Skip to main content

توی دل یک فیل

معرفی کتاب
روزی آقای شیر هوس می‎کند فیل شکار کند. او می‎خواهد بداند که در دل یک فیل چه چیزی وجود دارد. خانم شیر سعی می‎کند او را منصرف کند و... . حیوانات وحشی جلسه‌ای تشکیل می‎دهند تا شاید بفهمند که در دل فیل چه چیزی وجود دارد. کفتار معتقد است که دل فیل پر از باد است. ببر فکر می‏‌کند در دل فیل سرسره هست و پلنگ فکر می‏‌کند که... . سرانجام تصمیم می‎گیرند فیلی را شکار کنند تا ببینند در دل او چیست؛ اما آیا آن‌ها می‎توانند یک فیل را شکار کنند و واقعاً در دل فیل چه چیزی وجود دارد؟

کلوچه گرگ‌شاه

معرفی کتاب
«ژولیت» در جایی زندگی می‌‏کند که در یکی از جشن‌هایشان سنگ‌ریزه طلایی را در کلوچه‌هایی که برای آن روز درست می‎کنند، می‎اندازند و سنگ در دهان هر کسی پیدا شود، آن شخص، آن روز شاه می‌شود. ژولیت شیرینی را آماده می‎کند و می‎رود تا با دوستش، «نانت»، بخورد؛ اما در راه با گرگ گرسنه‌ای روبه‎رو می‎شود که دنبال خوراکی می‏‌گردد. ژولیت کلوچه را به طرف گرگ پرت می‌‏کند و پشت درختی پنهان می‎شود. سنگ‌ریزه طلایی در گلوی گرگ گیر می‎کند و در حال خفه شدن است که... .

خرس کوچولو گفت من خوبت می‌کنم

معرفی کتاب
ببر کوچولو از جنگل بیرون می‎آید و روی علف‎ها از حال می‌‏رود! دوستش، خرس‌کوچولو، فوراً خودش را می‎رساند و ببر کوچولو را بغل می‏‌کند و به خانه می‏‌برد. خرس‎کوچولو، ببری را روی میز می‏‌خواباند و مثل یک دکتر واقعی شروع می‏‌کند به باندپیچی! تمام بدن ببری، به غیر از سرش باندپیچی شده است و حالا کمی بهتر است. خرس کوچولو برای ببری غذای خوشمزه‎ای درست می‌کند و... .

وای، چقدر پاناما قشنگ است!

معرفی کتاب
خرسی و ببر کوچولو دوستان خوبی هستند. آن‌ها در خانه‎ای دنج، پایین رودخانه زندگی می‏‌کنند. اوضاع و احوال خرسی و ببری خوب است، آن‎ها همه‎چیز دارند و از هیچ‌چیز نمی‌ترسند. خرسی ماهی می‎گیرد و ببری در جنگل قارچ جمع می‏‌کند. روزی آن‎ها جعبه‌‏ای پیدا می‏‌کنند که بوی موز می‌‏دهد و روی آن نوشته شده، «پاناما». پاناما، سرزمین رؤیایی خرسی است. آن‏‌ها تصمیم می‏‌گیرند به پاناما بروند و... .

سلام کوچولو!

معرفی کتاب
ببرکوچولو و خرسی با هم در یک خانه زندگی می‌کنند و دوستان خوبی هستند. روزی وقتی ببرکوچولو می‏‌خواهد به جنگل برود و قارچ جمع کند، خوک کوچولو را می‌بیند و خوک کوچولو هم با او راهی جنگل می‏‌شود. خوک و ببر در جنگل سرگرم بازی می‎شوند و ببر، دستِ خالی به خانه بازمی‏‌گردد. روز بعد، نوبت خرسی است که ماهی بگیرد و ببری باید خانه را تمیز کند و سیب‎زمینی از خاک درآورد و...؛ اما

نامه برای ببری

معرفی کتاب
روزی وقتی خرس‌کوچولو به ماهیگیری می‌‏رود، ببری از او می‌خواهد که برایش نامه بنویسد. خرسی جوهر آبی، پرِ قناری، پاکت و تمبر برمی‏‌دارد. او پایین رودخانه، کرمی به قلاب آویزان می‌‏کند، آن را در آب می‎اندازد و مشغول نوشتن نامه می‌‏شود. ببرکوچولو پشتِ خانه، روی علف‌ها دراز کشیده است و هیچ‌کاری انجام نداده است! نامه را خودِ خرسی برای ببری می‏‌آورد. روز بعد ببری از خرسی می‏‌خواهد که نامه را زودتر و با پیک بادپا بفرستد؛ اما این چطور ممکن است؟

خواب خرس مهتابی

معرفی کتاب
خرس کوچولو و گنجشک کوچولو با هم دوست هستند. روزی که آن دو بیرون از خانه مشغول بازی هستند، کانگورو و بچه‌‏اش را می‎بینند. خرس و گنجشک که کانگورو را نمی‎شناسند، از دیدن او تعجب می‌‏کنند و فکر می‎کنند خواب می‏‌بینند. به همین دلیل، به کارها و بازی خود ادامه می‎دهند. آن‌ها دوست ندارند فعلاً از خواب بیدار شوند....

پس دندانم کو؟

معرفی کتاب
یکی از دندان‌های «کوکو» سنجابه گم شده است! او به دوستانش خبر می‏‌دهد، به «ویژ» سنجابه، «قیژ» سنجابه و... . آن‌ها دور هم جمع می‎شوند و تصمیم می‏‌گیرند دندان کوکو را پیدا کنند. اول از همه از کوکو می‎خواهند که تمام ماجرا را تعریف کند. کوکو می‎گوید دندانش شل و ول شده بود و به این طرف و آن طرف می‎رفت و یک دندان شیری بوده است! دوستان کوکو خیلی ناراحت می‎شوند که یک بچه شیرخواره گم شده است! بعد از جست‌وجوی زیاد، نه‌تنها دندان کوکو پیدا نمی‎شود، بلکه خودِ کوکو هم گم می‎شود! حالا چه باید کرد؟

پروفسور نهنگ عزیز

معرفی کتاب
پرفسور نهنگ مدت‌هاست که بازنشسته شده است. تنها دانش‌آموز او یک پنگوئن بود. روزی پنگوئن از زرافه‎ای در آفریقا نامه‌ای دریافت می‏‌کند. زرافه از پنگوئن خواسته است از خودش بنویسد و... . پنگوئن و زرافه با هم دوست می‎شوند و حالا یکدیگر را پنگی و زَر صدا می‏‌کنند. پرفسور نهنگ دلش می‎خواهد دوستی داشته باشد که او را «والی» صدا کند! پرفسور یک‌سری نامه به فُک می‎دهد تا به جاهای دور ببرد. او در نامه از خودش نوشته است و از دریافت‌کننده نامه هم خواسته تا از خودش بنویسد. روزی پلیکان برای پرفسور نامه‌ای می‌‏آورد و... .

هر وقت خوک‌ها پرواز کنند

معرفی کتاب
در چمنزاری نزدیک شهر، گاوی به نام «رالف» زندگی می‌‏کند. روزی رالف از پدرش می‏‌خواهد تا برای او دوچرخه بخرد. پدر رالف به او می‎گوید، هروقت خوک‌ها پرواز کنند، من هم برای تو دوچرخه می‌‏خرم. حالا رالف مصمم است تا برای به دست آوردن دوچرخه کاری کند که خوک‌ها پرواز کنند؛ اما این چطور ممکن است؟