قدم یازدهم
معرفی کتاب
بچهشیر در قفسی در باغ وحش به دنیا آمد. او هر روز با مادرش بازی میکرد و از اول قفس تا آخر آن را که فقط دَه قدم بود، میرفت و برمیگشت.او یاد گرفته بود که دَه قدم بیشتر نرود؛ چراکه سرش به میلههای قفس میخورد و درد میگرفت. روزی که درِ قفس باز مانده بود، شیرکوچولو از لای در بیرون رفت و بعد از ده قدم، زیر بوته گل یاس نشست. او نمیدانست اگر قدم یازدهم را بردارد، میفهمد که دنیا خیلی بزرگتر از قفس اوست. نگهبانها همهجا را گشتند و سرانجام... .
برکه بچهقورباغهها
معرفی کتاب
«گوبی» یک سمندر آبی است که کمی شبیه مارمولک و کمی شبیه ماهی است و گاهی هم با قورباغه «هالو» اشتباه گرفته میشود. گوبی یک نیلوفر آبی دارد که شبیه تشک بادی است. او میتواند از نیلوفر آبی به جای چتر نیز استفاده کند، یک جای عالی برای استراحتِ زیر آفتاب؛ اما بچهقورباغههای بازیگوش روی نیلوفرهای آبی میپرند، ساقههای آنها را به هم گره میزنند، سیبل گربه ماهی را میکشند و ناگهان... . گوبی شناگر ماهری است؛ ولی بچهقورباغهها همهجا را به هم ریختهاند. غروبها هم سروکله سنجاقکها پیدا میشود و شبها قورباغهها با هم آواز میخوانند؛ اما روزی اتفاق عجیبی میافتد!
زولو امیری همه برنامهها را عوض میکند
معرفی کتاب
آقای «امیری» به هنگام بازگشت از آفریقا، برای دخترش، «ملیکا»، زرافهای هدیه میآورد که نامش «زولو» است؛ اما زولو با آن گردن درازش چگونه میتواند در آپارتمان زندگی کند؟ چگونه میتواند غذاهایی مثل سوپ و ماکارونی بخورد؟ چگونه بخوابد؟ و... . در این میان ملیکا قصد دارد به زولو کمک کند. برای همین یک برنامه تازه طراحی میکند تا به هردوی آنها خوش بگذرد.
زولو به مدرسه میرود
معرفی کتاب
آقای «امیری»، «زولو» زرافه را تنها در دشتهای آفریقا پیدا کرده بود و با خودش به شهر آورده بود و در خانهاش نگهداری میکرد. حالا زولو به خواست آقای امیری باید به مدرسه می رفت. بنابراین، باید هرروز صبح زود از خواب بیدار می شد و تکالیفش را انجام می داد؛ اما زولو نمیتوانست هیچکدام از این کارها را به درستی انجام دهد!
عمو زالا
معرفی کتاب
ساعت رومیزی «زولو» زرافه که حالا در خانه آقای «امیری» و دخترش، «ملیکا»، زندگی میکند، به صدا درمیآید. زولو به سرعت از جایش بلند میشود، چمدان بزرگش را از زیر تخت بیرون میکشد، آن را باز میکند و با یک حرکت، لباسها و قاب عکسهایش را در آن میگذارد و آماده رفتن میشود. او میخواهد نزد عمو «زالا» برود که در دشتهای آن طرف شهر زندگی میکند؛ اما همینکه میخواهد پایش را از اتاقش بیرون بگذارد، ملیکا را میبیند که کولهپشتی بزرگش را روی شانهاش انداخته است و... .
بابا امیری
معرفی کتاب
«زولو» زرافهای است که در شهر و در خانه آقای «امیری» و دخترش، «ملیکا»، زندگی میکند و با بچههای آدمها به مدرسه میرود! روزی زولو از خواب بیدار میشود و پس از کلی تلاش سوار سرویس مدرسه شده و به آنجا میرود. زولو با خودش فکر میکند که اگر او پدر داشت، وضعیت زندگیاش تغییر میکرد. آن روز زولو با سرویس مدرسه به خانه برنگشت، بلکه قدمزنان به راه افتاد و به پدرش فکر کرد. وقتی زولو به خانه آقای امیری رسید، دید که او چقدر نگران است و... .
دانه هندوانه
معرفی کتاب
تمساح عاشق هندوانه است و به نظرش هندوانه بهترین خوراکی است. تمساح هندوانه را برای صبحانه، ناهار، شام و حتی برای دسر دوست دارد! روزی درحالیکه تندتند هندوانه میخورد، یکی از دانهها را قورت میدهد و... . تمساح نگران است که دانه در شکمش رشد کند و میترسد مبادا ساقههای آن از گوشهایش بیرون بزند. او فکر میکند شکمش باد میکند و رنگ پوستش صورتی میشود و نکند او را در سالاد میوه بیندازند! تمساح خیلی ناراحت است و کمک میخواهد؛ ولی ناگهان... .
تیک تیک
معرفی کتاب
آقا موشه چنگال بزرگی را در راهآب پیدا میکند. آقا سگه میپرسد که این چنگال را برای چه میخواهی؟ موشه میگوید میخواهد با آن مانند یک قلاب از آب غذا بگیرد. آقا سگه از موش میخواهد تا چنگال را به او بدهد تا پشتش را بخاراند؛ اما آقای کلاغ فکر میکند چنگال پشت آقای سگ را زخمی میکند و از موش میخواهد تا چنگال را به او بدهد تا آن را در گنجهاش بگذارد. وقتی آن سه در حال دعوا بر سر چنگال هستند، صدای پای بچهگربهای را میشنوند که سه تا پا دارد! آنها تصمیم میگیرند کاری بکنند.
فرانکلین میگوید دوستت دارم
معرفی کتاب
روز تولد مادر «فرانکلین» نزدیک است و فرانکلین فکر میکند چه هدیهای برای مادرش تهیه کند. او با دوستانش درباره این موضوع مشورت میکند و هر یک از آنان نظری دارند. روز تولد فرا میرسد و فرانکلین تصمیم میگیرد تمام کارهایی که دوستانش گفتهاند، انجام دهد؛ اما او یک هدیه دیگر هم برای مادرش در نظر گرفته است. هدیهای که روزها به آن فکر کرده است.
فرانکلین و توفان
معرفی کتاب
«فرانکلین» به شدت از توفان میترسد! روزی که قرار است به خانه روباه برود تا با هم بازی کنند، ابرهای سیاه آسمان را میپوشانند. فرانکلین فکر میکند بهتر است از خانه بیرون نرود؛ اما مادرش میگوید قبل از شروع باران، میتواند به خانه روباه برسد. فرانکلین درحالی به خانه روباه میرسد که باد، برگ و خاشاک را از زمین بلند میکند. او پیشنهاد میدهد که داخل خانه بروند؛ ولی روباه دوست دارد حرکت ابرها را ببیند و وزش باد را احساس کند، چیزهایی که به نظر فرانکلین خیلی ترسناک هستند! شاهین و سگ آبی هم میرسند. رعد و برق آسمان را روشن میکند و... .