تایرون و دارودستهاش
معرفی کتاب
«بولاند»، دایناسور کوچولو، با پدرومادرش زندگی میکرد و با همه بچهدایناسورهایی که در همسایگی آنها زندگی میکردند، دوست بود، به غیر از «تایرون» که از همه بزرگتر و قویتر و البته بدجنستر بود. تایرون، بولاند را کتک میزد، ساندویچش را میدزدید و... . بولاند به راههای مبارزه با تایرون فکر کرد؛ اما هیچ راهی نبود تا اینکه دوستش، پیشنهاد کرد که بولاند سعی کند با تایرون دوست شود! چطور ممکن است بولاند با کسیکه همیشه مسخرهاش کرده و کتکش زده است، دوست شود؟ و آیا این کار جواب میداد؟
تایرون وحشتناک
معرفی کتاب
«بولاند»، دایناسور کوچولو، با پدر و مادرش زندگی میکرد و با همه بچهدایناسورهایی که در همسایگی آنها زندگی میکردند، دوست بود، به غیر از «تایرون» که از همه بزرگتر و قویتر و البته بدجنستر بود. تایرون، بولاند را کتک میزد، ساندویچش را میدزدید و... . بولاند به راههای مبارزه با تایرون فکر کرد؛ اما هیچ راهی نبود تا اینکه دوستش، پیشنهاد کرد که بولاند سعی کند با تایرون دوست شود! چطور ممکن است بولاند با کسیکه همیشه مسخرهاش کرده و کتکش زده است، دوست شود؟ و آیا این کار جواب میداد؟
نان همبرگری
معرفی کتاب
مردی 6عدد نان همبرگری خریده و به خانه میبرد که در بین راه یکی از نانها روی زمین میافتد، مرد نان را گوشهای گذاشته و میرود. مورچهها زودتر از پرندهها نان همبرگری را پیدا میکنند و به لانه میبرند. ملکه مورچهها میگوید که برای شام همبرگر میخواهد. حالا نان هست اما خود همبرگر را از کجا گیر بیاورند؟ ... .
خرسی تنبلک
معرفی کتاب
خرسیِ تنبل تو آفتاب دراز کشیده بود و عرق میریخت؛ اما از جایش تکان نمیخورد. خرسی گرسنه بود؛ اما از جایش تکان نمیخورد. ناگهان چوبِ طلا روی شکمش افتاد. چوبِ طلا میتوانست جادو کند. او از خرسی خواست تا آرزو کند. خرسی از او یک درخت عسل خواست و درخت عسل ظاهر شد؛ اما درخت بلند بود و دست خرسی به عسل نمیرسید. خرسی یک آسانسور خواست و آسانسور ظاهر شد؛ اما حالا تا آسانسور دَه قدم راه بود!
منتظر تو بودم
معرفی کتاب
مارمولککوچولو آرزو داشت بزرگ شود، به اندازه، بزرگترین دایناسور دنیا! اما نمیدانست باید چهکار کند. او تصمیم گرفت نزد مارمولک پیرِ دانا برود و از او بپرسد؛ اما خانه او را بلد نبود. سنجاقکی راه را به مارمولککوچولو نشان داد و ... . مارمولککوچولو راهی شد و رفت و رفت تا به دریاچه رسید؛ اما حالا چطور باید از دریاچه عبور کند؟ او شنا بلد نبود؛ اما ... . سرانجام خانه مارمولک پیر را پیدا کرد و... .
آن دور دور
معرفی کتاب
ببر جوان از بالای قله کوه به دوردستها نگاه کرد و در آن دورِ دور، چیزهای گرد و سیاهی دید که دلش میخواست بداند آنها چه هستند، برای همین از قله پایین آمد و به طرف آن دورِ دور حرکت کرد. چند ردیف درخت را پشت سر گذاشت، از جویبار رد شد و از کنار گورخرها. بعد به فیلها رسید و سپس به آن دورِ دور . پس آن چیزهای گرد سیاه کجا بودند!؟
جعبه به دوش
معرفی کتاب
وقتی لاکپشتکوچولو به دنیا آمد، لاک نداشت. پدر و مادرش به جای لاک، یک جعبه برایش انتخاب کردند و گفتند: «ارزش یک لاکپشت، خیلی بیشتر از لاک اوست»؛ لاکپشتکوچولو، لاکش را دوست داشت؛ اما روزی چند لاکپشت غریبه به او گفتند که لاکش خیلی عجیبوغریب است. ناگهان لاکپشتکوچولو احساس کرد که جعبه برایش خستهکننده و غیر قابل تحمل است، پس آن را رها کرد و رفت تا لاک بهتری پیدا کند و... .
معمای غوک سرخ
معرفی کتاب
«داروک»، قورباغۀ درختی برکۀ فانوس، همیشه اخمو بود، انگار با همۀ دنیا قهر است. او هیچ دوستی نداشت، به جز «سمنی»، سمندری سبز با چشمهای درشت. سمنی سعی میکرد به داروک کمک کند تا حالش بهتر شود؛ اما داروک با تروشرویی او را از خود دور میکرد تا اینکه روزی سمنی به داروک گفت فقط یک نفر میتواند به او کمک کند و او کسی نیست جز ماه!