Skip to main content

ادوینا دایناسوری که خبر نداشت منقرض شده

معرفی کتاب
«ادوینا» یک دایناسور است و همه مردم شهر او را می‎شناسند. ادوینا با بچه‎های محل بازی می‌‏کند، در همه کارها به دیگران کمک می‌‏کند و... . همه عاشق او هستند، به جز «رجینالد ون هوبی دوبی»! رجینالد می‌‏داند که دایناسورها مدت‎هاست که منقرض شده‎اند و حاضر است این موضوع را ثابت کند؛ اما آیا کسی پیدا می‎شود که به حرف‌های او گوش کند؟ و اگر کسی گوش کند، آن‌وقت بر سر ادوینا چه می‎آید؟

لطفا از من بترسید

معرفی کتاب
«آلن» تمساحی است که ترساندن را خوب بلد است. هر روز صبح، تمام فلس‌های روی پوستش را تمیز و ناخن‌هایش را تیز می‎کند و دندان‌هایش را حداقل ده دقیقه مسواک می‎زند. بعد به جنگل می‎رود و دندان‌هایش را به هم می‌زند و برای همه رجز می‎خواند. قورباغه‌ها از روی نیلوفرهای مرداب فرار می‎کنند، میمون‌ها از درخت پایین می‎افتند و طوطی‌ها جیغ می‎کشند و آلن خوشحال است. او در پایان روز به خانه برمی‎گردد و بعد از استراحت، جدول حل می‏‌کند و... دندان‌های مصنوعی‌اش را درمی‎آورد! اگر کسی از این راز باخبر شود، چه اتفاقی می‎افتد؟

لوبی‌ها در من نبودم

معرفی کتاب
لوبی‌ها بیشترِ وقت‌ها با هم کنار می‎آیند؛ اما بعضی‌وقت‌ها هم بحث می‎کنند و کار به دعوا می‌کشد! و... . هیچ‌کس قبول نمی‎کند که دعوا را شروع کرده است و هرکس سعی می‌کند تقصیر را به گردن دیگری بیندازد. آن‌ها سر هیچ‌چیزی به توافق نمی‌رسند و آخر هم معلوم نمی‌شود سر چه‌چیزی دعوا می‎کنند! هیچ‌کس یادش نیست!

لوبی‌ها در عدد هیچ

معرفی کتاب
لوبی‌ها به این معروف‌اند که عاشق عددها هستند؛ اما آیا هیچ هم عدد است؟ روزی یکی از لوبی‌ها برای دوستش توضیح می‌دهد که هیچ هم عدد است؛ چون یکی کمتر از یک است. عدد یک، مثل یک تلفن آبی، دو مثل دو شب خواب حسابی، سه مثل سه صندلیِ جورواجور، چهار مثل... .

بوسه‌هایی برای بابا

معرفی کتاب
وقت خواب است؛ اما بچه‌خرس نه می‎خواهد بخوابد، نه حمام کند و نه به مامان و بابا بوسِ شب‌ به خیر بدهد! بچه‌خرس حاضر نیست پدرش را ببوسد و شب به خیر بگوید؛ اما مادرش را می‎بوسد. باباخرسی فرزندش را بلند می‎کند و او را بوس زرافه‌ای می‎کند، درحالی‌که بچه‌خرس نمی‎خواهد به پدرش بوس زرافه‌ای بدهد. باباخرسی او را از پله‌ها بالا می‎برد و او را بوس کوآلایی می‌‏کند، درحالی‌که بچه‌خرس نمی‌خواهد. باباخرسی فرزندش را حمام می‏‌کند و او را بوس تمساحی می‎کند، درحالی‌که... . سرانجام هنگامی‌که باباخرسی بچه‎خرس را در تختش می‎گذارد و می‎خواهد برود، بچه خرس پدرش را صدا می‎کند و... .

نانسی می‌داند

معرفی کتاب
«نانسی» می‌داند که چیزی را فراموش کرده است، او فکر می‌کند شاید یادش بیاید که چه چیزی را فراموش کرده، نانسی به همه چیز فکر می‌کند. به لباس‌های جورواجور. به چیزهای که هم شکل‌اند. گاهی اوقات گوش‌های نانسی چیزهایی را به یادش می‌آورند. گاهی شکم و بینی‌اش... .
این کتاب، داستان فیلی است که چیزی را فراموش کرده و برای به یادآوردن آن به همه‌ چیز فکر می‌کند. تا این‌که بالاخره متوجه می‌شود چه چیزی را فراموش کرده است.

مهمان‌های وقت خواب

معرفی کتاب
به محض اینکه مادرِ دختر کوچولو چراغ اتاق را خاموش می‏‌کند، آن‌ها می‎آیند! گرگ بنفش با کلاه بوقی، مار سفید با خال‌های ستاره‌ای و توپ سبز با دو چشم بزرگ و سیاه! دخترک چشم‌هایش را می‎بندد و باز می‎کند شاید آن‌ها بروند؛ اما آن‌ها از جایشان تکان نخورده‌اند! با جیغ دخترک، مادر به اتاق می‌‏آید و برای دخترش لالایی می‎خواند و می‎گوید این‌ها مهمان‌های وقت خواب هستند! و...؛ ولی وقتی مادر می‏‌رود، دوباره آن‌ها می‎آیند. این‌بار دختر کوچولو فکری دارد. نویسنده کتاب با داستان خود می‌کوشدبه بچه‌هایی که وقت خواب مهمان دارند، کمک کند.

آنتون شعبده‌بازی می‌کند!

معرفی کتاب
«آنتون» یک کلاه شعبده‌بازی دارد و حالا می‎خواهد یک درخت را غیب کند؛ اما چرا درخت غیب نمی‌شود؟ شاید زیادی بزرگ است؟ شاید بتواند پرنده را که کوچک‌تر است، غیب کند و بله پرنده غیب می‎شود! آنتون به دوستش، «لوکاس»، می‎گوید که می‎تواند شعبده‌بازی کند؛ ولی لوکاس باور نمی‎کند و آنتون او را غیب می‌کند و... . حالا آنتون می‎خواهد لوکاس را ظاهرکند؛ اما چیزی که ظاهر می‎شود، لوکاس نیست! چه بلایی سرِ لوکاس آمده است؟

شما یک دماغ زرد ندیدید؟

معرفی کتاب
این داستان درباره مرد بسیار تنبلی است که از صبح تا شب، فقط می‎خورد و می‎خوابد تا اینکه روزی چشم‌هایش از جایشان بیرون می‌آیند و تصمیم می‎گیرند با هم بروند و دنیا را ببینند! گوش‌ها هم از جای خودشان کنده می‎شوند و با هم می‎روند تا صداهای قشنگ دنیا را بشنوند! دست و پاها هم. چند ساعت بعد، پشه‌ای لُپ او را نیش می‎زند؛ ولی او چشم ندارد تا ببیند و دست که پشه را بزند. او می‎خواهد از جایش بلند شود؛ اما پا ندارد. مرد تنبل خیلی پشیمان است و می‎خواهد به دنبال چشم‌هایش برود؛ اما بدون پا چطور می‎تواند این کار را انجام دهد؟

سنگ قرمز کوچولو

معرفی کتاب
یک روز خاله‌سوسکه، سنگ کوچکی پیدا می‎کند که مثل انار قرمز است! او سنگ را نزد خیاط‌باشی می‌برد تا آن را به پیراهنش بدوزد؛ اما خیاط‌باشی نمی‎تواند این کار را بکند؛ چون سنگ سوراخ ندارد. خاله‎سوسکه سنگ را نزد کفاش می‎برد؛ اما کفاش هم نمی‎تواند سنگ را به کفش بچسباند؛ چون سنگ باید دوتا باشد تا اینکه زرگرباشی از سنگ قرمز، یک انگشتر زیبا برای خاله‌سوسکه درست می‎کند.