Skip to main content

من شیر سیرک نیستم

معرفی کتاب
توله‌شیر از شیر بودنش راضی نیست! او دلش می‌خواهد مثل آدم‌ها راه برود، لباس بپوشد، رو به دوربین لبخند بزند و عکس بیندازد؛ اما... . این داستان بچه‌شیری است که به واسطه حضور انسان، در باغ وحش دچار چالش‌هایی در پذیرش هویت خود می‎شود و به سبب ارتباط با مأموران و بازدیدکنندگان، از خلق و خوی اصلی خود فاصله می‎گیرد. هدف از ارائه این داستان، طرح یکی از مهم‌ترین موضوعات مهارت‌های رفتاری و اجتماعی، «شناخت هویت فردی و خودآگاهی» است.

آلبوم عکس‌های گاندو تپله

معرفی کتاب
«گاندو تپله» یک تمساح پوزه‌کوتاه سیستان و بلوچستانی است که کنار رودخانه «باهوکلات» زندگی می‎‌کند. او صاحب دوربین عکاسی شده است. گاندو دوربین را برمی‌دارد و داخل رودخانه و خشکی عکس‌هایی می‌گیرد و درباره هریک از آن‌ها توضیحاتی می‎دهد. عکس او، زمانی‌که از آب خارج شده است، رویارویی‌اش با شکارچی دروغگو، داخل کامیون هندوانه، در زیستگاه هوبره و... .است.

باغ آدمیزاد

معرفی کتاب
این کتاب تصویری درباره حفاظت از محیط زیست و محیط طبیعی زندگی حیوانات است. در جنگل بچه‌پلنگ گم شده است! و پلنگِ مادر، سرِ روباه‌های نگهبان فریاد می‏‌زند که چرا مراقب او نبوده‎اند. از آن طرف، آدم‌ها بچه‌پلنگ را پیدا کرده و او را به باغ‌وحش برده اند. بچه‌پلنگ در قفس غمگین است از هجوم آدم‌ها و... . در جنگل حیوانات به دنبال راهی برای برگرداندن بچه‌پلنگ هستند. پلنگ مادر از حیوانات می‏‌خواهد که به آدم‌ها حمله کنند و آن‎ها را بخورند؛ اما وزیر نقشه دیگری دارد... .

روزی که موش کوچولو به دنیا آمد

معرفی کتاب
موش‌کوچولوی خاکستری آن‌قدر ریزه‌میزه بود که خواهرها و برادرهایش با او بازی نمی‎کردند. موش‌کوچولو هم سعی می‏‌کرد در کتابخانه خودش را سرگرم کند! روزی که هوا خیلی‌خوب بود، موش‌های خاکستری تصمیم گرفتند بیرون از خانه بازی کنند و موش‌کوچولو آن‌قدر اصرار کرد تا خواهرش دلش سوخت و قبول کرد که او هم همراه آن‌ها باشد؛ ولی فقط همین یک‎بار!... . بچه‌ها آن‌قدر سرگرم بازی شدند که متوجه نشدند هوا تاریک شد و آن‌ها خیلی از خانه دور شده‎اند. حالا باید چه کار کنند؟ فقط موش‌کوچولو راه‎حل را می‎داند!

موش کوچولو سوار کشتی می‌شود

معرفی کتاب
موش‌کوچولو آشپز کشتی شده و اولین‌باری است که سوار کشتی می‎شود. او از تکان‎های کشتی ترسیده و مرتب داد و فریاد می‎کند. خرگوش سعی می‎کند او را آرام کند؛ اما فایده‎ای ندارد. ناخداطوطی خودش به آشپزخانه می‏‌رود؛ اما موش‌کوچولو آن‌قدر ترسیده است که می‌‏خواهد از کشتی پیاده شود. ناخدا به او اجازه می‌‏دهد. موش وسایلش را جمع می‏‌کند و...؛ اما او نمی‌‏تواند وسط دریا پیاده شود، او شنا بلد نیست! ناخدا از خرگوش می‎خواهد استخر بادی را پر از آب کند و به موش شنا یاد بدهد و... .

موش کوچولو به قصر شیر می‌رود

معرفی کتاب
موش‌کوچولو برای دیدن پسرعمویش، «قهرمان»، راهی قصرِ شیر می‎شود. او می‎خواهد مانند پسرعمویش در قصر کار کند و زندگی راحتی داشته باشد؛ چون پیدا کردن غذا، به خصوص در فصل زمستان، بسیار سخت است. موش‌کوچولو همراه قهرمان، سینی پر از غذا را به اتاق سلطان می‌برد و ظرف سالاد را جلوی شیر می‎گذارد؛ ولی شیر فریاد می‏‌کشد که سالاد را با سس مخصوص شیر مگس می‎خواهد! و موش‌کوچولو با تعجب می‎پرسد: «شیر مگس؟ ». او نمی‎داند که در قصر هیچ‌کس اجازه سوال کردن ندارد. فقط باید بگوید: «چشم قربان»، «بله قربان» و... .

کارآگاه پادی در جنگل بلوط

معرفی کتاب
کارآگاه «پادی» تلفن همراهش را کنار تختش می‎گذارد تا به خواب زمستانی برود؛ اما ناگهان تلفن خانه به صدا درمی‎آید! رئیس کارآگاه، او را برای مأموریتی مهم و سّری احضار می‎کند. گزارش‌ها حاکی از این است که بیشتر درختان جنگل بلوط خشک و سنجاب‌ها ناپدید شده‎اند! محیط‌بان‌ها می‌گویند این اتفاق، کار گرازهای «ماشوان» است. پادی به سرعت حرکت می‎کند تا در نقش محیط‌بان مأموریت جدیدش را انجام دهد.

جوجه اردک زشت

معرفی کتاب
خانم اردک منتظر است تا جوجه‌هایش از تخم بیرون بیایند و در یک صبح بهاری بالاخره انتظارش به پایان می‎رسد و جوجه‌ها یکی‌یکی از تخم بیرون می‎آیند؛ اما یکی از تخم‌ها هنوز سرِ جایش است! خانم مرغ فکر می‏‌کند این تخمِ غاز است؛ ولی خانم غاز می‎گوید این تخم بوقلمون است! در همان لحظه تخم ترک برمی‎دارد و جوجه‌ای خاکستری از آن بیرون می‎آید. او شبیه هیچ‌کدام از خواهرها و برادرهایش نیست!

به این می‌گویند کتاب!

معرفی کتاب
«‌به این می‌گویند کتاب» داستان دو بچه‌ی میمون و خرگوش است در مواجه با یک کتاب‌. خرگوش کتاب را نمی‌شناسد به همین خاطر با پرسش‌هایی مانند باید بجومش؟ باید بپوشمش؟ و... از بچه میمون به کارایی کتاب پی می‌برد.

این گوزن مال من است

معرفی کتاب
چندوقت پیش، گوزنی نزد «ویلفرد» آمد. ویلفرد فکر ‏کرد که آمدن گوزن بی‎دلیل نیست، اسمش را «مارسل» گذاشت و قوانین مربوط به حیوانات دست‌آموز را برایش توضیح داد؛ ولی مارسل فقط بعضی از این قوانین را رعایت می‌‏کرد، مثلاً وقتی ویلفرد به موسیقی گوش می‎داد، مارسل سروصدا نمی‏‌کرد یا وقتی باران می‎آمد، برای ویلفرد سایه‎بان می‎شد و... . روزی در پیاده‎روی طولانی، ویلفرد و مارسل به پیرزنی رسیدند که مارسل را «رودریگو» صدا می‏‌کرد و می‎گفت که گوزن متعلق به اوست! ویلفرد حیرت زده شد و فکر کرد پیرزن اشتباه می‏‌کند؛ اما... .