روباه و ستاره
معرفی کتاب
روباه در جنگلی انبوه زندگی میکند و از ترس اینکه مبادا گم شود، هیچوقت از لانهاش دور نمیشود. او با روشنایی ستاره از خواب بیدار میشود و با نور او راهش را از میان درختها پیدا میکند. ستاره تنها دوست روباه است؛ اما روزی ستاره ناپدید شده و همهجا تاریک میشود، روزها و شبها میگذرد و خبری از ستاره نیست. روباه به دنبال ستاره، همهجا را میگردد و سراغ او را از همه میگیرد؛ اما هیچکس خبری از او ندارد. چه بلایی سر ستاره آمده؟ او کجا رفته است؟
فامیل دور سگ و گربه
معرفی کتاب
سگ تنبل و گربه تنپرور، هیچکاری نمیکنند. آنها فقط میخورند و میخورند و باز هم میخورند و بعد میخوابند و میخوابند و باز هم میخوابند! برای این دو، خوردن لذتبخش است؛ ولی وای از وقتی که بیدار میشوند! حالا سگ و گربه حسابی چاق شدهاند، اینقدر چاق که حتی خانه هم برایشان تنگ شده است. آنها تصمیم میگیرند نزد فامیل دورشان، ببر ناقلا و گرگ وحشی، بروند و با آنها زندگی کنند؛ اما خانه گرگ و ببر بسیار دور است و سگ و گربه باید از شهرها و دریا بگذرند. سگ و گربه به خانه گرگ و ببر میرسند؛ ولی آنها را پیدا نمیکنند و... .
دار ودسته خرگوشهای جهنمی
معرفی کتاب
در این کتاب کودکان با خرگوشی آشنا می شوند به نام "فلوف" . او برای اینکه کارنامه اش را به پدر و مادرش نشان ندهد در خیال خودش نامه ای می نویسد و به والدین اش می گوید که به خرگوشهای جهنمی پیوسته است، خرگوشهایی که انواع کارهای زشت را انجام می دهند، همچون تا نوک دماغ توی تاپاله رفتن، خود را رنگ کردن، سوراخ کردن گوش و .... سرانجام فلوف در پایان بیان می کند که همه اینها خیال بوده است و او هم اکنون در خانه مادر بزرگش است.
ساکت بازی
معرفی کتاب
«فیلی» و «خرسی» در ایستگاه جنگلی قطار، سنگ، کاغذ، قیچی، بازی میکنند که عمو «لاکی» سوزنبان، از آنها میخواهد ساکت باشند؛ چون سرش درد میکند. بچهها سعی میکنند آرام صحبت کنند. بااینحال، باز عمو لاکی صدایشان را میشنود و میگوید حرف نزنند. آنها زیر درخت گلابی میروند؛ ولی آنجا هم صدایشان به گوش عمو لاکی میرسد. «مارَک» و «خرگوشک» و «زاغچه» هم پیدایشان میشود؛ اما هیچکدام نمیتوانند حرف بزنند تا اینکه فکر بکری به ذهنشان میرسد.
پیداش کن بازی
معرفی کتاب
در ایستگاه جنگلی قطار، «زاغچه»، «فیلی»، «مارَک» و «خرسی»، منتظر رسیدن قطار هستند که سر و کله «زریزرافه»، با یک توپ سفید و آبی پیدا میشود و پیشنهاد میدهد که وسطی بازی کنند؛ اما همه میخواهند وسط باشند! بچهها با سکه زاغچه، شیر یا خط میاندازند؛ ولی سکه گم میشود. حالا بچهها «پیداش کن» بازی میکنند و بسیاری از چیزهایی را که گم کردهاند، پیدا میشود!
تولد... تولد... تولدت مبارک
معرفی کتاب
در یک روز گرم تابستانی، کنار ایستگاه جنگلی قطار، «خرسی»، «خرگوشک»، «فیلی» و «زاغچه» مشغول پلیسبازی هستند که متوجه میشوند، تولد عمو «لاکیِ» سوزنبان است. بچهها سعی میکنند روز دقیق تولد او را بفهمند. برای همین شبانه به اتاق او میروند. سر و صدای آنها عمولاکی را از خواب بیدار میکند و صبح روز بعد نمیتواند به موقع سر کارش حاضر شود. سرانجام... .
خرس و عسل
معرفی کتاب
عسل حسابی شیرین و زیاد شده است و دیگر دلش نمیخواهد در کندو بماند. او از زنبور میخواهد اطراف را بگردد و خرس یا آدمی را پیدا کند که بیاید و او را بخورد. زنبور دوست دارد خرس بیاید؛ چون آدمها به خوردن عسل تقلبی عادت کردهاند. او خرسی را پیدا میکند و زیر گوشش وزوز میکند که وقتش رسیده... . خرس کندو را پیدا میکند و تمام عسل را میخورد و به امید اینکه زنبور دیگری از راه برسد، دوباره میخوابد!
فرانکلین و جشن هالووین
معرفی کتاب
فرانکلین به همراه دوستانش قرار است در جشن هالووین شرکت کنند. آنهادر این جشن بازی می کنند، هدیه می گیرند و مسابقه می دهند و با پوشیدن لباسهای عجیب و غریب سعی می کنند با هم رقابت کنند و همدیگر را شناسایی کنند. فرانکلین با یک روح آشنا می شود که بالای سر او و دوستانش پرواز می کنند . آنها نمی توانند او را شناسایی کنند، تا اینکه اتفاقی می افتد!
محله فرانکلین
معرفی کتاب
در مدرسه آقای معلم از بچهها میخواهد هرچیزی که در محلهشان بیشتر دوست دارند، نقاشی کنند. «فرانکلین» با عجله به خانه میرود؛ ولی هرچه فکر میکند چهچیزی را نقاشی کند، به نتیجه نمیرسد. سگ آبی کتابخانه را نقاشی کرده است، روباه ایستگاه آتشنشانی، گوزن آبگیر و خرس مزرعه تمشک را. فرانکلین همه اینها را دوست دارد؛ ولی نمیداند چه بکشد تا اینکه فکر بسیار خوبی به ذهنش میرسد.
فرانکلین با قایق پارویی به سفر میرود
معرفی کتاب
«فرانکلین» و «خرس» همراه پدرهایشان، با قایق پارویی به سفر میروند. بچهها میخواهند چیزهای زیادی کشف کنند؛ اما سفر با قایق پارویی کار راحتی نیست. قبل از هر چیز آنها یاد میگیرند که چطور باید سوار قایق شوند. بچهها فکر میکنند سفر با قایق موتوری راحتتر و سریعتر است؛ ولی خیلی زود متوجه اشتباهشان میشوند. سرانجام به جایی میرسند که قرار است چادر بزنند؛ اما آنجا پر از قایق و چادر است و ظاهراً دیگر چیزی برای کشف کردن باقی نمانده است! اما... .