Skip to main content

روز بهترین سبزی‌شدن

معرفی کتاب
در روز بهترین سبزی شدن، تربچه فکر می‌کند که چطور می‌تواند بهترین سبزی شود. تربچه و پیازچه به سراغ کتاب قدیمی بهترین سبزی‌ها می‌روند. کتاب خوشگل‌ترین کلم و جذاب‌ترین هویج چندفصل پیش را معرفی کرده بود. آن‌ها سعی کردند خودشان را به شکل کلم و هویج دربیاورند؛ اما اصلاً خوشگل و جذاب نشدند! در صفحات بعدی از ریحان چشم‌بلا و کرفس خوش‌نفس نوشته بود. تربچه و پیازچه تلاش کردند شبیه آن‌ها شوند؛ اما باز هم فایده‌ای نداشت. بچه‌ها غمگین و افسرده به رستوران بابابادمجون رفتند و... .

مامان تربچه لالایی بخوان

معرفی کتاب
بعد از اینکه باران بند آمد، تربچه به پارک رفت تا قدم بزند. ناگهان یکی از چهار قارچ دکمه‌ای را پیدا کرد که گم شده بودند. قارچ‌کوچولو از تربچه ‌خواست بغلش کند او را مامان صدا ‏کرد و از تربچه لالایی ‌خواست. تربچه می‌دانست که قارچ‌کوچولو را باید تحویل قارچ قابلمه‌ای بدهد؛ اما فکر کرد فردا این کار را می‌کند و قارچ‌کوچولو را به خانه برد. تربچه تمام آن روز را مانند یک مادر از قارچ دکمه‌ای نگهداری کرد؛ برایش شیره گل خرید، پوشکش را عوض کرد، حمامش کرد؛ اما یک اشتباه بزرگ هم کرد!

نمره ما‌رو بده بریم

معرفی کتاب
در باغچه سبزیجات زمستان از راه رسیده و برف می‌بارد. تربچه و پیازچه در خانه، کنار بخاری نشسته‌اند و جدول ضرب حفظ می‌کنند؛ چون روز بعد امتحان دارند؛ اما بابابادمجون دلش برف‌بازی می‌خواهد. او فکر می‌کند هیچ‌کس نباید برای امتحان داشتن یک روز برفی را از دست بدهد. او به تربچه و پیازچه می‌گوید بیایید باهم برف‌بازی کنیم و فردا دروغی بگویید و امتحان ندهید! بچه‌ها هم همین کار را می‌کنند. معلم تصمیم می‌گیرد روز بعد امتحان بگیرد؛ اما فردای آن روز هم برف می‌بارد و... .

ماجرای روز تعطیل و جایزه نخودی‌ها

معرفی کتاب
روزهای تعطیل خانم نخود بچه‌هایش را به رستوران می‌برد تا بابابادمجون و تربچه مراقب آن‌ها باشند؛ اما امروز خبری از آن‌ها نیست! پیازچه و تربچه متوجه می‌شوند که نخودی‌ها در خانه تنها هستند! آن‌ها با زحمت زیاد از پنجره، داخل خانه خانم نخود می‌شوند. بچه‌نخودها بی‌حال و حوصله، ساکت و آرام نشسته‌اند و بدنشان پُر از دانه‌های قرمز است! تربچه و پیازچه دوست ندارند بچه‌نخودها این روز تعطیل را از دست بدهند. برای همین همه را بیرون می‌برند. آن‌ها سوار کدوبوس می‌شوند، به استخر می‌روند، به سینما می‌روند و... .

اَپوش

معرفی کتاب
«اَپوش»، دیو خشک‌سالی، فکر می‏‌کرد زیباترین دیو جهان است؛ چون او هیچ‌وقت عکس خودش را در برکه یا کاسه آب ندیده بود تا اینکه روزی خودش رادر آینه‎ای دید. اَپوش ترسید و با سنگی آینه را شکست. اَپوش غمگین شد و فکر کرد شاید آینه با او دشمنی دارد؛ اما آینه گفت که او همین است و می‎تواند از دیگران هم بپرسد. اَپوش راه افتاد و به هرکسی می‎رسید، نظرش را می‎پرسید و همه همان جواب آینه را می‏‌دادند تا اینکه... .

فرانکلین و نوزاد

معرفی کتاب
مادرِ خرس، دوست «فرانکلین»، قرار است به زودی نوزادی به دنیا بیاورد. خرس هیجان دارد و فرانکلین فکر می‏‌کند که او خیلی خوش‌شانس است. قرار است زمان به دنیا آمدن نوزاد، خرس شب را خانه بهترین دوستش، فرانکلین، بخوابد. سرانجام زمان موعود فرا می‎رسد و خرس‌کوچولو صاحب یک خواهر می‏‌شود! اما خرس نمی‏‌تواند با خواهرش بازی کند؛ چون او تمام مدت خواب است! و... .

فرانکلین هاکی بازی می‌کند

معرفی کتاب
«فرانکلین» هاکی روی یخ را به خوبی بازی می‌‏کند. در یک روز زمستانی، فرانکلین و خرس آماده بودند تا بازی را شروع کنند. آن‌ها می‎دانستند که این‌بار هم برنده می‎شوند؛ اما رقیبشان، سگ آبی خوش‌حال نبود. در دقایق اول، تیم فرانکلین چند امیتاز گرفت تا اینکه راکون و راسو هم آمدند. راسو به تیم فرانکلین و راکون به تیم سگ آبی ملحق شدند. راسو برای اولین‌بار بود که بازی می‏‌کرد و باعث شد که تیم ببازد. روز بعد...

ماجراجویی

معرفی کتاب
صبح خیلی زود، اردک‌های بنفش، «هکتور» و «آلبرت»، پرده را کشیدند تا بیرون را تماشا کنند؛ ولی انگار همه‌چیز عوض شده بود! آن‌ها بیرون رفتند؛ اما چیزی دیده نمی‌شد؛ حتی آخر شاخه درختی که روی آن خانه داشتند! هکتور و آلبرت چندتا ساندویچ درست کردند و راه افتادند. همه‌چیز در سفیدی خاصی فرو رفته بود، طوری که یکدیگر را هم نمی‌دیدند! آن‌ها با شجاعت پیش رفتند تا اینکه... .

سفرِ خوبی داشته باشی!

معرفی کتاب
فصل زمستان همه‌جا خیس و سرد است و مُدام باد می‎وزد. برای همین، «فیونا»، اردک سبز، تصمیم می‌گیرد به سرزمین گرمی سفر کند. اردک‌های بنفش، «آلبرت» و «هکتور» هم خیلی دوست دارند به جای گرمی بروند؛ اما کلی کار هست که باید انجام بدهند. آیا آن‎ها می‌توانند به موقع برای این سفر آماده شوند؟

افسانه‌ غول دست‌کج و چهار افسانه دیگر

معرفی کتاب
این کتاب حاوی پنج داستان است که افسانه‌های قدیمی را به یاد می‌‏آورد. اولین افسانه، «دختر شبدر»، داستان تخم شبدری است که در باغچه‌ای قد می‏‌کشد. او بزرگ شده و تبدیل به درخت می‏‌شود. دختر ِشبدر برای بزرگ شدن تمام آبِ چاله وسط باغچه را می‏‌خورد و وقتی می‏‌خواهد از آنجا برود، چاله از او می‏‌خواهد آب‌هایی را که خورده است، پس بدهد. شبدر قبول می‏‌کند که برود و آب پیدا کند و بیاورد؛ اما... .