سؤالهای بیجواب
معرفی کتاب
«پوملو»، فیل فیلسوف صورتی، گاهی کار و زندگیاش را ول میکرد و مینشست و از خودش سؤال میکرد. مثلا میپرسید آیا عنکبوتها خواب میبینند؟ چرا گوجهفرنگیها قرمزند؟ پوملو از خودش میپرسید اگر جایی برود که هیچکسی آنجا نباشد، چه کار میکند؟ یا اینکه مورچهها به چی فکر میکنند؟ پوملو زیاد فکر میکرد و یک عالمه سؤال داشت. برای همین... .
عشقهای کوچک
معرفی کتاب
«پوملو»، فیل فیلسوف صورتی، توی باغچه زندگی میکرد! آخر او یک بچهفیلِ معمولی نبود. او عاشق کنسرتهای شلوغ بود و همینطور عاشق یازدهمین تربچه، توی سومین ردیف باغچه. پوملو، فیلی بود که با همه فیلها فرق داشت. او عاشق یک سنگ کوچک خاکستری بود؛ میدانی چرا؟ چون آن سنگ را هیچکسی دوست نداشت!... .
غولی بالای ابرها
معرفی کتاب
«گوشقهوهای» بچهزرافهای بود که مادرش هرشب برایش قصه تعریف میکرد. شبی بچهزرافه بیدار مانده بود. مادرش میخواست برایش قصه لوبیای سحرآمیز را تعریف کند؛ اما گوشقهوهای فکر میکرد این قصه خیلی بچهگانه است. او باور نمیکرد که کسی بالای ابرها زندگی کند. وقتی مادر به خواب رفت، گوشقهوهای به راه افتاد و بالای بلندترین تپه دشت ایستاد و گردنش را تاجاییکه میتوانست بالا کشید و... .
سمسون تنبل زرنگ
معرفی کتاب
همه حیوانات جنگل «سمسونِ» تنبلزرنگ را دوست دارند و او را به مهمانیهای خود دعوت میکنند؛ اما سمسون بهقدری کنـــــــد است که تا به جشن برسد، همهچیز تمام میشود. روزی سمسون تمام تلاشش را میکند و خودش را به مهمانی میرساند؛ اما باز هم دیر میرسد؛ چون نه چیزی از کیک مانده و نه کسی بازی میکند. سمسون غمگین است و ناامید. دوستانش دور هم جمع میشوند و فکر میکنند و تصمیم میگیرند که... .
شکار خُرخُروی بزرگ
معرفی کتاب
روی تپهای بلند خانه ترسناکی بود که جناب «خرخرو» در آن زندگی میکرد؛ اما هیچکس او را ندیده بود، حتی صدایش را هم نشنیده بود. موش و گربه و سگ تصمیم گرفتند به آن خانه بروند و خرخرو را از نزدیک ببینند. در راه خرگوش هم به آنها ملحق شد. موش، گربه، سگ و خرگوش در راه صداهای عجیب و غریبی شنیدند و خیلی ترسیدند. بالا رفتن از تپه هم کار خیلی سختی بود؛ اما بالاخره به خانه رسیدند، وارد آن شدند و... .
این درخت من است!
معرفی کتاب
سنجاب کوچولو درختها را خیلی دوست دارد و عاشق درخت کاج است. او خیلی دلش میخواهد میوه کاجش را زیر سایه درخت کاج بخورد. بعد به این فکر میکند که درخت متعلق به خودش است و همه میوههایش هم. وقتی احساس مالکیت به سراغ سنجاب میآید، آنوقت است که فکر میکند چطور میتواند درخت را تصاحب کند و به راههای مختلفی میاندیشد. مثلاً فکر میکند جلوی آن دروازه بگذارد یا دورش دیوار بکشد؛ اما سرانجام به نتیجه دیگری میرسد.
16 قصه از کلیلهودمنه
معرفی کتاب
کتاب «کلیله و دمنه» شامل حکایتهای پندآموز از زبان حیوانات است. حکایتها ساده و پرمعنی هستند و هرکدام نکتههای ظریف و مهمی را بیان میکنند. نام کتاب از دو شغال به نامهای ( کلیله و دمنه) گرفته شده است و بخش بزرگی از کتاب به داستان این دو شغال اختصاص دارد.
داستان اول کتاب حاضر، «دوستی بوزینه و لاکپشت» نام دارد که دربارۀ پادشاه برکنارشدۀ بوزینههاست که با لاکپشتی دوست میشود و آنقدر با هم صمیمی میشوند که لاکپشت همسر و فرزندانش را فراموش میکند. روزها سپری میشود و وقتی خبری از لاکپشت نمیرسد، همسرش به فکر چاره میافتد و... .
داستان اول کتاب حاضر، «دوستی بوزینه و لاکپشت» نام دارد که دربارۀ پادشاه برکنارشدۀ بوزینههاست که با لاکپشتی دوست میشود و آنقدر با هم صمیمی میشوند که لاکپشت همسر و فرزندانش را فراموش میکند. روزها سپری میشود و وقتی خبری از لاکپشت نمیرسد، همسرش به فکر چاره میافتد و... .
قایمباشک فیلی
معرفی کتاب
فیل از بچگی بازی قایمباشک را دوست داست؛ اما حالا خیلی بزرگ شده بود. روزی دوباره هوس قایمباشک کرد و از دوستانش؛ ببری و سنجاب و قورباغه خواست تا با هم قایمباشک، بازی کنند. سنجاب چشمهایش را بست و شروع به شمردن کرد. قورباغه توی گل نیلوفر قایم شد و ببری لابهلای علفهای خشک. فیل به طرف رودخانه رفت و فکر کرد مثل همیشه میتواند زیر آب قایم شود؛ اما آب تا زانویش بود! حالا او کجا قایم شود؟
ابر فیلی
معرفی کتاب
«داسی» دایناسوره، میخواست برای خالهاش یک نقاشی زیبا بکشد. او از پشت پنجره اتاقش، در آسمان ابر سفیدی دید که شبیه بزغاله بود و تصمیم گرفت همان را بکشد؛ اما با مداد سفید، روی کاغذ سفید که ابر مشخص نمیشد. او از مادرش سوال کرد و فهمید که اول باید آسمان آبی را بکشد؛ اما حالا دیگر یادش نمیآمد ابر چه شکلی بود و... .
پارچ شیشهای
معرفی کتاب
«داسی» دایناسوره با مرغابی چوبیاش بازی میکرد که مرغابی تشنه شد. داسی که خودش هم تشنه بود، رفت تا آب بیاورد. او پارچ را پر از آب کرد و با اینکه پارچ خیلی سنگین بود، دوتا لیوان هم برداشت و به طرف اتاقش رفت؛ اما یک دفعه پارچ از دستش افتاد و شکست! مادر به داسی گفت تکان نخورد تا تمام خردهشیشهها را جمع کند؛ اما داسی که حوصلهاش سر رفته بود... .