم خورده. برای همین بیشتر شمرد؛ اما باز هم گرسنه نبود! چرا او امروز گرسنه نمی‌شد!؟

سنجابک خیلی گرسنه

معرفی کتاب
سنجاب که خیلی گرسنه بود، به هیچ‌چیز جز غذا فکر نمی‌کرد. بالای تپه درخت گردویی بود. سنجاب تند دوید تا به آن برسد؛ اما چون خیلی عجله داشت، گودال جلوی پایش را ندید و در آن افتاد. اول کلی دادوبیداد کرد و کمک خواست؛ اما کسی صدای او را نشنید. بعد حسابی گریه کرد و فکر کرد شاید اشک‌هایش تبدیل به رودخانه شود و او را بیرون ببرد؛ اما این کار هم فایده‌ای نداشت. ناگهان فکری به ذهنش رسید.

غروب‌بازی

معرفی کتاب
روزی گورخر‌کوچولو بالای تپه‌اش نشسته بود و فکر می‌کرد. فکر کرد حالا که گرسنه و تشنه نیست، خوابش هم نمی‌آید و بازی هم دلش نمی‌خواهد، باید یک کاری کند که تا به حال نکرده است. در همین فکر بود که خورشید آرام‌آرام غروب کرد و گورخرکوچولو غروب را دید. فکر کرد: «من هم می‌توانم غروب کنم». سپس از تپه‌اش پایین آمد و دنبال کسی گشت تا غروب او را ببیند و... .

هاجستم‌ و‌ واجستم

معرفی کتاب
ملخ‌کوچولو تازه پریدن را یاد گرفته بود. او همراه مادرش به مزرعه رفت و از این‌طرف به آن‌طرف پرید؛ از روی گل، از روی چمن و از روی دیوار. ناگهان متوجه شد که گم شده است. اول رفت سراغ آقا‌گاوه و سراغ مادرش را گرفت. آقای گاو که فکر می‌کرد ملخ‌کوچولو آمده تا گندم‌ها را بخورد، به ملخ‌کوچولو گفت زود از آنجا برود. ملخ جستی زد، بزبزی را دید و از او سراغ مادرش را گرفت. بزی... .

تابی بالای یک درخت

معرفی کتاب
توی پارک، بچه‌ها روی تاب‌ها نشسته بودند و تاب می‌خوردند. تاب کوچکی که بالای درخت بود، تنها مانده بود و هیچ‌کس به سراغش نمی‌آمد. گربه که زیر درخت بود، به تاب کوچک گفت که هیچ‌کس او را نمی‌بیند؛ البته گربه آن را می‌دید و خیلی دلش می‌خواست بچه‌اش را بیاورد تا تاب‌بازی کند؛ اما او فقط شب‌ها بچه‌اش را بیرون می‌آورد. شب که شد، پارک خالی شد و دلِ تاب‌کوچولو پُر از غصه‌. ناگهان صدایی شنید.

آمد آمد به دنیا آمد

معرفی کتاب
«لی‌لی» و «لالا» کنار پنجره، به پیلۀ روی گل‌های شمعدانی، خیره شده بودند. آن‌ها چندشب بود که منتظر به دنیا آمدن پروانه بودند؛ اما هنوز خبری نبود تا اینکه لی‌لی که به زور چشم‌هایش را باز نگه داشته بود، تصمیم گرفت که برود بخوابد. ناگهان... .

اتل متل و بزغاله‌ها

معرفی کتاب
بزی‌خانم در حال بافتن شال برای بزغاله‌ها بود؛ اما بزغاله‌ها با شیطنت نمی‌گذاشتند او کارش را انجام دهد. خانم بزی فکری به ذهنش رسید. بزغاله‌ها را صدا کرد و گفت: «کلاف پیچیده، رنگم پریده، پشتم خمیده، هرکی اتل رو یا متل رو پیدا کنه، شال اول مال اونه». بزغاله‌ها راه افتادند و به همه، حرف‌های مادرشان را گفتند. همسایه‌ها که نگران شده بودند، رفتند تا ببینند چه خبر شده که دیدند... .

حدس بزن چقدر دوستت دارم

معرفی کتاب
وقت خواب خرگوش‌کوچولو بود. او محکم به گوش خرگوش بزرگ چسبیده بود تا مطمئن شود که حرف‌هایش را می‌شنود. خرگوش‌کوچولو دستانش را تاجایی‌که می‌توانست باز کرد و به خرگوش بزرگ گفت: « اینقدر دوستت دارم». خرگوش بزرگ هم همان‌کار را کرد و البته دستان او خیلی بیشتر باز شدند. خرگوش‌کوچولو روی پنجۀ پاهایش بلند شد و همان حرف‌ها را تکرار کرد. خرگوش بزرگ هم همان‌کار را کرد و این بازی ادامه داشت تا اینکه خرگوش‌کوچولو دیگر نمی‌توانست چشمانش را باز نگه دارد.

ناخن جویدن خرسی

معرفی کتاب
خواهرخرسی با مامان و بابا و برادرخرسی توی یک خانه‌ی درختی پایین جاده، توی شهر خرس‌ها زندگی می‌کرد. حالا دیگر خواهرخرسی بزرگ شده و به مدرسه می‌رود. توی مدرسه، خواندن و نوشتن و خیلی چیزهای دیگر یاد ‌می‌گیرد؛ تازه بازی هم می‌کند، اما گاهی موقع درس خواندن کلافه می‌شود و ناخن‌هایش را می‌جود. مامان به ناخن‌های خواهرخرسی چسب می‌زند اما دست‌هایش به این‌طرف و آن‌طرف گیر می‌کند و... . کودکان در این داستان، یاد می‌گیرند که چگونه استرس‌شان را کنترل کنند.