قالیشویی در رود تشنه
معرفی کتاب
هرسال مراسم قالیشویی، کنار نهر برگزار میشد. امسال «یزدان» منتظر بود تا همراه پدربزرگش در این مراسم شرکت کند؛ اما جارچی شهر اعلام کرد که این مراسم به علت خشکسالی و خشک شدن نهر، انجام نمیشود! یزدان خیلی غمگین شد و فکر کرد باید کاری بکند تا این مراسم برگزار شود. اول از همه به قنات سر زد؛ اما آنجا هیچ آبی نبود! یزدان و دوستانش به دنبال آب میروند؛ اما از کجا و چطور میتوانند آب پیدا کنند؟
درختی که کلاغ نداشت
معرفی کتاب
درخت سرسبز، کلاغی نداشت که روی شاخههایش بنشیند و لانه بسازد. درخت به دنبال کلاغ به کوه رفت. کوه پلنگ داشت. درخت نزد پلنگ رفت؛ اما پلنگ ماه داشت. درخت نزد ماه رفت و از او خواست اگر کلاغ دارد، به او بدهد؛ ولی ماه فقط ستاره داشت. درخت نزد ستاره رفت و ستاره کلاغی داشت که روی موهای شب خوابیده بود و... .
ما راهزن نیستیم
معرفی کتاب
این داستان، سفر اجباری امام رضا (ع) از مدینه به خراسان است. راوی داستان، گاه آفتاب، گاه باد و... است. نویسنده از اشیا برای نزدیکی به امام و روایت کامل اتفاقات بهره گرفته است. داستان با گفتوگوی آفتاب و شهر مدینه آغاز میشود. مدینه غمگین است که باز میخواهند پاره تن پیامبر (ص) را از این شهر دور کنند و از آفتاب درباره شهر مرو میپرسد. در روایت بعدی، باد نشانی کاروان امام را از ستارهها میگیرد و... .
بهای آدم ماندن
معرفی کتاب
این کتاب حاوی چهار داستان از نویسندگان مختلف است. داعش و مسائل مرتبط با گروههای تکفیری و تقریب مذاهب از محورهای اصلی این داستانها هستند. در داستان اول، «بهای آدم ماندن»، «ابوعُمر» و «ابوجعفر»، به دستور «ایوب فالحالربیعی»، برای گزارش وضعیت آمدهاند. او دستور اکید داده است که قهرمانبازی درنیاورند، فقط مشاهده و مخابره وضعیت؛ اما آنها داعشیها را میبینند که به طرف سه خانه هجوم میبرند، سه خانه در کنار هم. اهالی یک خانه شیعه هستند، دومی سنی و سومی ایزدی! ابوعمر و ابوجعفر باید سرِ قولشان بمانند؛ اما... .
حسنی و بقبقو
معرفی کتاب
«حسنی» باز هم مثل همیشه خواب بود که باباجان، او را از خواب بیدار کرد و گفت که برود و از شیرینیفروشی آبنبات زعفرانی بخرد؛ چون آن شب مهمان داشتند. حسنی دلش نمیخواست از جایش بلند شود؛ اما چارهای نبود. حسنی با عجله بیرون رفت و موهایش را شانه نکرد. در راه شیرینیفروشی صدایی شنید؛ صدای بچه کبوتری که فکر میکرد حسنی پدرش است! حسنی اول فکر کرد خواب میبیند و بعد سعی کرد به کبوتر بفهماند که پدرش نیست؛ اما کبوتر به شانه حسنی چسبیده بود و مرتب بقبقو میکرد.
حسنی و برنجک
معرفی کتاب
باباجان «حسنی» را از خواب بیدار کرد تا برود و به مرغ و خروسها دانه بدهد. خانمجان هم مقداری برنج به او داد و گفت آن را هم برایشان بریزد. حسنی دانهها را به مرغ و خروسها داد؛ اما وقتی میخواست برنجها را روی زمین بریزد، صدایی شنید! صدای یکی از دانههای برنج بود که کنار کاسه از ترس میلرزید! دانه برنج خودش را برنجک معرفی کرد و از حسنی خواست تا او را نجات دهد. در عوض او هم سه آرزوی حسنی را برآورده میکند. حسنی دانه برنج را از روستا بیرون برد و... .
حسنی و الاغ دمدراز
معرفی کتاب
یک روز صبح، خانمجان، حسنی را از خواب بیدار کرد تا برود و برای صبحانه نان بخرد. حسنی به سختی از جایش بلند شد و راه افتاد. او در راه دُم بلندی را دید که روی زمین افتاده بود! حسنی با تعجب جلو رفت تا ببیند این دُم دراز متعلق به کیست؛ اما هرچه میرفت، کسی را نمیدید و دُم همچنان ادامه داشت تا اینکه الاغی را دید که گوشهای نشسته بود و گریه میکرد! الاغ از دُم بلندش ناراحت بود و خجالت میکشید. حسنی سعی کرد الاغ را آرام کند که ناگهان از طرف رودخانه صدای فریادی شنیدند و... .
حسنی و دیگ آش
معرفی کتاب
خانمجان و باباجان میخواستند بروند خرید. برای همین «حسنی» را از خواب بیدار کردند و از او خواستند تا مراقب آش باشد تا ته نگیرد. خانمجان قابلمه آش را در حیاط روی اجاق گذاشته بود. وقتی حسنی درِ قابلمه را برداشت، بوی آش بلند شد. سروکله گربه روی دیوار پیدا شد، کلاغه روی درخت و آقای الاغ هم سرش را از خانه آورد تو و همگی آش میخواستند! حسنی به همه آنها آش داد؛ ولی ناگهان موش و بچههایش هم آمدند. درحالیکه فقط مقدار کمی آش ته قابلمه مانده بود!
حسنی و خاله سرما
معرفی کتاب
باباجان حسنی را بیدار کرد و از او خواست تا به باغ برود و انار بیاورد؛ چون آن شب، شب یلدا بود. حسنی میخواست بازهم بخوابد؛ اما باباجان برایش توضیح داد که آن روز کوتاهترین روز سال است و حسنی باید عجله کند. حسنی متوجه خانمجان شد که منتظر بارش برف بود؛ اما خبری از برف نبود. حسنی در راه ابرهای خاکستری را دید و از آنها خواست تا برف ببارند. از آن طرف، خالهسرما گوشه آسمان نشسته بود و مشغول بافتنی بود. او به ابرها احتیاج داشت و نمیخواست که ابرها ببارند؛ اما حسنی اصرار میکرد. تا اینکه ...
حسنی و عمه کلوچه
معرفی کتاب
«حسنی» خواب بود و خواب قشنگی هم میدید که خانمجان بیدارش کرد و از او خواست نزد عمهکلوچه برود و کلوچه بگیرد؛ چون آن روز، روز کلوچهپزان بود. حسنی با سبدی بزرگ و با خوشحالی راه افتاد. در راه، خالهخرمالو را دید و ماجرا را تعریف کرد. خالهخرمالو هم میخواست به آنجا برود، پس با هم همراه شدند. خالهخرمالو و عمهکلوچه همدیگر را دوست داشتند؛ اما با هم بد بودند! وقتی به خانه عمهکلوچه رسیدند... .