Skip to main content

دایناسور سخنگو

معرفی کتاب
«دنیک»، «جاش» و «روث‌رُز» با عجله به مدرسه می‌‏روند تا از بزرگ‎ترین و غافلگیرکننده‎ترین راز دوستشان، «جود»، سردربیاورند. جود دایناسور غول‎آسایی به نام «تایرون» دارد که از تیره «تیرانوسورها» است. این دایناسور هم راه می‌‏رود و هم مثل انسان‌ها حرف می‌‏زند! بچه‎ها تصمیم می‌‏گیرند بازدیدی عمومی راه بیندازند و برای موزه دایناسور پول جمع کنند؛ اما بعد از نمایش، پول به دست آمده ناپدید می‎شود. بچه‏‌ها با هم متحد می‎شوند تا پول‎ها را پیدا کنند و... .

آقای اسکلت

معرفی کتاب
معمایی جدی در مدرسه «دنیک» به وجود آمده است. «جاش»، تکه کاغذی را که کنار ظرف غذاخوری‌اش پیدا می‎کند؛ وقتی دینک، «روث‌رُز»، جاش و خانم «ایگل»، معلم بچه‎ها، به کاغذ نگاه می‌کنند، نقاشی اسکلتی را می‌‏بینند که لبخند می‌‏زند. آن‌ها متوجه می‎شوند که شخصی به نام آقای «اسکلت»، اسکلت مدرسه را از دفتر بهداشت دزدیده است. آن‎ها جست‌وجو را شروع می‌‏کنند و در هر جایی از مدرسه سرِ نخ‎هایی به دست می‌‏آورند. دینک، جاش و روث‌رز، باید سرِ نخ‌ها را دنبال کنند و با پیدا کردن، استخوان قدیمی‌ای از آقای اسکلت، به آن موضوع پایان دهند.

سارق طلا

معرفی کتاب
«جاش»، «دینک» و «روث‌رز»، بلیت بخت‌آزمایی دوستشان را پیدا می‌‏کنند که برنده هفت‌میلیون دلار شده است. آنها بلیت را به او تحویل می‎دهند. این دوست خوب، برای تشکر از بچه‎ها، آن‌ها را برای تعطیلات، به مزرعه‌ای توریستی در «مونتانا» می‎فرستد... . بچه‎ها به کلبه‌شان هدایت می‎شوند و بعد از چند دقیقه صدای زنگ غذا به گوش می‌‏رسد. در ادامه داستان، وقتی بچه‎ها برای پیدا کردن طلا، خاک‌شویی می‏‌کنند، جاش قطعه‌ای طلای بزرگ پیدا می‎کند؛ اما تب طلا کار خود را می‏‌کند و آن قطعه به سرقت می‎رود. بچه‎ها می‎خواهند دزد را پیدا کنند!

تعطیلات خون‌آشام

معرفی کتاب
هنگامی‌که «دنیک»، «جاش» و «روث‌رُز»، روزنامه‎های باطله را به سوپرمارکت می‌‏برند تا داخل سطل بازیافت بریزند، مرد غریبه‎ای را می‌‏بینند که پوستش مثل روح، رنگ‎پریده است و عینک آفتابی تیره به چشم دارد. آن‌ها که مرد غریبه را نمی‎شناسند، او را تعقیب می‏‌کنند و متوجه می‎شوند که او به رستوران «الی» می‌‏رود؛ اما مرد ناگهان غیب می‎شود. بچه‎ها فکر می‏‌کنند که آن مرد خون‎آشام است و زمانی مطمئن می‎شوند که زخمی را روی گردن الی می‌‏بینند. بچه‎ها می‌‏ترسند که قربانیان بعدی خودشان باشند و... .

سیاه‌چال مرگبار

معرفی کتاب
«دنیک»، «جاش» و «روث‌رز» برای دیدن دوستشان، «والیس والاس»، نویسنده ماجراهای اسرارآمیز، به «مین» می‌‏روند. روث‎رز خیلی هیجان‌زده است و فکر می‏‌کند آیا ممکن است قصر والیس، خندق و سیاهچال داشته باشد؟ سرانجام به «بلفست» می‎رسند و از اتوبوس پیاده می‎شوند. مرد قدبلندی با موهای طلایی به آن‌ها سلام می‏‌کند! او برادر والیس است. مرد که «واکر» نام دارد، می‏‌گوید والیس به خرید رفته است و او آن‏‌ها را به قصر می‏‌رساند... . بچه‎ها از پل متحرک رد می‌‏شوند و... . چرا در باز نمی‎شود؟ پس والیس چطور وارد قصر می‌شود؟ در همین موقع ناگهان... .

قلمرو زامبی

معرفی کتاب
مادربزرگ «روث‌رز» به «نیواورلئانز» ایالت «لوئیزیانا» می‌رود تا در کلاس نقاشی شرکت کند. او «دنیک»، «جاش» و «روث‌رز» را هم با خودش می‎برد. مادربزرگ یک نفر را استخدام می‏‌کند تا نهرها را به بچه‎ها نشان دهد. بچه‌ها هنگام بازدید از یکی از نهرها، دهکده‌ای را پیدا می‌‏کنندکه با مشکل بزرگ و ترسناکی روبه‌رو است. ساکنان آنجا می‏‌گویند، در قبرستان زامبی‎ای با موهای نقره‎ای از قبرها بیرون می‎آید! آیا این داستان حقیقت دارد؟ بچه‎ها تصمیم می‏‌گیرند واقعیت را کشف کنند!

به دنبال گنج

معرفی کتاب
«دونالد دیوید دانکن» که دوستانش او را به نام «دنیک» می‎شناسند، در تعطیلات زمستانی با دوستانش، «روث‎رُز» و «جاش»، به دیدن مادربزرگِ روث‌رُز در جریزه‎ای به نام «کی‎وست» در فلوریدا می‎روند. روزی که به فلوریدا می‎رسند، دو مرد را می‏‌بیند که از قایقشان برای پیدا کردن طلا در اعماق آب استفاده می‍‌‏کنند. آن دو مرد قول می‏‌دهند که طلاها را با بچه‌‏ها تقسیم کنند، به شرطی که آن‌ها از نقشه آن دو حمایت کنند و... .

گم‌شده در جنگل کلمات

معرفی کتاب
«کنستانتین» لکنت زبان دارد. او از گفتن کلمات بزرگ می‏‌ترسد؛ چون ادا کردن آن‏‌ها را خوب بلد نیست. جرئت گفتن جمله‏‌های بلند را هم ندارد؛ چون نمی‏‌داند کی تمام می‎شوند. کنستانتین قدکوتاه و لاغر است و گوش‎های بزرگی دارد؛ اما وقتی آواز و چهچه پرنده‎ها را می‎شنود، قدر گوش‌هایش را می‏‌داند که به شیوه خودشان دنیا را به او نشان می‏‌دهند. او وقتی مداد به دست می‌گیرد، داستان‎های شگفت‎انگیزی می‏‌نویسد. روزی به دنبال هیکلی مرموز که لباس سفیدی پوشیده است راه می‌‏افتد و... .

شیلنگ آب فش‌فشو (صرفه‌جویی در مصرف آب)

معرفی کتاب
عمه‎«زمزم» با دو برادرزاده‌اش، «آبتین» و «شبنم» گروه «آب‌بان» را تشکیل داده‌اند و با مصرف بیهوده آب مبارزه می‎کنند. عمه زمزم دستگاه عجیبی اختراع کرده است که هروقت کسی آب را هدر دهد، به صدا درمی‎آید. صبح روز جمعه، درحالی‌که بچه‌ها سر صبحانه‌شان با عمه جر و بحث می‎کنند، صدای دستگاه بلند می‎شود. آن‌ها چکمه‌هایشان را می‎پوشند و زیر چتر جادویی جمع می‎شوند. یک، دو، سه و نزد مردی می‌‏روند که گل‌فروش است و سعی می‎کند با فشار آب آشغال‌ها را جارو کند! عمه زمزم و بچه‌ها اول به او تذکر می‌دهند؛ ولی وقتی می‌بینند فایده‌ای ندارد، خودشان دست به‌کار می‌شوند... .

شهر نجارها

معرفی کتاب
«چوبان» تنها در جنگل زندگی می‏‌کرد و خودش را مالک همه درختان می‎دانست. او بدون هیچ سرپناهی، شب‌های گرمِ تابستان و سردِ زمستان را در میان درختان جنگل به صبح می‎رساند. لباس او از برگ‌های درخت و غذایش میوه بود. او تنها انسانی بود که تا آن زمان پا به جنگل گذاشته بود. چوبان خوشحال و آرام بود تا اینکه روزی صدایی شنید، صدای زنی که خودش را «چوبینه» معرفی کرد. آن‌دو خانه‌ای می‌خواستند.چوبان خانه‌ای چوبی ساخت؛ بعد تختی، بعد میزی با دو صندلی؛ اما آن‌ها چیزهای دیگری هم لازم داشتند....